۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

*
کنسرت چکناوريان خوب بود از تک خواني خواننده زن ايراني مقيم فرانسه-آوه ماريا- تا سه فصل از چهار فصل ويوالدي و اشتراوس و کن کن
وقتي مي خواست کن کن رو شروع کنه گفت اجراي اين قطعه ممنوع هست و بايد درها رو باز گذاشت تا هر وقت پليس اومد همه بتونند فرار کنند
در حين اجراي کن کن يک سوت از کتش در اورد و شروع کرد به سوت کشيدن مثل پليس ها و همه نوازنده ها از سن فرار کردند.خيلي خنده دار شده بود
خوب بود خوشمان آمد :)))))))))))))))))
سخت ترين کار دنيا خريدن درخت کريسمس و قرار دادن اون تو سطل هست حالا تزيين کردنش بماند
اونم نه يکي بلکه دو تا!!!

۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه

گاهي ماه به قدري سرش گرم مي شود که از آسمان ناپديد مي شود
به همين دليل است که بعضي شب ها آسمان بي ماه داريم
اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر مي گردد
مثل آدم هايي که مي روند اما روزي بر مي گردند.

سه شنبه ها با موري

۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه

قاصدک با رقص نرم و مواجش چرخيد و چرخيد و چرخيد
و بر من نشست
آه تو و يادي از من؟
باور نمي کنم

همچون تکه اي ابر
که ناگاه آفتاب را مي پوشاند
دلم بي هوده مي گيرد
صدايم ميان آوازي کهنه مي شکند
و اشک لبخندم را مي شويد
آه ياد تو باز آمده است...

۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه

بخشي از يک شعر..

پيش از اين
همچو ما را به آتش مي کشيدند
امروز خود بايد آتش برافروزيم
آتش
از خويشتن خويش
و بايد نمک
که آتش را خاموش کند
خويشتن بسوزانيم
آنچنان شعله برکشيم
تا خاکستري باقي نماند

پيش از اين
همچو ما را
يا سنگسار مي کردند
يا به آهستگي مي کشتند
چون سنجاقکي
بر بال پروانه نو پرواز
و اکنون ما بايد بنشينيم و
به آرامي شاهد مرگ خويش باشيم
دخترک لب دريا ايستاده بود
و از ته دل آه مي کشيد
و از اين که آفتاب رو به افول است
احساس درد مي کرد

عزيز
اين قصه سر دراز دارد
نگذار تا غبار اندوه بر گونه هايت بنشيند
خوشبختي هميشه
از يک سو غروب مي کند
و از ديگر سو طلوع

۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه

بخشي از يک شعر

زماني هست که
اگر آدمي پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مي گيرند
و اينک ما گسسته ايم
هر پوزه بندي را
و شکسته ايم هر قفلي را
با تيزي زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن ،استخوان شکن است
و بند گشاي هر بندي
ما از مادر انسان متولد شده ايم
و نمي توانيم زرافه شدن را
با درازي گردن و نگار پوست
تا برافرازيم گردن را به اميد واهي
و نمي پسنديم نقش ستارگان خاموش را
بر پوست
چرا که
او هرگز نياموخته فرياد کردن را

۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

موضوع بسيار ساده است و روشن،
هر کسي آن را مي فهمد
تو مرا دوست نداري
و هرگز دوست نخواهي داشت
من چرا چنين دلبسته ام
به تو؟
چرا شامگاهان
چنين از ته دل برايت دعا مي کنم؟
چرا همه چيز را ترک کردم
تا مانند کوليان سرگردان باشم؟

اما چه زيباست
انديشه ديداري ديگر با تو؟!

۱۳۸۱ آذر ۲۰, چهارشنبه

پدر يک کلمه ادا کرد،آن کلمه پسر اوست و او وي را تا ابد در سکوت لايزال ادا مي کند و جان بايد در سکوت اين کلمه را بشنود

۱۳۸۱ آذر ۱۲, سه‌شنبه

باز خواهم آمد

زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها
آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم بود
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگرباره جنبش آب
و طپش قلب وحشي خواهم بود
در اينجا من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا من شايد هم سنگ خواهم بود و هم خاموشي

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

عابري که از زير پنجره اتاقم مي گذشت
شنيد کسي دلتنگي هايش را مي خواند
لحظه اي بر خود لرزيد
آه سردي کشيد
و رفت
رفت...

۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

نيستي
نبوده اي
نخواهي بود
اي عشق مه آلود
اي سايه هاي مه آلود

برو آن سان که نور بي صدا مي رود
نمي آيي
نمي تواني
چرا که نيستي
اگر مي ماني
شمعگونه بمان
که سوختي اگر
تو
خود تمام شوي

۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه

من مي نويسم
تو نوشتي
من بودم
تو نبودي

آوازي را خواندم
که معني کلمات آن را نمي دانستم
اما من
حرف از من نگويم
اما تو
حرف از تو بگويم

به همسايه ها گفتم
که ترا دوست دارم
همسايه ها
از پشت شيشه مات
به من لبخند مات مي زدند
اما تو
بگذريم..

احمدرضا احمدي

۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

باران ببارد و نبارد
آفتاب بتابد و نتابد
ماه باشد و نباشد
ديگر اشکي نمي ريزم

باران ببارد و نبارد
آسمان من ديگر ابري نمي شود
ديگر بهانه اي نمانده
ديگر خنده اي بر لب نمي رويد
ديگر تفاوتي هم نمي کند
فرقي نميکند باران بيايد يا نيايد
ديگر ميان کلمات تفاوتي نيست
ديگر بهانه اي نمانده
همه رنگ ها يکسانند
تاريکي،روشنايي
و من ديگر او را نخواهم ديد
کوچه و خيابانها يکسانند
از کوچه هشتم که بگذري
به مانند آن است که از کوچه هفتم گذشتي
ديگر بهانه اي نمانده
لبريز باشم يا خالي
فرقي نمي کند
ديگر باز شدن دري خوشحالم نمي کند
رد شدن از در خانه اي ديگر ضربان قلبم را زياد نمي کند
آخر ديگر بهانه اي نمانده

ديگر اشک چشمانم را نخواهي ديد
ديگر سرودي با هم نخواهيم خواند
و من براي هميشه مي روم
تا به افق ساده اي در آن سوي رنگ هاي توخالي بپيوندم

۱۳۸۱ آذر ۲, شنبه

براي قاصدک

امشب چه ساز مي زند اين باران
هرگز نديده بودمش اينسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شايد که باز پري هاي آسمان بهاري شبانه مي خواهند
درون بستر محبوبشان دعا به جا مي آورند که اينگونه به شست و شوي سر و تن
از چشمه سار کهکشان،آبشارها به خويش مي افشانند

امشب چه تند مي تپد اين باران
روح هزاران نسل پريشان تنگدست آيا
بر سرگذشت خويشتن و سرنوشت شوم تبارش مي گريد؟
امشب چه قصه مي کند اين باران؟
چنگ کدام عقده چندين نسل در چتر بيکران کبودش گشوده است
و چشمه هاي حسرت چندين هزار مادر گم کرده نوجوان آيا
در روشنايي بارش گسترده اش دوباره شکفته است
که اينسان در اين ترنم دلگير
يکريز مي سرايد و مي مويد

شبنامه اي به زمزمه مي گويد و نمي گويد
در شب گريستن چه حکايت هاست
بي هيچ واژه اي
غمنامه اي به زمزمه جاري است
با وسعت تمامي آفاق
آسمان تب گرفته
بر دشت شقايق ها
هواي باران دارد
باران...

امشب چه تند مي زند اين باران!

۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه

دريغ از
سالهايي که بي تو گذشت
ياغي شده بودم و
اسب سياه کوهها
دزد شده بودم و
موج تمام درياها
و به همه چيز شليک مي کردم
تا بلکه فراموشت کنم
...
کاش
گلوله اي به سوي سرنوشت
شليک کرده بودم

-رسول يونان

۱۳۸۱ آبان ۲۹, چهارشنبه

امروز چهارشنبه
خاکستري تر از هميشه
به اندازه عشق من و تو
باران باريد
هنوز هم مي بارد
هفته هاست که مي بارد
اما مگر عشق ما
اندازه دارد؟!
جاده ها
ما را فرا مي خوانند
يادمان باشد
وقت رفتن
شانه هامان را جا بگذاريم
ياران
براي
غربت خود
گريه خواهند کرد
سپيدي
که ظلمتي است رنگ باخته
يکروز
رنگ خود را باز مي يابد
و ما که گم شده ايم
سيگاري در مي آوريم و
خود را به آتش مي کشيم

۱۳۸۱ آبان ۲۷, دوشنبه

امشب چه خواهيم گفت به دوستي که خواب است؟
لطيف ترين واژه ها بر لبان مان فراز مي آيند
از دلخراش ترين درد.
به دوست خواهيم نگريست
به لبان بي بارش که هيچ نمي گويند
صبورانه سخن خواهيم گفت

شب چهره دردي کهن را خواهد داشت
که هر شب پديدار مي شود
نفوذناپذير و زنده
سکوت دوردست مانند جان رنج مي برد
بي زبان در تاريکي.
با شب که آرام نفس مي کشد سخن خواهيم گفت

تراويدن لحظات را در تاريکي مي شنويم
در آن سوي اشيا
در اضطراب سپيده دم
که ناگهان در مي رسد و همه چيز را در خود مي گيرد
روياروي با سکوت مرگ.
نور بيهوده
پرده مي کشد تز رخسار غرقه روز.
لحظات خموشي مي گزينند
و اشيا صبورانه سخن خواهند گفت

چزاره پاوزه

۱۳۸۱ آبان ۲۶, یکشنبه

عشق از آن دم که فرا مي رسد و به محض نخستين لرزش خود،بر احکام کهنه زمانه خط بطلان مي کشد و تفاوت ميان قبل و بعد را محو مي سازد و تنها امروز جاودانه زندگان و امروز عاشقانه عشق را بر جاي مي گذارد
اردوي زنان و لبخند خدا*
--------------------------

مردها از زنان مي ترسند.اين ترسي است که از فاصله اي به دوري زندگي به آنان رسيده است.ترسي است که از روز نخست در دلشان نهفته است و تنها ترس از تن و چهره و قلب زن نيست،بلکه ترس از زندگي و ترس از خدا نيز هست.چرا که زن و خدا و زندگي پيوندي نزديک با هم دارند.
زن چگونه موجودي است؟
هيچ کس را توانايي پاسخ گفتن به اين پرسش نيست،اگر چه جمله آدميان را زن بدنيا آورده و غذا داده و در گهواره پرورده و مراقبت نموده و تسلي داده است.
زنان در مرتبه خداي گونگي نيستند.زنان به تمامي در مرتبه خداي گونگي نيستند و براي رسيدن بدين شان،مختصر چيزهايي کم دارند و اين بسيار اندک تر از آن چيزهايي است که مردان نيازمند آنند.
زنان نفس زندگي اند،چرا که زندگي نزديک تر از هر چيز ديگري به لبخند خداست.زنان به نيابت خدا پاسدار ساحت زندگي اند.احساس زلالي که از زندگاني گذرا در دل مي نشيند و حس ريشه داري که از حيات جاودان در کنه روح ماست،همه از وجود آنان بر مي خيزد.و مردان که نمي توانند بر هراس خود از زنان فايق آيند،مي انگارند که در فريب و جنگ و کار موفق به غلبه بر اين احساس مي شوند،حال آنکه هيچ گاه به راستي بر آن چيرگي نمي يابند.
مردان به خاطر ترس جاودانه اي که از زنان در دل دارند،تا ابد محکوک به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگي و خدا نيز چيزي در نيابند و از آنجا که معابد مذهبي نيز به دست مردان بنا شده اند ناچار اين بنيادها نيز از زنان بيمناکند.
تفاوت ميان زن و مرد به لحاظ جنسيت آنان نيست،بلکه به دليل جايگاهشان است.
مرد کسي است که با سنگيني و جديت و با دلي بيمناک از زن بر جايگاه مردي خويش تکيه مي زند.زن کسي است که در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد و جايگاه خويش را نيز نمي پذيرد و در عشقي که پيوسته آن را مي طلبد و مي طلبد و مي طلبد،محو مي گردد.
با اين همه سرچشمه اي از نور و وجود خدا در نهاد مرد نهفته است چرا که سوداي لبخند زن را در سر دارد و براي چهره او که نور دل آسودگي در آن مي درخشد چنان دلتنگ مي شود که توان غلبه بر آن را از کف مي دهد.براي مرد همواره اين امکان هست تا به اردوي زنان و لبخند خدا بپيوندد.براي اين کار کافي است تنها يک کار انجام دهد.حرکتي مانند آنگاه که کودکي با تمامي فوا خود را به جلو پرت مي کند و از زمين خوردن يا مردن نمي هراسد و سنگيني جهان را به فراموشي مي سپارد.چنين مردي به انساني بدل مي شود که ديگر در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد.اين زمان مانند کودک يا قديسي مي شود که در جوار لبخند خدا و زنان جايگاهي مي يابد

*رفيق اعلي-کريستيان بوبن-پيروز سيار

به ياد تو در انديشه ها غرق هستم
تو هرگز نبودي اما نقش تو در زندگي من چنان برجسته است که نمي توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را مي شناسم.از آن زماني که حسرت داشتم
حسرت تو را،حسرت داشتن مانند تو را
کسي که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد
يافتمت
تو نيامدي
اين خيال و روياي من بود که تو را به واقعيت پيوند داد و از تو موجودي پرشور بوجود آورد
همانطوري که من مي خواستم
تو را در باران يافتم
تو را همچون خود دوست باران يافتم
براي ساعات طولاني قدم زديم
باران خورديم
حرفي نزديم،چون يکي بوديم
آخر من تو را زندگي دادم
حرف هايمان در دلم بود و زير باران اشک هايم را کسي نمي ديد

مدتهاي مديد از آن زمان مي گذرد،ولي باز هم با هر باران اشکم سرازير مي شود و باز هم کسي آن را نمي بيند.
ديگر حسرت آزارم نمي دهد
فقط مي گريم...

۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه

امشب قرص هاي خواب آورم را نخوردم
تا مرگ به ناگاه مرا در نيابد
در لحظه غفلت
دزدانه

مي خواهم که هوشيار باشم
آنگاه که او مي رسد
بسان عاشقي که هجرانش
به طول انجاميد
تا با او اشک مبادله کنم
و بگويم
که زماني دراز در انتظارش بودم

آيا مي پنداري که باد
زني آواره است
که هر دري را مي زند
براي سقف و اجاق؟
آيا باران
رويايي خيس است؟
و آيا ستارگان
اثر انگشت مادربزرگ هاي زنده به گور من اند؟
آيا ماه عاشقي نوشونده است
که در انتهاي هر ماه ،شهريار،
کارد بر گلويش مي سايد؟
و آيا قلم
شمعي است که تا ابد
با خودش خلوت کرده است
و اشک هاي سوزانش
تا آخرين قطره
با آخرين سطر
يار است و مي پايد؟



جغد عاشق دهشت-غاده السمان

۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه

من مغرورترين انسان را،زنده ترين انسان را و مثبت ترين انسان را مي خواهم.من دنيا را مي خواهم.دنيا را آن چنان که هست مي خواهم و آن را باز مي خواهم،
جاودانه مي خواهم،تسکين نيافته فرياد ميزنم:تکرار کنيد! و نه تنها براي من تنها،براي همه نمايش و همه بازي و نه تنها براي همه بازي بلکه در واقع براي من.زيرا بازي براي من ضروري است-چون مرا ضروري مي سازد-و چون من براي آن ضروري هستم-و چون من آن را ضروري مي سازم.

بهانه ها -آندره ژيد

۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه

کلاغ؟ اينجا هرگز کلاغي وجود نداشت.مگر اينکه شما در خواب ديده باشيدشان.

بيرون تگرگ مي باريد.اما در بارش اين تگرگ با اين که مثل هر تگرگي تند و تيز و سخت بود اين دفعه چيز زنانه اي وجود داشت .تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که انگار آن بالا در آسمان،زنان سرمست از خشم مرواريد ها را از گردن هاي زيباشان مي کندند و با غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.صداي ضربه هاي تگرگ بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها گوش مي داديم به هيچ کاري جز خاموش کردن طنين صداهاي خفه نمي خورد.
نه،ديگر هرگز به دنبالت نخواهم آمد.اميدوار نباش...
.
.
.
.
آهاي کلاغ
کلاغ اينجاست
کجا؟
بالاي آن درخت
کدام درخت؟
نه آن درختي که هميشه اونجا بود
کدام درخت؟
بالاي اون يکي درخت

آهاي کلاغ...کجايي؟ تو کلاغ را مي شناسي؟
من با کلاغ ها صحبت مي کنم
کلاغ کجاست؟
آسمان با سياهي کلاغ زيباست.نه؟
کلاغ کجاست؟
چرا کسي با کلاغ ها صحبت نمي کنه؟
کلاغ کجاست؟
اون بالا.نه بالاي درخت هميشگي
اون از بالاي يک درخت ديگه به ما خيره شده

قار قار
وزش باد
صداي کلاغ
برگ هاي پاييزي
خش خش
.
.
.
در پايان
در پايان پايان ها
آنچه فنا ناپذير است،باقي مي ماند،آنچه سبک تر از آن است که بميرد،لطيف تر از آن که بسوزد.گرد آن يکديگر را باز خواهيم يافت.
شما و ما.
با هم

کلاغ آن بالاست

قار قار

۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه

Late Have I Loved You --St. Augustine

Late have I loved You
O beauty every ancient, ever new
Late have I loved You
And behold
You were within; and I without
and without I sought You
And deformed I ran after these forms
of beauty You have made

You were with me
And I was not with You
Those things held me back from You
things whose only being
was to be in You

You called; You cried
and You broke through my deafness
You flashed; You shone
and you chased away my blindness
You became fragrant
and I inhaled and sighed for You

I tasted
and now hunger and thirst
for You

You touched me
and I burned for Your embrace
در کدامين
شب کهکشان
ستاره اي خواهد گفت
که من
جاده او نباشم؟
و در کدامين
ابتدا
رودخانه اي نخواهد دانست
که تو
بر آيينه
پا نمي گذاري؟
تو
سراسر پاکي را
از دست هاي خود
جاري کن
تا انديشه کهکشان
بي غبار شود
و شب
به ستاره
سلام
گويد!

اسماعيل شاهرودي

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

مي خواستم شعري بگويم
که به جاي همه حرف ها
همه گريه ها باشد

از رودخانه صداي رفتن مي آمد

هواي آفتاب بود و علف.
دسته اي پونه
بر شاخه هاي خيس پاهايم روييد
با پرندگان
که در دايره بادها مي چرخيدند
چرخيدم
و تابستان تشنه را
در خنکاي رودخانه نوشيدم.
در خيال تمامي دشت ها و صحرا ها
تو روييدي،تو
که به رنگ هيچ چيز بودي و همه چيز:
ماهي نبودي
در آبي درياهايت
درخت نبودي
با ميعاد باران ها
و لانه عشق در لابه لاي شاخه هايت.
يا شبدري
نيلوفري
زنبقي
روييده گمنام و بي صدا
در خيال وهم انگيز دره هايت.

خيابان نبودي
در عبور واکس زده کفش هايت
يا يک قناري سبز
خوش کرده جا
در پنجره هاي باز بهارت

تو
انسان بودي انسان
با همه درد و عشق
با همه عشق و درد
با شقيقه اي که هميشه
رگ هاي کبودش متورم
و دستي که تنهايي اش را
در دست هاي خود مي فشرد
و راه مي افتادي يه دنبال روز
از جاده هاي سرخابي پگاه
تا غروب سايه هايت.
و صدا مي زدي مرا
وقتي که
خواب بودي و تنها خواب
و آنان مي پنداشتند که مرده اي
و در خاکت مي کاشتند
و نمي ديدند
نمي ديدند
که من و تو
از پنجره زمان
با خورشيد رابطه داريم
و بر عشق
لبخند مي زنيم.

-ناهيد کبيري
Do you need Me
I am there
You cannot see Me, yet I am the light you see by
You cannot hear Me, yet I speak through your voice
You cannot feel Me, yet I am the power at work in your hands

I am at work, though you do not understand My ways
I am at work, though you do not understand My works
I am not strange visions. I am not mysteries

Only in absolute stillness, beyond self, can you know Me
as I AM, and then but as a feeling and a faith

Yet I am here. Yet I hear. Yet I answer
When you need ME, I am there
Even if you deny Me, I am there
Even when you feel most alone, I am there
Even in your fears, I am there
Even in your pain, I am there

I am there when you pray and when you do not pray
I am in you, and you are in Me
Only in your mind can you feel separate from Me, for
only in your mind are the mists of "yours" and "mine"
Yet only with your mind can you know Me and experience Me

Empty your heart of empty fears
When you get yourself out of the way, I am there
You can of yourself do nothing, but I can do all
And I AM in all

Though you may not see the good, good is there, for
I am there. I am there because I have to be, because I AM

Only in Me does the world have meaning; only out of Me does the world take form; only because of ME does the world go forward
I am the law on which the movement of the stars
and the growth of living cells are founded

I am the love that is the law's fulfilling. I am assurance
I am peace. I am oneness. I am the law that you can live by
I am the love that you can cling to. I am your assurance
I am your peace. I am ONE with you. I am

Though you fail to find ME, I do not fail you
Though your faith in Me is unsure, My faith in you never
wavers, because I know you, because I love you

Beloved, I am there

۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه

دوستت داشته ام،دوستت دارم،دوستت خواهم داشت.
اين روزها که مي گذرد،هر روز
احساس مي کنم که کسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي کنم که مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير که مي آيد
.
.
اي روزهاي خوب که در راهيد
اي جاده هاي گمشده در مه
اي روزهاي سخت ادامه
از پشت لحظه ها به در آييد

اي روز آفتابي
اي مثل چشم هاي خدا آفتابي
اي روز آمدن
اي مثل روز،آمدنت روشن

اين روزها که مي گذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آيا،من نيز
در روزگار آمدنت هستم؟


-قيصر امين پور

۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

تني از تنهايي جدا مي شود،اتاق را رها مي کند به آب روان مي رود تا تن را به آب بسپارد-در آب روان ياقوت ها،الماس ها تن را احاطه مي کنند.تن در ميان ياقوت ها الماس ها تنها مي شود.از آب بيرون مي آيد-رها مي شود،به اتاق مي رود و تنهايي را به تن مي کند.

-احمد رضا احمدي

۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه

هر آغازي
فقط ادامه اي است
و کتاب حوادث
هميشه از نيمه آن باز مي شود
دورترين گذشته ها هم به ياد ماندني هستند و تلخ ترين خاطره ها هم گاهي اوقات شيرين.عبور سبز از ميان هر گذشته اي ،حلاوت زيستن در آن لحظه را به آدمي ارزاني مي کند.

اولين اثر دو دختر جوان روسي به نام all the things she said با استقبال چشمگيري مواجه شده.نام گروه اين دو tatu هست و طرقداران بسياري را دارد.براي گوش کردن به آهنگ هاي tatu اينجا رو کليک کنيد.اولين آهنگ انگليسي اونها واقعا قشنگه.


I'm in serious shit, I feel totally lost
If I'm asking for help it's only because
Being with you has opened my eyes
Could I ever believe such a perfect surprise

Mother looking at me
Tell me what do you see
Yes, I've lost my mind

Daddy looking at me
Will I ever be free
Have I crossed the line

۱۳۸۱ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

خب
تو هم نباشي طوري نمي شود
بهتر بگويم
آب از آب تکان نمي خورد

هميشه هم کسي هست
که پنجره را باز کند
به پامچال يا داوودي آب دهد و به رهگذر سلام

به هر حال
ميل ميل توست
من بايد بروم که در حوالي ما دارد باران مي بارد

۱۳۸۱ شهریور ۲۵, دوشنبه

now the ears of my ears awake and
now the eyes of my eyes are opened
Love-Pablo Neruda

Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
how did your lips feel on mine?
Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
the white statues that have neither voice nor sight.
I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
your eyes.
Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
do me irreparable harm.
Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
window.
Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
stars, falling objects.

۱۳۸۱ شهریور ۲۴, یکشنبه

پشت سايه ها
دست هاي عشق
در هم گره مي خورند

گل و هيچ
دست به دست مي شود

مشت هاي بسته عشق
نشانه اي ندارد
و هيچ
بر بهت من
کف مي گشايد

گل براي دور عاشقي ديگر
که سهم تصادف او پوچ نيست
پشت سايه ها مي رود


-فرشته ساري

۱۳۸۱ شهریور ۲۰, چهارشنبه

براي آنکه ديگران را واداريم که دوستمان بدارند کافي است که شکوه و شکايت آغاز کنيم.
ولي من هيچگاه شکوه اي نمي کنم يا آن را در دل پنهان مي کنم.

-پرواز شب
امروز چهارشنبه
خاکستري تر از هميشه
به اندازه عشق من و تو
باران باريد
هنوز هم مي بارد
هفته هاست باران مي بارد
اما مگر عشق ما
اندازه دارد؟!

۱۳۸۱ شهریور ۱۸, دوشنبه

سکوت (۲)

دو نوع سکوت وجود دارد:سکوت با خود و سکوت با ديگران.هردو شکل به طور مساوي رنج مان مي دهد.سکوت با خودمان تحت حاکميت انزجار شديدي است که از بي ارزشي براي روحمان ،گريبان خودمان را فرا گرفته است.
اگر مي خواهيم شکستن با ديگران را بيازماييم بايد ابتدا سکوت با خودمان را بشکنيم.
معمول ترين وسيله براي رها شدن از سکوت ،رفتن نزد روانشناس است.
وقتي مي رويم خود را روانکاوي کنيم به ما مي گويند بايد از نفرت شديد به خودمان پرهيز کنيم.اما براي آزادي مان از اين نفرت ،براي آزادي مان از احساس گناه ،از احساس وحشت، از سکوت،به ما القا مي شود که طبق خواست خود زندگي کنيم.خود را به دست غريزه مان بسپاريم و از لذت ناب مان پيروي کنيم:از زندگي مان انتخاب نابي داشته باشيم.اما انتخاب نابي از زندگي ،به معني زندگي کردن طبق خواست خود نيست:زندگي عليه خواست خود است.براي اينکه هميشه قدرت انتخاب به انسان داده نشده است:انسان نه زمان زادنش را انتخاب کرده ،نه چهره اش را ،نه والدينش را و نه کودکي اش را.انسان ساعت مرگش را هم معمولا انتخاب نمي کند.انسان چاره اي جز پذيرفتن چهره اش ندارد.همان طور که چاره اي جز پذيرفتن سرنوشتش ندارد.تنها انتخابي که براي او مجاز است انتخاب بين خوبي و بدي است.بين درستي و نادرستي،واقعيت و دروغ.
هيچ گاه چون امروز سرنوشت آدميان اين چنين تنگاتنگ به هم متصل نبوده است.چندان که بدبختي هرکس ،بدبختي همه است.سقوط يک نفر سقوط هزاران موجود ديگر را در بر دارد و در عين حال همه از سکوت خفه شده اند و قادر نيستند چند کلمه با هم رد و بدل کنند.
ابزاري که براي رها شدن از سکوت به ما عرضه شده دروغين است.به ما القا مي شود که با خودخواهي در مقابل نااميدي از خود دفاع کنيم.اما خودخواهي هرگز هيج نوميدي را چاره نبوده است.

۱۳۸۱ شهریور ۱۶, شنبه

سکوت (۱)

سکوت را از کودکي پشت ميز،در مقابل والدين مان که با کلماتي کهنه و حزن آلود و سنگين براي مان صحبت مي کردند شروع کرده ايم.ما ساکت بوديم.ساکت بوده ايم،به خاطر اعتراض و از سر خشم.ساکت بوده ايم تا به آنها بفهمانيم که کلمات سنگين آنان ديگر به درد ما نمي خورد.ما کلمات ديگري در کيسه داشتيم.ساکت بوديم،لبريز از اعتماد به کلمات تازه خودمان.آن کلمات تازه را بايد خرج کساني مي کرديم که آنها را مي فهميدند.از سکوتمان سرشار بوديم.اکنون از آن شرمساريم و اندوهگين و کم ارزشي آن را مي فهميم.از آن هرگز رها نشده ايم.
آن کلمات سنگين کهنه که به کار والدين مان مي آمدند،سکه هاي غير رايجند و هيچ کس قبولشان ندارد و کلمات نو را متوجه شديم که ارزشي ندارند و هيچ چيز با آنها نمي شود خريد.به درد برقراري ارتباط نمي خورند.سست و سرد و بي حاصلند.به درد نوشتن کتاب،براي وابسته نگاه داشتن شخص عزيزي به خودمان و نجات يک دوست نمي خورند.
بين من و دنيا شيشه اي است.نوشتن راهي است براي گذر از اين شيشه بي آن که بشکند.

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

۱۳۸۱ شهریور ۱۳, چهارشنبه

مرد: تو کي هستي؟
زن:من؟
مرد:ما همديگرو مي شناسيم؟
زن:نه لزوما
مرد:اينجا خونه ي توئه؟
زن:نه خونه ي توئه
مرد:شوخي مي کني؟
زن:نه بابا ما خونه ي توييم
مرد:امکان نداره
زن:به هر حال تو بودي که کليد داشتي
مرد:و ما اينجا چه غلطي مي کرديم؟
زن:نمي دونم
مرد:اتفاقي هم افتاد؟
زن:اطو داري؟
مرد:چي؟
زن:پرسيدم اطو داري؟
مرد:مي پرسه اطو داري؟اين ديگه آخرشه.يا اين خله يا من دارم خواب مي بينم.
مرد:خوابم يا بيدار؟
زن:خوابي
مرد:آه..
زن:چيه؟
مرد:سرم..هنوز زنده اي؟
زن:به نظر نمي رسه
مرد:راست مي گي.بين ما اتفاقي هم افتاد؟
زن:تو هيچي يادت نيست؟

داستان خرس پاندا به روايت يک ساکسيفونيست که دوست دختري در فرانکفورت دارد-ماتئي ويسني يک

۱۳۸۱ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

براي از دست دادن چيزي بايد اول صاحب آن بود.ما هيچ وقت در اين زندگي صاحب چيزي نيستيم و هيچ وقت چيزي را از دست نمي دهيم.در اين زندگي فقط بايد آواز خواند،بايد با غبار روان هاي عاشق مان از ته گلو ،از ته دل، از ته مغز، از ته قلب ،از ته روح آواز بخوانيم.

۱۳۸۱ شهریور ۱۱, دوشنبه

...آيا به ياد مي آوري چگونه غنچه ها را پيش از آن که بشکفد نوازش مي کردي؟چگونه از چيدن من لذت مي بردي؟چگونه عطر مرا به مشام جان مي نيوشيدي؟و از وجود من تغذيه مي کردي؟بعد ترکم کردي و مرا به بهاي رستگاري روحت فروختي.شگفتا از اين بي وفايي،چه گناهي،اورل عزيز.نه،من به خدايي که زندگي زني را به باد دهد تا روح مردي را رستگار کند ايمان ندارم.


-زندگي کوتاه است-نامه اي به قديس اوگوستين

۱۳۸۱ شهریور ۱۰, یکشنبه



جاي قبرم را انتخاب کرده ام
کجاست؟
از اينجا دور نيست.روي تپه ،کنار يک درخت،لب يک درياچه.خيلي آرام است.براي فکر کردن جاي خوبيه
خيال دارين اونجا هم فکر کنين؟
نه!خيال دارم اونجا بميرم
خنديد.من هم خنديدم
مي آيي ديدنم؟
ديدن؟
بيا حرف بزنيم.مثلا سه شنبه ها.تو هميشه سه شنبه ها مي آيي
ما اهل سه شنبه هستيم
آره اهل سه شنبه.پس مي آيي حرف بزنيم؟
خيلي به سرعت داشت ضعيف مي شد
گفت:منو نگاه کن.مي آيي سر قبرم؟از مشکلاتت برايم مي گي؟
مشکلاتم؟
آره
شما هم جواب مي دين؟
من هر چي بتونم جواب مي دم.مگر تا به حال غير از اين بوده؟
قبرش را مجسم کردم.روي تپه.کنار درياچه.يک تکه زمين سه متري که آنجا دفنش مي کنند.رويش را با خاک مي پوشانند و سنگي رويش مي گذارند.شايد چند هفته ديگه،شايد چند روز ديگه خودم را مي بينم که آنجا تنها نشسته ام.دست روي زانو گذاشته ام و به فضاي خالي خيره شده ام.
گفتم:ولي فرق دارد.من که نمي توانم صداي شما را بشنوم.
آه،صدا..
چشمهايش را بست و با خنده گفت:اصلا مي دوني چيه؟بعد از مردنم،تو حرف بزن
من گوش مي کنم.


-سه شنبه ها با موري

در خواب هستم
فرش سپيدي زير پايم گسترده
اميد کنار من نشسته
سخن از عشق مي گويد

از خواب برمي خيزم
زير پايم فرشي نيست
اميد رفته
عشق را هم با خود برده

۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

we are dreaming of tomorrow,and tomorrow isnt coming
we are dreaming of glory that we dont really want
we are dreaming of a new day when the new day's here already
we are running from the battle when its one that must be fought
and still we sleep
we are listening for calling but
never really heeding
hoping for the future when the future's only plans
dreaming of wisdom that we are dodging daily
praying for a savior when salvation's in our hands
and still we sleep
and still we pray
and still we fear
and still we sleep

ما در روياي فرا رسيدن فرداييم و فردا نمي آيد
ما در روياي شکوه و افتخاري غوطه وريم که خود نمي خواهيمش
خواب روزي نو را مي بينيم غافل از اينکه همين امروز است آن
ما رويگردان از رزميم آن دم که بايد در آن قدم بگذاريم
و ما همچنان در خوابيم
ما ندا را مي شنويم اما به آن وقعي نمي نهيم
اميد بر آينده بسته ايم آينده هم تنها نقشي است بر آب
در آرزوي خردي هستيم که همواره از آن سرباز زده ايم
ظهور منجي را به نيايش ايستاده ايم
اما نجات دهنده خودمان هستيم

و ما همچنان در خوابيم
و ما همچنان در خوابيم
و همچنان در نيايشيم
و همچنان هراسناکيم
و ما همچنان در خوابيم

۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه

دوست داری بخند
دوست داری گريه کن
و يا دوست داری مثل آيينه مبهوت باش
مبهوت من در دنيای کوچکم
ديگر چه فرق می کند
باشی يا نباشی
من با تو زندگی می کنم


--رسول يونان

۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه


i carry your heart with me(i carry it in
my heart)i am never without it(anywhere
i go you go,my dear; and whatever is done
by only me is your doing,my darling)
i fear
no fate(for you are my fate,my sweet)i want
no world(for beautiful you are my world,my true)
and it's you are whatever a moon has always meant
and whatever a sun will always sing is you

here is the deepest secret nobody knows
(here is the root of the root and the bud of the bud
and the sky of the sky of a tree called life;which grows
higher than the soul can hope or mind can hide)
and this is the wonder that's keeping the stars apart

i carry your heart(i carry it in my heart)


(e e cummings)
اگر اندک اندک دوستم نداشته باشي
من نيز تو را از دل مي برم اندک اندک
اگر يکباره فراموشم کني
در پي من نگرد
زيرا پيش از تو فراموشت کرده ام
اما
اگر روزي
ساعتي
احساس مي کني که حلاوت جاوداني ات را
براي من ساخته اند
اگر روزي گلي
بر لبانت برويد در جستجوي من
آه عشق من،زيباي خود من
در من تمامي شعله ها زبانه خواهد کشيد
زيرا در درونم نه چيزي فسرده است و نه چيزي خاموش شده
عشق من حيات از عشق تو مي گيرد محبوبم
و تا روزي که تو زنده اي در دستان تو خواهد بود
بي اينکه از عشق تو جدا شود

if little by little you stop loving me
I shall stop loving you little by little

If suddenly
you forget me
do not look for me
for I shall already have forgotten you


But
if each day
each hour
you feel that you are destined for me
with implacable sweetness
if each day a flower
climbs up to your lips to seek me
ah my love, ah my own
in me all that fire is repeated
in me nothing is extinguished or forgotten
my love feeds on your love, beloved
and as long as you live it will be in your arms
without leaving mine

- نرودا

۱۳۸۱ شهریور ۵, سه‌شنبه

والنتين: ميشل...من کار احمقانه اي ديشب کردم
ميشل:چي؟
والنتين: من تمام شب رو با ژاکت تو خوابيدم.مي خواستم با تو باشم.



والنتين:شما سگو نمي خوايد؟
قاضي:من هيچي نمي خوام.
والنتين:پس ديگه نفس نکشيد.
قاضي:ايده خوبيه.


قاضي:امروز روز تولد منه
والنتين:نمي دونستم..من آرزوي...من چي بايد براي شما آرزو کنم؟



والنتين:بهم بگو ميشل...دوستم داري؟
ميشل:اينطور فکر مي کنم
والنتين:تو دوستم داري يا اينطور فکر مي کني؟
ميشل:جفتش يکيه
والنتين:نه
ميشل:من چشم به راه ديدنتم
والنتين:بعدا مي بينمت


والنتين:چرا با من آشنا نشديد؟
قاضي:چون شما ديگه وجود نداشتيد


قرمز-کريستف کيشلوفسکي

۱۳۸۱ شهریور ۴, دوشنبه

نزد ما هيچ چيز نيازمند واژه نيست:لبخندي بسنده است-شبنم لبخند بر روي سبزه سکوت.
نزد ما نقطه مقابل جنون خرد نيست،شادي است.
مدت هاست که بدون تو جايي نمي روم.تو را با خود به ساده ترين مخفيگاه هاي ممکن مي برم.تو را در شادي ام مخفي مي کنم.مثل يک نامه عاشقانه در روز روشن
زندگي بي عشق،زندگي يي است متروکه،خيلي متروکه تر از يک جنازه
Tears In Heaven

Would you know my name
If I saw you in heaven
Would it be the same
If I saw you in heaven
I must be strong
And carry on
'Cause I know I don't belong
Here in heaven

Would you hold my hand
If I saw you in heaven
Would you help me stand
If I saw you in heaven
I'll find my way
Through night and day
'Cause I know I just can't stay
Here in heaven

Time can bring you down
Time can bend your knee
Time can break your heart
Have you beggin' please
Beggin' please

Beyond the door
There's peace I'm sure
And I know there'll be no more
Tears in heaven

Would you know my name
If I saw you in heaven
Would it be the same
If I saw you in heaven
I must be strong
And carry on
'Cause I know I don't belong
Here in heaven

۱۳۸۱ شهریور ۳, یکشنبه

زماني که ده سالت بود،روزي از مدرسه به خانه برگشتي و گريه کنان فرياد زدي دروغگو.
بعد به اتاقت رفتي و در را بستي.تو افسانه دروغين مرا کشف کرده بودي.دروغگو مي تواند عنوان مناسبي براي من باشد.از زماني که متولد شدم تنها يک بار دروغ گفتم اما با اين دروغ سه زندگي را ويران کردم.

چندوقت پيش در روزنامه اي خواندم عشق از قلب سرچشمه نمي گيرد بلکه از بيني آغاز مي شود.هنگامي که دو نفر با يکديگر روبرو مي شوند و از يکديگر خوششان مي ايد هورمون هاي کوچکي که نام انها را فراموش کرده ام از بدن ترشح مي شوند.اين هورمون ها از طريق بيني وارد بدن مي شوند و به مغز مي روند و در يکي از لايه هاي مخفيانه مغز توفان عشق را به راه مي اندازند.
چه فرضيه احمقانه اي!افرادي که در زندگي طعم عشق واقعي يعني آن عشق بزرگي را که کلمات قادر به توصيف آن نيستند چشيده اند مي دانند که اين اظهارات تنها تلاش براي به تبعيد فرستادن قلب است.بدون شک بوي فرد مورد علاقه احساسات عظيمي را در انسان بوجود مي آورد اما براي بوجود آوردن اين احساسات چيز ديگري لازم است چيزي که به بو ربطي ندارد.

هنگامي که به او مي گفتم قلبم را مي شکني،مي خنديد و مي گفت حرف احمقانه نزن،قلب يک ماهيچه است و نمي شکند و فقط اگر بدوي درد مي گيرد

از کتاب ؛برو آنجا که دلت مي گويد؛ نوشته سوزانا تامارو
اندوه که نيست،
من در آغوش اويم.
شادي هم نيست،
آزارم مي دهد.
پس چرا مي گريم؟

۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه

تو امروز
مثل يک روز گرفته هستي

روزي از تمام زمان
با هياهوي مکرر
فريب آغاز
اندوه انجام
با اينهمه آکنده پرواز

تو مثل يک روز بي حادثه هستي
آرام،دراز
شب ،دورتر از تعبير راز

مي توانستي
از سرسره هاي بهت
به دامن خاکي شب بيفتي

مي توانستي
تهي شوي از خود
چون جام خالي باده اي

يا چنان بگستري
که خستگان از تو بياسايند
بي آنکه
به راز سايه روشنت
جامه،معطر کنند

تو مثل يک روز مقدس هستي
روزي به صبوري تاريخ
که هرگز
نگاهش روشن نمي شود
به تقدير خويش


فرشته ساري-تربت عشق و جمهوري زمستان


من از وقتي تو نوشته هايم را مي خواني مي نويسم.
از وقتي اولين نامه را نوشتم،نامه اي که نمي دانستم مفهومش چيست.
نامه اي که معنايش را تنها در چشمان تو مي يافت
من هيچگاه بيش از سه جمله اول اين نامه چيزي ننوشته ام:
هيچ باوري نداشتن،منتظر چيزي نبودن،اميد داشتن به آن که روزي اتفاقي بيفتد

کلمه ها از زندگي ما عقب هستند
تو هميشه از آن چه من از تو انتظار داشتم جلوتر بودي
تو هميشه غير منتظره بودي.

۱۳۸۱ شهریور ۱, جمعه

Houston --- Dean Martin


Well it's lonesome in this old town
Everybody puts me down
I'm a face without a name
Just walking in the rain
Goin' back to Houston, Houston, Houston

I got holes in both of my shoes
Well I'm a walking case of the blues
Saw a dollar yesterday
But the wind blew it away
Goin' back to Houston, Houston, Houston

I haven't eaten in about a week
I'm so hungry when I walk I squeak
Nobody calls me friend
It's sad the shape I'm in
Goin' back to Houston, Houston, Houston

Goin' back to Houston, Houston, Houston
I got a girl waiting there for me
Well at least she said she'd be
I got a home and a big warm bed
And a feather pillow for my head
Goin' back to Houston, Houston, Houston

Well it's lonesome in this old town
Everybody put me down
I'm a face without a name
Just walking in the rain
Goin' back to Houston, Houston, Houston

۱۳۸۱ مرداد ۳۰, چهارشنبه

در هر زندگي چيزي دهشتبار وجود دارد.در عمق هر زندگي چيزي دهشتبار سنگين سخت و گس وجود دارد.چيزي مانند يک رسوب،سرب،لکه،رسوب غم،لکه اي از غم.
همه ما کمابيش به بيماري غم مبتلا هستيم.شادي کم ياب ترين ماده در اين دنياست.


بوبن

۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه

بيش از180 سايت ايراني شب پيش هک شدند.هک اين سايتها توسط فردي يه اسم مرد عنکبوتي (spider-man)صورت گرفته است .در ميان سايت هاي معروف اسم سايت اي تي ايران،زبانسرا،مبنا و تعداد زيادي شرکت هاي ايراني ديده می شود.

۱۳۸۱ مرداد ۲۷, یکشنبه

آلبوم جديد موبي به نام ۱۸ کار خيلي جالبي هست و من خيلي دوستش دارم.تو آلبوم قبليش يه آهنگي بود به اسمه why my heart feels so bad که واقعا محشره.
تو اين آلبوم جديد هم چند تا کار هست که به قول دوستي آدمو تکه تکه مي کنه. موبي در کنار کار موسيقي عکاسي و نقاشي هم مي کنه که مي شه اونها رو تو سايت موبي ديد.سايت در آدرس moby
هست. يکي از زيباترين آهنگ هاي اين آلبومone of these mornngs هست که متن خيلي زيبايي هم داره.متون آهنگ هاي موبي همشون قشنگند.
One Of These Mornings


One of these mornings
Won't be very long
You will look for me
And I'll be gone
اين هم يکي از طرح هاي خود موبي


۱۳۸۱ مرداد ۲۶, شنبه

بودن يعني بخشش قلب به کساني که دوست داريم.
چگونه مي توان تا ابد قلب را بخشيد؟

پاسخ اين سووال را تو مي داني.همه مي دانند.پاسخ اين سووال حفظ ابهام سووال در تمام طول زندگي است.پاسخ ،پاسخ ندادن است.پاسخ تا ابد در درون سووال ماندن است.

کريستين بوبن
آموزگار نيستم
تا عشق را به تو بياموزم
ماهيان نيازي به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نيز آموزگاري نمي خواهند
تا به پرواز درآيند
شنا کن به تنهايي
پرواز کن به تنهايي
عشق را دفتري نيست
بزرگ ترين عاشقان دنيا
خواندن نمي دانستند

(نزار قباني )

۱۳۸۱ مرداد ۲۳, چهارشنبه

سکوت بود و لحظه آبی خِيال
و دست سبز تو سر در سالهای خاطره
تمام شب درون من خلاصه می شود
و انتظار تو
که سايبان کوچه های عشق بود
بيا
بيا که سال ها
ميان چشم من خلاصه می شود

۱۳۸۱ مرداد ۲۱, دوشنبه

وقتي صداقت تنها در کتابها معني مي يابد چگونه مي توانم باورت کنم.
نمي دانم آيا دوستي گناه است؟آيا زندگي گناه است؟آيا عاشق دريا بودن گلدانها را مي خشکاند؟آيا دوستي را دوست داشتن قانون طبيعت را عوض مي کند؟
و آيا براي زنده ماندن مگر نبايد دوستي را باور داشت؟مگر نبايد ياري کرد؟مگر نبايد مهربان بود؟
...پس چه بايد کرد؟
هيچ کس باور ندارد صداقت مرا .تورا و آنهايي را که دوستشان داري .
صداقت کلمه اي است که ساليان سال است در کوچه پس کوچه هاي تنگ و تاريک کدورت و نفرت رنگ باخته است.
چه کسي مي خواهد به آن رنگ تازه اي بخشد؟
چه کسي مي خواهد تنهايي من و تو را باور کند؟ چه کسي؟
نمي دانم! و در تنهايي ام اي مهربان به تو مي انديشم....

۱۳۸۱ مرداد ۱۹, شنبه

اکنون که ساز ما
يکی است و آواز ما يگانه
از کدام اتاق به کدام اتاق و
ار کدان کائنات به کدام کائنات
سفر کنيم؟

اکنون که چشم ما
يکی است و نگاه ما يگانه
به کدام گام برقصيم و
به کدام آهنگ؟

۱۳۸۱ مرداد ۱۸, جمعه

۱۳۸۱ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمي شود.اين واژه مي لرزد مرتعش مي شود پرواز مي کند بال مي گسترد.در همه جاي هوا هست-اما هيچ کس آن را بر زبان نمي آورد.
به اين خاطر که نزد ما گفتار چون شما بخشي از دنيا نيست.فراتر از آسمان و خورشيد.گفتار چون آيت کوچکي از خدا در ميان دندان هاي ماست.تنها با احتياط آن را بيرون مي رانيم و تنها براي موقعيتهاي بزرگ.
وقتي يکي از ما دچار اندوه مي شود نزد دوست خود مي رود يعني نزد نخستين کسي که از راه مي رسد.زيرا در اين جا همه برادر و خواهرند.او صندلي حصيريي با خود مي برد و بي آنکه کلمه اي بر زبان آورد کنار او مي نشيند.نزد او يک روز يک شب يا از آفتابي تا آفتاب ديگر مي ماند تا بدان جا که اندوه از دل او رخت مي بندد.آنگاه بلند مي شود صندلي حصيري را جمع مي کند و مي رود.
بايد اتفاق مهمي روي دهد تا واژه عشق تنها يک بار بر لبان ما بنشيند-و اين خبر از هيچ پيامد خوشي ندارد.
فرزانگاني نوشته اند که هر قدر واژه اي کمتر بر زبان آيد بيشتر به گوش مي رسد.زيرا به باور آنان:
آنچه نتواند بر شيار لبان برقصد ژرفاي جان را مي سوزد.
شايد.
دين باوراني نيز نوشته اند که سکوتي که واژه عشق در ان آرميده مانند بازمانده اي از بهشت در ماست.
شايد.
شاعري نوشته:آن کس که عشق خود را به نام مي خواند آماده ميراندنش مي شود.
شايد.
ما خيلي چيز نوشته ايم.خيلي واژه عشق را بر روي لطافت کاغذ سفيد گريانده ايم.البته نوشتن همان گفتن نيست.
مدتها پيش باراني از کتاب باريد.طوفان نوحي حقيقي.
از آن زمان ديگر رها کرده ايم.از آن زمان فهميده ايم که براي نوشتن واژه عشق مرکبي بيش از آنکه در دنيا هست لازم است.

-کريستين بوبن

۱۳۸۱ مرداد ۱۳, یکشنبه

هرگز عشقت را ابراز نکن

هرگز به دنبال ابراز عشقت نباش
که عشق آشکار باقی نخواهد ماند
زيرا باد آرام می وزد
خاموش و ناپيدا

من عشق خود را ابراز کردم،من عشق خود را ابراز کردم
به او گفتم تمام رازهای قلبم را
لرزيدن،سرما،در هراسی شوم.
آه او رخت می بندد.

خيلی زود وقتی مرا ترک گفت
مسافری از گرد راه رسيد
خاموش و ناپيدا
او را ربود با يک افسوس.

-ويليام بليک
Romantic and Unromantic Phrases:

Roses are red, violets are blue, sugar is sweet, and so are you.
But the roses are wilting, the violets are dead, the sugar bowl's
empty and so is your head.

After you, my love, my only prize
Would be a bullet between my eyes

Of loving beauty you float with grace
If only you could hide your face

Kind, intelligent, loving and hot
This describes everything you're not

I want to feel your sweet embrace
But don't take that paper bag off of your face

I love your smile, your face, and your eyes --
Damn, I'm good at telling lies!

Every time I see your face
I wish I were in outer space


My darling, my lover, my beautiful wife:
Marrying you screwed up my life

Beauty is on the inside, but some may doubt,
If it's true, I'd prefer you inside out.

What inspired this amorous rhyme?
Two parts vodka, one part lime

I see your face when I am dreaming
That's why I always wake up screaming

My love you take my breath away
What have you stepped in to smell this way?

My feelings for you no words can tell
Except for maybe "go to hell"


:)


((... و به سد محالی پی می بردم که عشق به آن برمی خورد.خيال می کنی که عشقت به آن بر می خورد.خيال می کنی که عشقت به کسی است که شايد در برابرت خفته،در بدنی نهفته است.اما افسوس،او امتداد اين کس ،تا همه نقطه های فضا و زمانی است که در آن ها به سر برده است و خواهد برد.
اگر به تماس او با اين يا آن جا،اين يا آن ساعت نرسی دستت به خودش هم نمی رسد و تماس با همه اين نقطه ها نشدنی است.باز اگر جايشان را می شناختی شايد می توانستی خود را تا آن جا بکشانی.اما کوروار به هر سو می روی و نمی يابی.و بدگمانی از همين است و حسادت و آزار.زمان گرانبهايي را به جستجوی واهی هدر می دهی و ندانسته از کنار حقيقت می گذری ...))

در جستجوی زمان از دست رفته-پروست

۱۳۸۱ مرداد ۱۱, جمعه

۱۳۸۱ مرداد ۹, چهارشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت هفتم

هروه ژنکور سالهای بعد را در صافی و زلالی هستی مردی گذراند که ديگر نيازی ندارد.روزهايش تحت نظارت هيجانی حساب شده جريان داشتند.
با همسرش هلن عادت داشت به سفرهای کوچک سالانه برود.آنان ناپل،مادريد،مونيخ و لندن را ديدند.همه چيز آنها را به شگفتی دچار می کرد:در خلوت،حتی سعادتشان نيز.هروقت دلتنگ می شدند به لاويل ديو باز می گشتند.

بالدابيو کارخانه های ريسندگی خود را به هروه ژنکور بخشيد و گفت که آنجا را ترک می کند.
هروه ژنکور و هلن برای بدرقه او به راه آهن رفتند.
موقع خداحافظی هلن کار غريبی کرد.او از هروه ژنکور جدا شد و دنبال بالدابيو دويد تا به او رسيد و سپس او را در آغوش کشيد و سپس گريه سر داد.
او هيچ وقت گريه نمی کرد،هلن.

سه سال بعد در زمستان 1874 هلن بيمار شد.يک تب مغزی که هيچ پزشکی نتوانست علت آن را دريابد و نه درمان کند.او در آغاز ماه مارس مرد.در يک روز بارانی.
هروه ژنکور داد روی قبر او فقط يک کلمه کندند.
-افسوس

دو ماه و يازده روز پس از مرگ هلن ،هروه ژنکور در قبرستان و در کنار دسته گل سرخی که هر هفته بر گور او می نهاد يک حلقه بسيار کوچک گل های آبی را يافت.خم شد تا آنها را وارسی کند و مدت طولانی همانطور ماند.
به خانه بازگشت.او چندين و چند روز متوالی هيچ نکرد مگر تامل.

هروه ژنکور توانست مادام بلانش را در پاريس بيابد.برايش يادداشتی فرستاد و تقاضای ملاقات کرد.
مادام بلانش آمد با پيراهنی بسيار زيبا.روبروی هروه ژنکور نشست و منتظر ماند.
او به چشمان زن نگريست.همانطور که يک کودک نگاه می کند و گفت:
-شما آن را نوشتيد،مگر نه،اين نامه را؟
هلن از شما خواست که آن را بنويسيد و شما هم اين کار را کرديد.
مادام بلانش بی حرکت بود.بی آنکه نگاهش را به زير افکند و بی آنکه هيچ آثار تعجبی در او ظاهر شود.
بعد گفت:
-من آن را ننوشتم.
سکوت
-اين نامه را هلن نوشته است.
سکوت
-او اين نامه را نوشته بود.هنگامی که نزد من آمد او از من خواست که از روی آن به ژاپنی بنويسم و من اين کار را کردم.حقيقت اين است.
هروه ژنکور در آن لحظه فهميد که اين کلمات را در تمام مدت زندگيش خواهد شنيد.ازجا برخاست ولی بی حرکت ماند.ايستاد،گويي ناگهان فراموش کرده بود که به کجا بايد برود.
صدای مادام بلانش انگار از دوردست به گوشش می رسيد.
-او حتی خواست نامه را برايم بخواند.اين نامه را.او صدايي فوق العاده زيبا داشت.او اين جملات را با هيجان و عاطفه ای می خواند که هرگز نتوانستم فراموش کنم.انگار اين جملات واقعا از آن او بودند.
هروه ژنکور در حال عبور از تالار بود با گام های بسيار آهسته.
-می دانيد آقا،گمان می کنم او مايل بود بيش از هر چيزی ،آن زن باشد.شما نمی توانيد درک کنيد اما من شنيدم هنگامی که او نامه را می خواند.می دانم که حقيقت دارد.
هروه ژنکور به آستانه در رسيده بود.بی آنکه برگردد آهسته گفت:خداحافظ مادام.
آنان هرگز يکديگر را نديدند.

هروه ژنکور بيست و سه سال ديگر هم زندگی کرد.بيشتر اين سال ها در آرامش و سلامتی گذشت.
با گذشت زمان به خود اجازه داد به لذتی دست يازد که همواره بر خود ممنوع کرده بود.برای کسانی که به ديدار او می رفتند از سفرهايش می گفت.
هنگامی که تنهايي قلبش را می فشرد به گورستان می رفت تا با هلن حرف بزند.
گه گاه روزهايي که باد می وزيد،هروه ژنکور تا کنار درياچه می رفت و ساعتها به تماشای آن می نشست.زيرا به نظر می رسيد که در آن،نقشی بر آب،نمايشی سبک و توضيح ناپذير از زندگی خويش را می ديد.

***پايان***


۱۳۸۱ مرداد ۷, دوشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت ششم


در توتستان های لاويل ديو،مردم درختان توت پوشيده از برگ را نگاه می کردند و ورشکستگی را به چشم خود می ديدند.
در همين هنگام هروه ژنکور ساختن بوستان اطراف خانه خود را آغاز کرد.
مردم دهکده می گفتند هروه متفاوت تر از هميشه و شايد بيمار از ژاپن برگشته است.
بعضی ها می گفتند او کلاهبردار است و برخی می گفتند قديس است.
بعضی ها هم می گفتند او چيزی دارد چيزی مثل يک بدبختی.

چهار ماه و سيزده روز پس از بازگشت در کنار درياچه او به بالدابيو گفت:
نخستين باری که من هاراکی را ديدم،لباسی تيره بر تن داشت.چهار زانو نشسته بود.بی حرکت،در گوشه ای از تالار.دراز کشيده در کنارش،سر بر زانوی او نهاده،زنی بود.
چشمانش شکل شرقی نداشت و چهره اش چهره يک دختر جوان بود.
دل بالدابيو به درد آمد وقتی هروه ژنکور گفت:من حتی صدايش را نشنيدم.
رنجی شگفت انگيز است.
مردن از درد غربت عشقی که هرگز با آن نخواهی زيست.

شش ماه بعد هروه ژنکور نامه ای با پاکت خردلی رنگ دريافت کرد.هنگامی که آن را گشود،هفت ورق کاغذ پوشيده از خطی هندسی ديد:مرکب سياه:حروف ژاپنی.
هروه ژنکور نامه را ورق زد.به فهرست تصاوير پرندگان کوچکی می مانست که با وسواسی جنون آميز نقاشی شده باشند.شگفت انگيز بود انديشيدن به اينکه آنها فی الواقع نشانه هايي بودند.خاکستر صدايي سوخته.

هفته های متمادی گذشت.

مادام بلانش بی کلامی او را به حضور پذيرفت.
من دوباره به شما نياز دارم.
مادام بلانش نامه را گرفت و باز کرد.نگاهش را به هروه ژنکور دوخت و گفت:من اين زبان را دوست ندارن آقا.می خواهم آن را فراموش کنم.می خواهم آن کشور را فراموش کنم و زندگيم را در آنجا و باقی چيزها را.
من اين نامه را برای شما می خوانم.اما قول بدهيد که ديگر هرگز بازنگرديد و چنين چيزی از من نخواهيد.
به شما قول می دهم مادام.
مستقيم در چشمان او نگاه کرد و سپس نگاهش را به اولين صفحه نامه دوخت.کاغذ برنج،مرکب سياه.

"سرور محبوب من
نترس،تکان نخور،ساکت بمان،هيچ کس ما را نمی بيند."
"همين طور بمان،می خواهم ترا نگاه کنم،آنقدر ترا نگاه کرده ام،اما تو برای من نبوده ای ،و حالا تو برای من هستی،نزديک نشو،خواهش می کنم،همانطور که هستی بمان،ما يک شب کامل در اختيار داريم،و من می خواهم ترا نگاه کنم،هرگز ترا اينگونه نديده ام،پيکر تو برای من،پوست تو،چشمانت را ببند و خودت را نوازش کن،خواهش می کنم".
"ديدگانت را باز نکن،اگر می توانی،و خود را نوازش کن،دستان تو آنقدر زيبا هستند،بسيار بارها آنها را به خواب ديده ام و حال می خواهم آنها را نگاه کنم،دوست دارم آنها را اينگونه ببينم،روی پوست تو،ادامه بده،لطفا چشمانت را باز نکن،من اينجا هستم،هيچ کس نمی تواند ما را ببيند و من نزديک تو هستم،خود را نوازش کن،سرور محبوب من،تمنا می کنم،آرام،خيلی آرام"
"چه اندازه زيباست دست تو بر پيکرت،ادامه بده،دوست دارم آنرا بنگرم،محبوب من،سرور من،چشمانت را مگشا،هنوز نه،تو نبايد بترسی.من خيلی نزديک تو هستم.صدايم را می شنوی؟
من اينجا هستم.ترا لمس می کنم.ابريشم است.حس می کنی؟ابريشم پيراهن من است،چشمانت را مگشا،جانت از آن توست."
"لبانم ازان تو خواهند بود،هنگامی که ترا لمس کنم،نخست با لبانم خواهد بود.نخواهی دانست کجا،ناگهان گرمای لبانم را احساس خواهی کرد،روی پيکرت،نخواهی دانست کجا،اگر چشمانت را نگشايي،آنها را باز نکن،تو دهانم را حس خواهی کرد،نخواهی دانست کجا،آنرا احساس خواهی کرد،ناگهان"
"شايد بر چشمانت باشد،دهانم را بر پلکهايت و بر ابروانت خواهم فشرد.تو احساس خواهی کرد گرمايي را که به درون سرت نفوذ می کند و لبانم در چشمانت،درون آن يا شايد جای ديگر از اندامت.لبهايم را خواهم فشرد آنجا و کم کم لبهايم را خواهم گشود و کم کم پايين تر خواهم رفت."
زن می خواند و سرش به سوی ورق های کاغذ خم شده بود.
"و خواهم گذاشت دهانم را بگشايد،به درون آن نفوذ کند زبانم را بفشارد و بزاق من بر پوست بدن تو روان خواهد شد تا دست تو،بوسه من و دست تو يگی و ديگری به هم آميخته بر پيکرت:
"و سپس در نهايت قلب تو را خواهم بوسيد.چون ترا می خواهم و هنگامی که دل تو زير لبهای من است تو از آن من خواهی بود برای هميشه.اگر آنگاه مرا باور نکردی پس ديده بگشا سرور محبوب من و به من بنگر،من آنجا هستم.آيا کسی خواهد توانست هرگز اين لحظه را بزدايد،پيکر من که ديگر ابريشم آن را نمی پوشاند دستان تو آن را لمس می کند.چشمان تو آن را می بيند."
"انگشتانت در اندرون من،زبانت بر لبهايم،به زير من می لغزی،دستانت را بر پهلوهای من و مرا بلند می کنی و مرا بر پيکرت می لغزانی،آرام،آيا هرگز کسی می تواند اين را بزدايد؟
تو که آرام در من حرکت می کنی،دستانت بر چهره ام،انگشتانت در دهانم،لذت در نگاهت،صدايت،آرام حرکت می کنی و من تقريبا درد می کشم،لذت من،صدای من"
پيکر من بر پيکر تو،مرا بر می افزاری بازوانت که مرا می گيرند تا نگريزم،ضربه ها،خشونت و ملاطفت،می بينم که چشمانت چشمانم را جستجو می کنند،می خواهند بدانند تا کجا می توانند مرا بدرد آورند،تا هر کجا که تو بخواهی،سرور محبوب من،پايانی ندارد،نمی تواند پايان پذيرد،مگر نمی بينی؟هيچ کس نخواهد توانست اين لحظه را بزدايد،برای هميشه تو سرت را به عقب خم می کنی فرياد می زنی،برای هميشه من چشمانم را می بندم،می گذارم اشکهايم از مژگانم جدا شوند،صدای من در صدای تو،خشونت تو مرا به بند کشيده،ديگر فرصتی برای گريز نيست.نه نيرويي برای پايداری.اين لحظه می بايست باشد.اين لحظه هست.باور کن محبوب و سرور من و اين لحظه خواهد بود اکنون و هميشه،خواهد بود،تا پايان"

او خواند با صدايي زمزمه وار و سپس توقف کرد.
ديگر هيچ حرفی روی کاغذ نبود.اما هنگامی که آخرين کاغذ را چرخاند پشت آن چند حرف ديگر به چشم می خورد.
زن نگاهش را بالا آورد و هروه ژنکور ديد که چشمان او فوق العاده زيبا هستند.
زن دوباره کاغذ را نگاه کرد و خواند.
"ما هرگز همديگر را باز نخواهيم ديد،سرور من.
آنچه برای ما بود ما انجام داديم و شما اين را می دانيد.مرا باور کنيد:آنرا برای هميشه متحقق کرديم.زندگيتان را از من محافظت کنيد. و يک لحظه ترديد روا نداريد،اگر برای سعادت شما لازم باشد،که زنی را که بدون حسرت به شما می گويد:خداحافظ،فراموش کنيد."

مادام بلانش برخاست.چراغ را خاموش کرد.به هروه ژنکور نزديک شد از انگشت حلقه ای از گلهای آبی را در آورد و در کنار هروه ژنکور گذاشت و ار اتاق خارج شد.
هروه ژنکور مدت زيادی در تور غريب اتاق باقی ماند.عاقبت از جا برخاست و بيرون رفت.
ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت پنجم

پس از بازگشت هروه ژنکور يک زندگی منزوی را طی کرد.تمام مدت وقتش را صرف کار بر روی طرح بوستانی می کرد که قرار بود روزی بسازد.طرح های غريبی می زد.
يک شب هلن پرسيد:اين چيست؟
-يک قفس
-يک قفس؟
-بله
-به چه درد می خورد؟
آن را پر از پرنده می کنی.هر چه بيشتر و روزی که اتفاق سعادت آميزی برايت افتاد درش را باز می کنی.باز باز و پرواز آنها را نظاره می کنی.
.
.
.
روز دهم اکتبر هروه ژنکور برای چهارمين بار به سوی ژاپن رفت.
اما وقتی به دهکده هاراکی رسيد آن را کاملا سوخته ديد.هيچ چيز در آنجا نبود.هيچ موجود زنده ای.
هروه ژنکور بی حرکت ماند.اوپشت سر هشت هزار کيلومتر راه داشت و پيش رو هيچ.
ناگهان آنچه را که نامرئی می انگاشت ديد.
پايان دنيا.
هروه ژنکور ساعتها در ميان خرابه ها بر جا ماند.نمی توانست برود.
ناگهان پسربچه ای ظاهر شد.آرام راه می رفت. با وحشت در چشمانش بيگانه را می نگريست.هروه ژنکور از جا تکان نخورد.آنها همان جا ماندند و همديگر را ورانداز کردند.
بعد پسر بچه چيزی را از زير لباسهای ژنده اش بيرون آورد.به هروه ژنکور نزديک شد.در حاليکه از ترس می لرزيد آن را به سويش دراز کرد.يک لنگه دستکش.
او دستکش را گرفت و به پسر بچه لبخند زد.
من هستم.مرد فرانسوی...مرد ابريشم.می فهمی؟ من هستم.
پسر بچه ديگر نلرزيد.
او چشمانی درخشان داشت.اما می خنديد.شروع کرد به حرف زدن.تقريبا فرياد می زد و می دويد.به او اشاره کرد که او را تعقيب کند.
هروه ژنکور تکان نخورد.دستکش را در دست می چرخاند.گويي تنها چيزی بود که از جهانی برباد رفته برايش مانده است.می دانست که حالا ديگر خيلی دير است و او حق انتخاب ندارد.
از جا برخاست و حرکت کرد.به سوی بيشه.پشت سر پسرک.
به آن سوی انتهای جهان.
روز پنجم پسرک هاراکی را نشان داد.سياه پوش.
هروه ژنکور شب را در حاشيه اردو گذراند.هيچ کس با او سخن نگفت.گويي هيچ کس او را نمی ديد.
.
هنگامی که بيدار شد،اهالی خود را برای حرکت آماده می کردند.از جا برخاست.بيرون رفت.
کودکان گريه نمی کردند.چهره های گنگی را ديد.
درختی را ديد و بر دار پسرک جوانی که او را به آنجا هدايت کرده بود.
هروه ژنکور نزديک شد.مدتی او را نگاه کرد.گويي افسون شده بود.
سپس طناب را باز کرد و بدن پسرک را در آغوش گرفت و آن را بر زمين نهاد.در کنارش زانو زد.نمی توانست نگاه از چهره اش بردارد.
صدای هاراکی را شنيد:
ژاپن سرزمينی بسيار کهن است.قانون آن باستانی است.قانون می گويد که دوازده گناه است که سزای آن مرگ است و يکی از انها پذيرفتن انتقال پيام عاشقانه برای بانوی خويش است.
.
او هيچ پيام عاشقانه ای به همراه نداشت.
.
او خود پيام عشق بود.
.
.
فرانسوی،برويد و ديگر هرگز بازنگرديد.
.
تنها سکوت،بر جاده،تن نوجوانی بر خاک.مردی زانوزده.تا بازپسين انوار روز.

اين بار ميليونها کرم ابريشمی که هروه ژنکور آورده بود مرده بودند.
.
هلن،از دور کالسکه را می ديد که به سوی خانه می آمد.به خود گفت که نبايد اشک بريزد و نبايد بگريزد.
مرد او را در آغوش گرفت:با من بمان،اين را از تو می خواهم.
شب تا ديرگاه بيدار ماندند و سخن گفتند.هلن از ترسهايش گفت و از روزهايش که وحشتناک بودند.

تو مرده بودی و هيچ چيز زيبايي ديگر در اين دنيا نبود..


۱۳۸۱ مرداد ۶, یکشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت چهارم

در نخستين روزهای ماه اکتبر هروه ژنکور به سوی ژاپن حرکت کرد.هنگامی که به دهکده رسيد سکوت بود.
ناگهان آسمان بر فراز قصر از صدها پرنده سياه شد.آشفته آواز می خواندند،فرياد می کشيدند.فورانی از بال و پر.ابری از رنگ و صدا پرتاب شده به سوی نور.
هروه ژنکور لبخند زد.
هروه ژنکور قفس عظيم را ديد.درهايش همه باز.مطلقا خالی.و در برابر قفس يک زن مقابل او قرار گرفت.چشمانش شکل شرقی نداشتند و چهره اش ،چهره دختر جوانی بود.
در همين حال صدای هاراکی به گوش رسيد:خوش آمديد ،دوست فرانسوی من.
پرندگان باز می آيند.هميشه دشوار است مقاومت در برابر بازگشتن.اينطور نيست؟
هروه ژنکور پاسخی نداد.هاراکی به چشمانش نگريست.
هروه ژنکور به سوی دختر برگشت تا با او خداحافظی کند.
اميدوارم بزودی شما را ببينم.
هاراکی گفت:او زبان شما را نمی فهمد.

آنشب هروه ژنکور در مهمانی هاراکی حاضر شد.چند نفر از مردان دهکده با زنان بسيار آراسته حضور داشتند.عطر شيرين زنان،هروه ژنکور را محاصره کرده بود.
به دشواری به مردانی لبخند می زد که تفريح می کردند.
هزار بار او چشمان زن را جست و هزار بار زن چشمان او را يافت.همچون رقصی بود غم انگيز،مرموز و ناتوان.
در دير وقت شب هروه ژنکور از جا بلند شد و از تالار خارج شد.پيش از خروج برای آخرين بار به سوی او نگاه کرد.زن به او نگريست.با چشمانی گنگ که قرن ها از آن فاصله داشتند.
هروه ژنکور هنگامی که وارد خانه شد دو زد را ديد ايستاده در مقابل خويش.يکی شرقی،جوان،پوشيده در کيمونوي ساده سفيد و او.
در چشمانش شادی تب آلودی موج می زد.بی آنکه به مرد فرصتی دهد نزديک شد.دستش را گرفت.آن را به صورتش نزديک کرد.لبانش را به آن سائيد و سپس در حاليکه دستش را
می فشرد آن را روی دستان دختر جوانی نهاد که کنارش ايستاده بود.لحظه ای همان جا نگه داشت تا دستش نتواند بگريزد.بعد دستش را برداشت. دو گام عقب رفت.فانوس را برداشت.
لحظه ای به چشمان هروه ژنکور نگريست و سپس دوان دوان دور شد.او در شب ناپديد شد.
هروه ژنکور هرگز اين دختر جوان را نديده بود.و در واقع آنشب هم او را نديد.در اتاق بدون نور،زيبايي پيکرش را احساس کرد.دستان و دهانش را شناخت.ساعت های متمادی با او عشق ورزيد.با حرکاتی که هرگز نکرده بود و طمئنينه ای را آموخت که نمی شناخت.در تاريکی مهم نبود دوست داشتن او و دوست نداشتن او.
.
.
.
موقع ترک دهکده از مقابل قفس عظيم پرندگان گذشت.درهايش مجددا بسته شده بودند.درون آن صدها پرنده پرواز می کردند،محفوظ از آسمان.
هروه ژنکور دو روز ديگر در انتظار نشانه ای به سر برد.سپس حرکت کرد.
پس از سه ماه به فرانسه رسيد.
شب او به بستر هلن رفت و با بی صبری تمام به او عشق ورزيد.چنانکه زن ترسيد و نتوانست اشک های خويش را مهار کند.هنگامی که ديد او متوجه شده کوشيد لبخندی بزند.
-بخاطر اينست که ما خيلی خوشبختيم.
اين را آرام زمزمه کرده بود...

۱۳۸۱ مرداد ۵, شنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت سوم

هروه ژنکور مدت زيادی انتظار کشيد.در سکوت بی حرکت
سپس آرام پارچه مرطوب را از روی چشمانش برداشت.در تالار تقريبا نوری نبود.هيچ کس در کنار او نبود.از جا برخاست و از آنجا خارج شد.
بر بستر حصيرش دراز کشيد و به تماشای شعله ای پرداخت که می لرزيد.
بعد دشوار نبود.باط کردن مشتش و ديدن آن کاغذ.
چند حرف ژاپنی يکی زير ديگری با مرکب سياه.
فردا صبح زود هروه ژنکور به راه افتاد.پنهان در وسايلش هزاران تخم کرم ابريشم بود.
پس از سه ماه او در نخستين يکشنبه ماه آوريل به فرانسه رسيد.همسرش هلن را ديد که به استقبالش آمده بود و هنگامی که او را در آغوش فشرد،عطر پوستش را استشمام کرد و مخمل صدايش را شنيد هنگامی که به او گفت:تو برگشتی
با ملايمت گفت تو برگشتی .
در شهر لاويل ديو زندگی فقط جريان داشت.انتظام يافته با نظمی متعارف.
هروه ژنکور گذاشت تا زندگی به مدت چهل و يک روز بر او بلغزد.روز چهل و دوم تسليم شد.
نزد دوستش بالدابيو رفت.
:بايد کسی را پيدا کنم که بتواند ژاپنی بخواند.
به او گفتند نزد مادام بلانش در مغازه پارچه فروشی برود.او بالای مغازه يک عشرت کده دارد.او ثروتمند است.او ژاپنی است.
او به طبقه بالای مغازه پارچه فروشی رفت و مادام بلانش را خواست.
نزديک به دو ساعت انتظار کشيد.سپس او را نزد مادام بلانش بردند.او در مبل بزرگی نشسته بود.کيمونويي از پارچه سبک بر تن داشت.کاملا سفيد.
بر انگشتانش مانند انگشتر گلهای کوچک آبی رنگ نهاده بود.
هروه ژنکور از او تقاضا کرد تا کاغذ را برايش بخواند.
او کاغذ را گرفت و آن را گشود و به آن نگريست.
نگاهش را به سوی هروه ژنکور بالا آورد و سپس پايين آورد.کاغذ را دوباره تا کرد.آهسته.
هنگامی که خم شدتا آن را به او بدهد کيمونويش کمی باز شد روی سينه و هروه ژنکور ديد که چيزی زير آن نپوشيده است.ديد که پوستش جوان بود و سفيد يکدست.
((بازگرديد،اگر نه خواهم مرد))
اين را با صدايي سرد گفت در حالی که به چشمان هروه ژنکور می نگريست.هيچ حالتی در چهره اش نبود.
...بازگرديد،اگر نه خواهم مرد...
هروه ژنکور خواست چند اسکناس روی ميز بگذارد.زن گفت مهم نيست.هروه لحظه ای ترديد کرد.
زن گفت درباره پول حرف نمی زنم.درباره اين زن حرف می زنم.مهم نيست.او نخواهد مرد و شما اين را می دانيد.
.
.
.
برای نخستين بار در زندگی اش هروه ژنکور همسرش را با خود به ريويرا در جنوب فرانسه برد.
آنها دو هفته در نيس اقامت کردند.
شب قبل لز بازگشت هروه ژنکور بيدار شد.هنوز شب بود.او برخاست و به بستر هلن نزديک شد.
در لحظه ای که زن چشمانش را گشود او صدای خودش را شنيد که آرام زمزمه می کرد:
..هميشه دوستت خواهم داشت..

۱۳۸۱ مرداد ۴, جمعه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت دوم

با تخم های ابريشمی که هروه ژنکور با خود از ژاپن آورده بود کاملا سالم بودند.توليد ابريشم در آن سال از نظر کمی و کيفی فوق العاده بود.
هروه ژنکور که ثروتمند شده بود،پانزده جريب زمين خريد.شب ها مدت طولانی در شبستان خانه در کنار همسرش هلن می نشست.زن کتاب می خواند و مرد خوشبخت بود.
چون به خود می گفت در جهان صدايي زيباتر از صدای او نيست.
باران می باريد.
.
.
.
.
هروه ژنکور در اولين روز اکتبر باز به سوی ژاپن حرکت کرد.
در ساحل درياچه نشسته پشت به او،هاراکی و زنی با پيراهن نارنجی و موهای افشان بود.
لحظه ای که هروه ژنکور او را ديد زن سر برگرداند.به آرامی ،لحظه ای کوتاه،زمانی برای تلاقی دو نگاه.
چشمان زن نگاه شرقی نداشتند.
.
.
.
روز سوم هروه ژنکور از هاراکی پرسيد چه زمانی به من خواهيد گفت که اين دختر جوان کيست.
هاراکی به راه رفتن خود ادامه داد.با گام هايي آرام که هيچ خستگی در آن نبود.در اطراف او مطلق ترين سکوت ها و خالی.
.
صبح روز آخر هروه ژنکور از خانه بيرون آمد و به گردش در دهکده پرداخت.
هاراکی قفس عظيمی داشت که تعداد باورنکردنی پرنده در آن بود.هروه به ياد آورد در کتابی خوانده که شرقيان به افتخار وفاداری معشوقه هاشان عادت نداشتند به آنها جواهر
بدهند بلکه پرندگان فوق العاده ظريف و زيبا و شگفت انگيز به آنان هديه می دادند.
خانه هاراکی غرق در درياچه ای از سکوت بود.
...
شب هروه ژنکور وسايل سفرش را آماده کرد و برای مراسم استحمام دراز کشيد.
با چشمان بسته
به قفس بزرگ انديشيد.
روی چشمانش پارچه ای مرطوب نهادند.به طور غريزی خواست آن را بردارد اما دستی دستش را گرفت و مانع شد.
دست سالخورده زنی سالخورده نبود.
هروه ژنکور ابتدا جريان آب را بر اندامش حس کرد.اول بر پاها،بعد دور بازوها و سپس بر روی سينه اش.
آبی همچون روغن
و سکوتی شگرف.
احساس کرد سبکی پارچه ابريشمی که بر او قرار گرفت.
دستان يک زن که بدن او را خشک می کرد با نوازش.
اين دستان و اين پارچه بافته از هيچ.
حتی لحظه ای تکان نخورد.
حتی هنگامی که احساس کرد دست ها از شانه هايش به سوی گردنش آمدند و انگشتان،ابريشم،انگشتان تا لبهايش بالا آمدند.انها را لمس کردند يکبار. آهسته ،سپس ناپديد شدند.
هروه ژنکور احساس کرد که پارچه ابريشم برداشته شد و از او دور شد.آخرين احساس اين بود که دستها ،دستش را گشود و چيزی در مشتش نهاد.

۱۳۸۱ مرداد ۲, چهارشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت اول

هروه ژنکور سی و دو سال داشت.
او می خريد و می فروخت
کرم های ابريشمی را.
هلن نام همسرش بود.
آنها فرزند نداشتند.
بيماری کرم ابريشم ،همه کرم ها آلوده
:اگر بخواهيم زنده بمانيم بايد به ژاپن رفت، برای خريد کرم ابريشم.
سکوت
ژاپن کجاست؟
انتهای جهان .
او روز ششم اکتبر به راه افتاد
تنها
در دروازه شهر
او همسرش را در آغوش فشرد و تنها گفت:
تو از هيچ چيز نبايد بترسی.
او زنی بلندقامت،با حرکات کند بود و موهای سياه بلندی داشت که هرگز بر فراز سرش جمع نمی کرد.
او صدای بسيار زيبايي داشت.
هروه ژنکور به راه افتاد و به ژاپن نزد هاراکی رسيد.
هروه وارد شد.هاراکی روی زمين نشسته بود،چهارزانو
تنها تشانه اقتدار او زنی درازکشيده در کنارش
سر بر زانوانش نهاده بود.
هروه روبروی او تشست.آنان در سکوت ماندند و به چشمان يکديگر نگريستند.
هاراکی شروع به صحبت کرد.هروه گوش می داد.چشمانش را به چشمان هاراکی دوخته بود و لحظه ای بی آنکه متوجه شود نگاهش را به زن انداخت.
چهره دختر جوانی بود.
نگاهش را بالا آورد.
هروه شروع به صحبت کرد.
هاراکی چشمانش را به لبان هروه ژنکور دوخته بود.انگار به آخرين سطرهای يک نامه خداحافظی چشم دوخته بود.
در تالار همه چيز آنچنان ساکت و بی حرکت بود که آنچه ناگهان اتفاق افتاد رويدادی عظيم به نظر رسيد و با اين همه هيچ بود.ناگهان بدون کوچکترين حرکتی اين دختر جوان چشم گشود.
هروه حرفش را قطع نکرد.اما خود به خود نگاهش به او افتاد و آنچه ديد بی آنکه حرفش را قطع کند اين بود که اين چشمان شکل شرقی نداشتند و اينکه با شدتی بهت آور به او خيره شده بودند.
تالار به نظر می رسيد که حال در سکوتی بی بازگشت لغزيده بود که ناگهان کاملا بی صدا دختر جوان دستش را از زير لباس بيرون آورد و روی حصير مقابل خود دراز کرد.
او ابتدا فنجان چای هاراکی را لمس کرد و بعد حرکت دستش را ادامه داد و فنجان ديگری را برداشت.فنجانی که هروه ژنکور از آن نوشيده بود.
دختر جوان آهسته سرش را بلند کرد.برای نخستين بار نگاهش را از هروه ژنکور برگرفت و به فنجان دوخت.
آرام آن را چرخاند تا جايي را که او نوشيده بود مقابل لبانش قرار گرفت.
چشمانش را به نيمه بست و جرعه ای چای نوشيد.
سکوت
دختر جوان با چشمان گشوده و خيره به چشمان هروه ژنکور نگريست.
سکوت
هروه ژنکور فنجان چايش را برداشت و چرخاند و معاينه کرد.گويي به دنبال نشانه ای بر خط رنگی کناره آن بود.
هنگامی که آنچه را که می جست يافت آن را بر لب نهاد و تا آخر نوشيد.
هروه ژنکور برخاست و چند قدم رفت و سپس خم شد.
آخرين چيزی که ديد پيش از خروج،چشمان دختر جوان بود دوخته به چشمانش.کاملا خاموش.
هروه ژنکور پس از سه ماه به فرانسه رسيد.
از او پرسيدند آن سر دنيا را چگونه يافتی.گفت:نامرئي
برای همسرش او يک پيراهن ابريشمی سوغات آورده بود.شرم مانع شد که وی هرگز آن را بر تن کند.
اگر آن را در مشت می گرفتی ،گويی که هيچ چيز در دست نداشتی...

۱۳۸۱ مرداد ۱, سه‌شنبه

زيباترين حرفت را بگو و
هراس مدار از آنکه بگويند
ترانه يي بيهوده می خوانيد
چرا که ترانه ما ترانه بيهودگی نيست
چرا که عشق حرفی بيهوده نيست
چرا که عشق خود فرداست
خود هميشه ست...

ای کاش هميشه واژه ها بيانگر احساسات واقعی آدميان بودند.لحظه هايي هست که انسان يک دنيا گفتنی دارد اما هيچ واژه ای توانايي آن را ندارد که واقعيت
اين گفتنی ها را به روی کاغذ بياورد.و اينک آن دمی است که قلم سر ستيز دارد.
"و شب از راه در می رسد
بی ستاره ترين شب ها"
آری می نويسم اما هميشه آسان نيست نوشتن
"بايد صبورانه سخن گفت
بايد با سکوت سخن گفت"


روزی که تو بيايي
برای هميشه بيايي
و مهربانی با زيبايي يکسان شود
روزی که ما برای کبوترهايمان
دانه بريزيم...
و من آن روز را به انتظار می کشم
حتی اگر روزی
که ديگر
نباشم...

۱۳۸۱ تیر ۳۰, یکشنبه

مارکو پولو:-جهنم زندگان چيزی مربوط به آينده نيست.اگر جهنمی در کار باشد همان است که از هم اکنون اينجاست.جهنمی که همه روزه در آن ساکنيم و با کنار هم بودنمان آن را شکل می دهيم.برای آسودن از رنج آن دو طريق هست:راه اول برای بسياری از آدمها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزئی از آن شدن،تا جايي که ديگر وجودش حس نشود.راه دوم راهی پرخطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر،و در جستجو و بازشناسی آنچه و آنکس که در ميان دوزخ ،دوزخی تيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص خلاصه می شود.

شهرهای نامرئی-ايتالو کالوينو
ترانه های انسان ها از خود انها زيباترند
از خود انها اميدوارتر
از خود انها غمگين تر
و عمرشان بيشتر
بيشتر از انسان ها به ترانه هاشان عشق ورزيده ام
بی انسان زيستم
بی ترانه هرگز
به عشقم خيانت کردم
به ترانه اش هرگز
و ترانه ها هرگز به من خيانت نکردند

-ناظم حکمت -

۱۳۸۱ تیر ۲۹, شنبه

می خواهم تو را چيزی دهم.چرا که ما در رود جهان کشيده می شويم.زندگی ما جدا خواهد شد و عشق های ما فراموش.
من اما نه چندان ابلهم که بدان اميد بسته باشم که توانسته ام قلب ترا با هديه هايم بخرم.
تو را زندگی هست و راه دراز در پيش و تو عشقی را که ما برايت می آوريم به يک جرعه می نوشی و برگشته از ما می گريزی .
تو بازی و همبازی هايت را داری،چه غم اگر نه مجال ما کنی و نه انديشه من.
تنداب ترانه خوان می گذرد و بندها را فرو می شکند اما کوه می ماند و به ياد می آورد و رود را با عشقش دنبال می کند.

۱۳۸۱ تیر ۲۷, پنجشنبه

کليد را بردار
و آب ها را بگشا
تا زورق ها هلهله کنان
بادبان آوازهاشان را برافرازند
کليد را بردار
و آسمان را بگشا
تا مرغان عشق با پرهای آبی
آفاق را بپوشانند
کليد را بردار
و نام ها را بگشا

-عمران صلاحی -

۱۳۸۱ تیر ۲۶, چهارشنبه

هوای حوصله ابری است

quietly while you were asleep
the moon and i were talking
i asked that she'd always keep you protected
she promised you her light that you so gracefully carry
you bring your light and shine like morning
and then the wind pulls the clouds across the moon
your light fills the darkest room
and i can see the miracle that keeps us from falling
she promised
all the sweetest gifts
that only the heavens
could bestow
you bring your light and shine like morning
and as you so gracefully give her light as long as you live
i will always remember
this moment
من خودم را پوشيدم
فصل نبود
در لباس بی فصل
من ترا سرتاسر نبودم
من تو بودم
من ترا خوب گفتم
که گلهای شمعدانی را پوشيدم.
اتاق من ديگر سفيد است
گلدان اکنون خالی است
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار

-ا.ر.احمدی-

۱۳۸۱ تیر ۲۵, سه‌شنبه

حکايت بارانی بی امان است
اينگونه که من دوستت می دارم
حکايت بارانی بی قرار است
اينگونه که من دوستت می دارم

You Don't Have to Say You Love Me

When I said, I needed you
You said you would always stay
It wasn't me who changed, but you
And know you've gone away

Don't you know that now you're gone
And I'm left here on my own
Then I have to follow you
And beg you to come home

You don't have to say you love me
Just be close at hand
You don't have to stay forever
I will understand
Believe me, believe me
I can't help I love you
But believe me, I'll never tie you down

Left alone with just a memory
Life seems dead and so unreal
All that's left is loneliness
There's nothing left to feel

فرياد نمي زنم
نزديک تر مي آيم
تا صدايم را بشنوي
Lord of the Rings

Three Rings for the Elven-kings under the sky
Seven for the Dwarf-lords in their halls of stone
Nine for Mortal Men doomed to die
One for the Dark Lord on his dark throne
In the land of Mordor where shadows lie

One Ring to rule them all,One Ring to find them
One Ring to bring them all and in the darkness bind them
In the land of Mordor where the shadows lie



گفته بودم می آيد از ابتدای رفتن تو .
آن کس که می داند جز با من تنها می ماند
و می داند که جايش در اين خلوت ،پهلوی اين درد
و اين دوستت دارم چقدر خالی است...

۱۳۸۱ تیر ۲۴, دوشنبه

{^(oo)^}
دلتنگ توام
تا شادمانه مرا ببينند
شاخه ها
به شکل نام تو سبز می شوند
پرنده کوچکی که نمی دانم نامش چيست
حروف نام تو را
بر کتابم می ريزد
آفتاب
به شکل پرنده ای از مس
گرد صدايم
بال می ريزد
و من می دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است
اما من
دلتنگ توام
شعر می نويسم
و واژه هايم را کنار می زنم
که تو را ببينم
تو ديگر دو سايه داری
يکی همگام تو
ديگری ،نگران هر گام تو.
وقت غروب
که هنگامه آسايش سايه هاست
در مرور روز تو
من ورق می خورم
چون سايه های باد
و شبانگاه
سايه خواب هايت
بر پرچين دل من می افتد.
آه که در تمام عشق های چشم به راه تو
بايد عاشق شوم
و چه گريه ها
که دوباره در تو تکرار شوم
پينک مارتينی و آلبوم Sympathique رو من خيلی دوست دارم.اين آلبوم اولين کار اين گروه هست و در سال 1997 به بازار عرضه شد.اين آلبوم را شرکت هاينز توليد کرد که متعلق به خود گروه است و نام خود را از سگ پيانيست گروه گرفته است.گروه در حال حاضر بر روی دومين آلبوم خود کار می کنند و قرار است تا اوائل سال آينده عرضه شود.آهنگ های مختلف اين گروه در سريالها و فيلم های مختلف ديده می شود.مثلا در The sopranos,George of the jungle,.....
موسيقی پينک مارتِنی مخلوطی از موسيقی کوبا و کلاسيک است.در توصيف اين موسيقی می گويند:a music that spans the continents
در آلبوم Sympathique دوازده آهنگ وجود دارد که من خودم Amado Mio,la soledad وSong of black lizard رو خيلی دوست دارم.سايت گروه در آدرس پينک مارتيني قرار دارد.می تونيد به بعضی از آهنگها گوش بديد.

۱۳۸۱ تیر ۲۳, یکشنبه

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
اين روزها
از دوستان و آشنايان
هرکس مرا می بيند
از دور می گويد:
اين روزها انگار
حال و هوای ديگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل هميشه ساکت و آرام.

اين روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گيجم
حس می کنم
از روزهای پيش قدری بيشتر
اين روزها را دوست دارم
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظات را خوب می دانم
اما
غير از همين حسها که گفتم
و غير از اين رفتار معمولی
و غير از اين حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای ديگری ندارم

رفتار من عادی است...

۱۳۸۱ تیر ۱۹, چهارشنبه

----بازسازی تاريخ يک ملت:

"اين است ماهيت واقعی يک امپراتوربيگانه بر خون و از خون بر آمده که در منطقه خيزش صنعت و هنر جهان از خود يک خشت مال،يک آجرپز ،يک حجار ،يک زرگر و يک نقاش ندارد و تا پايان تاريخ ،جز بر نيزه اش تکيه نکرده است."
اينها گفته های ناصر پورپيرار است.مولف کتاب دوازده قرن سکوت.سکوتی که او برای شکستنش آمده.
به گفته او،کتابهای او تاريخی را که ما تا کنون می شناختيم رد می کند.او با اين باور که تاريخ ايران را خارجيان نوشته اند،تاريخ مورد نظر خود (و يا سفارش دهندگان )را می نويسد و هيچ هراسی هم ندارد که کسی به او چيزی بگويد چون هيچ کس را قبول ندارد.او از اول تکليف خود را با منتقدان روشن می کند.آنها يا سلطنت طلب هستند يا ناسيوناليست و يا
نان خورهای کوروش!!
پورپيرار منتقدان خود را به تمسخر می گيرد و آنها را بی سواد می خواند و می گويد حرف های آنها بی ربط است.
در يک اظهارنظر عجيب او می گويد امپراتوری هخامنشی حتی يک کاسه گلين از خود به جای نگذاشته است.پورپيرار با قلابی خواندن کوروش می گويد مادها نيز دروغی بيش نيستند و در تاريخ ايران هيچ اثری از مادها و سلسله هخامنشی وجود ندارد.به نظر پورپيرار آريايي ها هرگز وجود نداشته اند و آنها تنها ساخته و پرداخته مورخان هستند.آقای پورپيرار معتقد است هيچ آريايي وجود ندارد و دنيا به اين کلمه می خندد.
در يک اظهارنظر انقلابی ديگر او هويت ايرانی داريوش را رد می کند و می گويد نه تنها داريوش بلکه هخامنشی ها هم ايرانی تبوده اند.پورپيرار هخامنشيان را ساخته و پرداخته بابلی ها می داند و کتيبه بيستون را دروغ می داند.او آريايي دانستن داريوش و وجود کلمه "اهورامزدا" در کتيبه بيستون را تنها يک حقه بازی می داند و کشفيات باستان شناسان داخلی و خارجی را قلابی می داند.
در اين تاريخ نويسی مجدد وی ساسانيان را نيز ايرانی نمی داند و ذوالقرنين بودن داريوش را رد می کند و اسکندر مقدونی را ذوالقرنين می داند و او را مردی نيک انديش و مهربان می خواند.
تلاش پورپيرار برای بازنوشتن تاريخ انطور که خود . هم انديشانش می خواهند به جايي نخواهد رسيد.تاريخ پر است از تاريخ سازان و در آينده کسی غرض ورزی های پورپيرار را در تاريخ سازی دروغين به ياد نخواهد آورد .

-دوازده قرن سکوت! از سری کتابهای تاملی در بنيان تاريخ ايران
ناصر پورپيرار-نشر کارنگ

۱۳۸۱ تیر ۱۸, سه‌شنبه

قلب تو ديگر ترانه قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنيد ،آنگونه که می شنيد
ديگر پايان راه است
ترانه من در دوردست ها
در دل شب سفر می کند
جايي که ديگر تو در آن نيستی

آنا آخماتووا
ديروز ،ديروز از چشمانم پرسيدم
چه هنگام دوباره همديگر را خواهيم ديد؟

-نرودا-

۱۳۸۱ تیر ۱۶, یکشنبه

اميدها سپيدند
سپيده بامدادان
خاطره ها سپيدند
سپيده شامگاه
به ياد تو در انديشه ها غرق هستم.
تو هرگز نبودی اما نقش تو در من چنان برجسته است که نمی توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را می شناسم.از آن زمانی که حسرت داشتم.حسرت تو را.حسرت داشتن مانند تو را.
کسی که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد.
يافتمت
تو نيامدی و اين خيال و رويای من بود که تو را به واقعيت پيوند داد.
تو را در باران يافتم.
تو را همچون خود دوست باران يافتم.
برای ساعات طولانی قدم زديم،باران خورديم.حرفی نزديم ،چون يکی بوديم.می گريستيم و کسی زير باران اشکهامان را نمی ديد.
مدتها از آن زمان می گذرد ولی باز هم با هر باران اشک سرازير می شود و باز هم کسی آن را نمی بيند.
اما ديگر حسرت آزارم نمی دهد
فقط می گريم....

۱۳۸۱ تیر ۱۴, جمعه

چگونه دوستت نداشته باشم
هنگامی که در سايه روشن وجود تو زيسته ام
هنگامی که با تو
بر اسب خيال به سرزمين روياها تاخته ام
هنگامی که به معجزه وجود تو
از غم رها شده ام
هنگامی که تو همه هستی ام شده ای
هرگاه که دلت می خواهد چراغ را خاموش کن
تاريکی ات را خواهم شناخت
و آن را دوست خواهم داشت

۱۳۸۱ تیر ۱۳, پنجشنبه

تو فيلم Four weddings and a funeral شعری از W.H.Auden هست که من اونو خيلی دوست دارم.

Funeral Blues
Stop all the clocks, cut off the telephone
Prevent the dog from barking with a juicy bone
Silence the pianos and with muffled drum
Bring out the coffin, let the mourners come

Let aeroplanes circle moaning overhead
Scribbling on the sky the message He is Dead
Put crepe bows round the white necks of the public doves
Let the traffic policemen wear black cotton gloves

He was my North, my South, my East and West
My working week and my Sunday rest
My noon, my midnight, my talk, my song
I thought that love would last forever: I was wrong

The stars are not wanted now; put out every one
Pack up the moon and dismantle the sun
Pour away the ocean and sweep up the woods
For nothing now can ever come to any good

۱۳۸۱ تیر ۱۲, چهارشنبه

صدای sarah brightmanرو تا آخر می بری بالا،اونقدر بالا که تو صداش گم می شی
زن پنجره را گشود.
باد با هجومی ،موهايش را ،چون دو پرنده ،بر شانه اش نشاند.
پنجره را بست.
دو پرنده بر روی ميز بودند،خيره در او.
سزش را پايين اورد
در ميانشان جا داد و آرام گريست.

۱۳۸۱ تیر ۱۱, سه‌شنبه

در آرزوی ديدن تو ،در اشتياق تو شعله ورم .پريشانم
مگو چرا که خود بهتر از همه می دانی.
سراغی از من نمی گيری و درد مرا ...
ديشب در خواب که به مهمانی ستاره ها رفته بودم از انها شنيدم که تو همچنان گريزپايي
بيا
به ياد خاطره ها بيا
بيا و مرا راحت کن
نگذار بيش از اين بسوزم
هر شهله پايانی دارد
نگذار تمام شوم
هنوز شعله ورم
بيا...

۱۳۸۱ تیر ۹, یکشنبه

گروه AXIOM OF CHOICE به زودی آلبوم جديدی به بازار عرضه می کنند.آلبوم قبلی اين گروه به اسم نيايش موفقيت بزرگی برای گروه بود.موسيقی اين گروه مخلوطی از موسيقی شرق و غرب است و مامک خادم با صدای حيرت انگيز خود همه را به شگفتی وا می دارد.سايت گروه در آدرس AXIOM OF CHOICE قرار دارد و از طريق سايت می توان به برخی از قطعات گوش داد.من از خانه دوست و بارون بارونه بيشتر خوشم مياد.
در جستجوی سادگی،زير اين آسمان کبود ،اشک را به ستوه آورده ام.راستی من در خوابهای آشفته اين ساليان به دنبال چه می گردم ؟چرا اين قدر هراسان پله های کودکی را بالا و پائين می روم؟مگر در آن سالها چه چيزی را جای گذاشته ام که از ياداوری ان اين قدر هراسناکم ؟من از هر چه ياد است و کتاب و حرف تازه گريزانم.هيچ چيز برای من در حکم پاسخی مناسب به اين انتظار طولانی نيست.می انديشم هيچ کس ديگر حرفی برای گفتن ندارد و هيچ خورشيدی از حجم برودت اين انتظار کهنه نمی کاهد.
ديگر نمی دانم بايد نامه های عاشقانه بنويسم يا لالايي های کودکانه بسازم.راستش را بخواهی ديگر از اين همه فرداهايي که هميشه نگرانشان بوده ام هيچ ردپايي بر خواب های پر گريه ام باقی نمانده است.واقعيت اين است در دورانی که جغدها کلاه بر سر می گذارند و کلاغ ها عينک آفتابی به چشم می زنند ،توقعی هم ندارم.
ای کاش بودی تا نشانی خانه ام را می دادی.
ای کاش بودی تا از چشم های مهربانت سادگی گمشده ام را که سالهاست در جستجوی آن هستم هديه می گرفتم.
ای کاش بودی ....

۱۳۸۱ تیر ۷, جمعه

من چشم تو می شوم
من خستگی تو را تاب می آورم
مرا با خود ببر

گريه های شبانه من تمامی ندارد
می بارم در شبانه های بی تو
می بارم در بغض های بی تو
می بارم در اين بارش بی ترانه

گريه نکن
بگذار من گريه کنم
اشک های مرا پايانی نيست .
امروز هم باران نباريد ...
برای نوشتن واژه عشق ،مرکبی بيش از آن که در دنيا هست لازم است


بارون بارونه
بيا برای رسيدن به آرامش ،نزديکترين نامهای کسان خويش را به ياد آوريم!

۱۳۸۱ تیر ۵, چهارشنبه

يک نامه

همه جا تاريک است و من در اين لحظه برايت می نويسم که دوستت دارم
می نويسم که بگويم دوستت دارم
اين داستانی ساده است ،داستان عشقی ساده است.
عشق من حيات از عشق تو می گيرد.من تشنه تو هستم ،می خواهم سر کشم آنچه را که در توست.
ما عشقمان را خواهيم کاشت.روزی از عشق ما ،دو عاشق چون ما
خواهند روئيد،آنها دست به عشق ما خواهند کشيد و اين عشق تنها نام تو را فرياد خواهد زد.
باد تنها نام تو را زمزمه می کند
تمام گلها نام تو را دارند
مرا تنها تو می شناسی
تنها تو می دانی که من که هستم
هيچ کس مرا چون تو نمی شناسد
چون هيچ کس هيچ کس نمی داند که قلب من چگونه می سوزد
تنها تو
تنها چشمان تو
تنها قلب عاشق تو
هر کجا که باشم زير باران يا زير آتش
عشق من ازان توست

من هرگز نغمه ای سر نخواهم داد مگر زمانی تو آوازی بخوانی
اگر به تو بگويند او دوستت ندارد به ياد بياور مرا هنگامی که زير باران
آوای تو را سر می دهم
عشق من :
اگر بگويند من تو را فراموش کرده ام ،حتی اگر خود اين را بگويم ،باور مکن
تو را چه کسی می تواند از قلب من جدا کند؟
ما عاشق خواهيم ماند ،هميشه

مرا امشب در ميان بازوان خود پنهان کن
مرا پنهان کن
پيشانی ات را بر پيشانی ام
لبانت را بر لبانم بگذار
بگذار آتش اين عشق دل هامان را مشتعل کند
بگذار اين عشق مرا با تو بسوزاند

من هميشه در کنار باران
در کنار تو
با عشق تو خواهم بود
دوستم بدار...!
Till the day I let you go
Till we say our next hello
Till I see you again
It’s not goodbye

۱۳۸۱ تیر ۴, سه‌شنبه

بعضی از موسيقی ها دنيا و دريچه جديدی برای من می گشايند.دنيايي که من جديدی در ان متولد می شود و يا من حقيقی خود را عيان می کند.دنيايي که پر است از دنياها.
خاطره ها.با هر موسيقی انگار پنجره ای برايت باز می شود و از هر پنجره رنگهای مختلف شادمانه سر بيرون می آورند.با شنيدن نغمه برخی نغمه های قديمی دورانی را به ياد می اوری که با خواهرت بر سر پخش اين موسيقی و يا ان يکی دعوا می کردی بدون اينکه اعتراف کنی که آهنگ های او را نيز دوست داری.سپس هستند آهنگ هايي که شاپرک ها را به يادت می اورند اهنگ هايي که هر ثانيه انها ياداور حضور پر رنگ اوست .بعد نوبت تو می رسد که مرا با دنيای جديدی آشنا کردی.حال بسياری از آهنگ ها بوی تو را دارند.دوستی با تو موهبتی شگفت آور برايم بوده و خواهد ماند.
موسيقی برای من يادآور اين چهره هاست.يادآور مادرم.يادآور مادربزرگم که هميشه نغمه ای با خود زمزمه می کرد.
اينها رو همه به اين خاطر گفتم تا پنجره جديدم را براتان باز کنم.پنجره قشنگ من به طرف باغ قشنگی باز می شود.اين باغ secretgarden پر است از آرزو ،اميد ،عشق .پر است از رويا.جايي که می تونی ساعتها اون جا باشی و لذت ببری .اين گروه نروژی تا کنون آلبوم های متعددی ارائه کرده اند که همه با استقبال بسياری مواجه شده است .آخرين آلبوم اين گروه به نام Once in a red moon دارای قطعات بسيار زيبائی است.
يکی از اين قطعات آهنگی است به نام You raise me up که واقعا محشره.اگه می تونيد سری به سايتشون بزنيد و اين آهنگ رو گوش کنيد.از امرور سعی می کنم خواننده ها و
کلا موسيقی که دوست دارم را اينجا بيارم.

You Raise Me Up

When i am down and oh my soul ,so weary
when triuobles come and my heart burdened be
then i am still and wait here in the silence
until you come and sit awhile with me.

You raise me up,so i can stand on mountains
you raise me up to walk on stormy seas
i am strong when i am on your shoulder
you raise me up to more than i can be.


Search not for me,for i never existed...
long for me not,for i am not worthy of love.
think of me in the spring,and remember me when you hear the thunder.
in the wind you may listen for my voice to call your name.
and when lightening dances
you shall see my love,playing among the clouds...
call to the night for me,and you shall feel me
in the breeze upon your face
ask the night of me,and it shall tell you naught but emptiness
i go to embrace my destiny
and rest my tired mind and heart...
i ask only
that you remember...
کاروان رفته ،تو در خواب و بيابان در پيش
کی روی ؟ره از که پرسی ؟چه کنی؟ چون باشی؟

۱۳۸۱ تیر ۳, دوشنبه

حوصله کنيد!
می خواهم فقط مضمون گريه های شما را ادامه دهم
با من می آييد؟
ما به خودمان مربوطيم
پشت سرمان حرف است
هوای بد است
حديث است
ما از پی رد پای باد نرفته ايم ،نمی رويم .
ما دوست داريم
علاقه داريم .
می رويم کنج يک جای دور
روياهامان را يواشکی برای هم
شبيه ترانه می خوانيم .

ما زير باران نشسته ايم
طوری که شما فکر می کنيد
ما داريم رو به دريا
گريه می کنيم ....

(سيد )

۱۳۸۱ تیر ۲, یکشنبه


قلبم اکنون آنچنان زلال است
که مردن و آواز خواندن برايش يکسان می نمايد
کتاب قلب من نانوشته بر جای مانده
قلبی که می انديشد و رويا می بافد
خواه با زندگی پر می شود
خواه با مرگ
در اين هر دو
ابديتی نهفته
ای دل ! تو را يکسان است
بمير يا بخوان ...


۱۳۸۱ تیر ۱, شنبه

تو persiapacket صدايي می اد.صداي يه فلوت زن،كه معلومه آروم آروم داره نزديك ميشه...
آسمان ساکت
خاک ساکت
تنها صدای انسان
در فضای سکوت راکد


شب خنکی بود.حتی می شه گفت که بعضی وقتها سردم هم بود.طی سه سال گذشته که تو فضای باز می خوابم کمتر مثل ديشب هوا سرد بوده.
ديشب شب خوبی پس از يک فيلم قشنگ بود.
صبح به مانند هميشه 7 بيدار بودم.اولين کاری هم که می کنم روشن کردن کانال موسيقی است.
احساس می کنم تکان می خورم ،اول فکر می کنم سرم گيج می ره اما نه ،سر لوسترها و تلويزيون که گيج نمی ره!
زلزله
باور کردنی نيست که تو مدت 20 تا 30 ثانيه ای هزاران هزار فکر به سراغ آدمی می اد.
می خوای تو اين مدت يه بار ديگه به خورشيد سلام کنی ،يه بار ديگه به کسی که دوستش داری بگی دوستت دارم
و ...
پس از اين ثانيه های طولانی فکر می کنی همه چيز تموم شده،جريان زندگی مجددا شروع شده و اون وقته که تصاوير بهت می گن نه
يه نه گنده
تصاوير در ذهن ها جا می گيرند.
خانه های خراب
خاک
شيون
گريه
و اون وقته که ديگه نمی خواهی ببينی .
اندکی بعد تماس می گيرند تا بگويند مادر مهربان يکی از دوستان فوت کرده .
زن مهربانی که موقع مرگ تنها بوده و روی يک مبل به خواب ابدی رفته و تو فکر می کنی به دوستی که ديگر تنهاست چه بايد بگويي .او الان تنهاترين تنهاست.
اما نه
صبح امروز با زلزله يکی ديگه هم تنها شد.
محسن 12 ساله امروز پدر ،مادر،سه خواهر و برادر خودشو از دست داد.
او نيز تنهاست مثل دوست من
تنها !
وقتی اخبار رو نگاه می کنی صدای گريه می اد.
صدای مادر فلسطينی
دو مادر
ارتش اسراييل دو بچه 11 ساله اونها رو اشتباهی کشته.
بعد يه خانواده اسراييلی رو نشون می ده که دختر 7 سالشون تو حملات کشته شده.


آسمان ساکت
خاک ساکت
تنها صدای انسان
در فضای سکوت راکد
بانوی باد
بانوی آب
بانوی آتش
بانوی خاک
تو با باد وزيدی
با ياد تنهايي
بوی دستانت بوی لبانت بوی مويت بوی چشمانت و بوی کاج
تو با آب جاری شدی
تا رشته هايت به بندم کشند
تا بارش باران
تا سرزمين خيس روياهای من
و برخاستن بوی کاج

تو با آتش آمدی
تا حريق عشق همه جا را بگيرد
و من تا ابد بوزم
از حيرت عطش
از عشق
از بوی تند کاج
تو با خاکستر گسترده ای
تا بر آن سجده روم و در هر گوشه آن کاجی بنشانم
و تو بانوی عشق من شدی
ايستاده بر آستان آسمان
تا من هميشه به افق خيره بمانم .
پس آنگاه که جهان عشق را نگنجد
آتش با خاک درآميزد

((آرامگه عاشقان ))
اصلا احساس خوبی نيست وقتی صبح که تازه پا می شی ،لرزيدن زمين رو حس کنی .

۱۳۸۱ خرداد ۳۱, جمعه

جاش گروبان joshgroban يکی از خوانندگان مورد علاقه من هست .جاش که تنها 21 سال سن دارد با اولين و تنها سی دی خود موفقيت بزرگی را کسب کرده و هم اکنون جايگاه ويژه ای را در دنيای موسيقی دارد.موسيقی او ترکيبی است از کلاسيک ،راک و پاپ .
جاش در 17 سالگی دوئت "the prayer " را با سلين ديون اجرا کرد که موفقيت فراوانی برای او به ارمغان آورد.با مراجعه به سايت او می توان موسيقی او را به صورت آنلاين شنيد.
نه صدای آبی جويي
نه آرامی گفتگويي
آدمی تنهايي بزرگی است
از اين همه است
که گاهی گريه اش می گيرد
و اندوهش را به آسمان می سپارد
گاهی که می بيند آسمان
در تنهايي سياهی که دارد
شانه ای برای گريستن ندارد
آسمان تنهايي بزرگی است ...

(علی عبدالرضايي )

۱۳۸۱ خرداد ۳۰, پنجشنبه

و عشق سکوتی است بين واژه های کلام
نگاهی است در تهی چشم
در حرکت مهربان دستی که ديگر يارای حرکتش نيست .
عشق را بايد در فراسوی چهارچوبهای قراردادها جست و راز آن را سر به مهر نگاه داشت.
نشانی وادی عشق را نبايد به نامحرمان داد.

(دکتر شريعتی )

۱۳۸۱ خرداد ۲۹, چهارشنبه

برای آيدا

شعرهايم را به آتش هديه خواهم کرد
خاکسترش را به باد
اندوهم را به خاک خواهم سپرد
و براي آيندگانم هيچ نخواهم گذاشت
جز لبخندي در قابي کهنه

به اين عشق آشکارشان غبطه می خورم .من خود اين عشق را تنها در خفا تجربه کرده ام.در خفا نرد عشق باخته ام و پر از اشتياق شده ام ،اشتياقی شديد برای
بروز دادن عشقم ،نياز به فرياد زدن آنچه آنها حتی نيازی به گفتنشان ندارند.اينکه فقط تو را دوست دارم و نه کس ديگری را.اينکه می خواهم تو نيز مرا دوست داشته باشی .
وقتی پيشم نيستی ،دلم برايت تنگ می شود.
با تو حرف می زنم و صدايت را می شنوم که جوابم را می دهی ...

اما نمی توانم اين ها را با صدای بلند بگويم
نمی توانم به کسی بگويم که تمام عمرم را در انتظار تو بوده ام
نمی توانم بگويم که برای انتظار کشيدن به وجود آمده ام

اگر می توانستم حتما می گفتم
گفتن مرا خلق می کند
دوباره خلقم می کند ...

۱۳۸۱ خرداد ۲۷, دوشنبه

دلگير و خسته از اين همه تنهايي
در آسمان تنهايي هيچ ستاره ای سو ندارد
پرنده ای در خاکستری پرواز نمی کند

دلگير از اين همه تنهايي
خسته از اين همه پريشانی
و آفتاب کم سو کم نور کم رمق

دل ديگر تاب ندارد
غم غربت تنهايي و خاکستری را
ديگر باران جلا نمی دهد
ديگر باران مجال گريه نمی دهد
آخر ديگر باران نمی بارد

پريشان
تنها
خسته
دلگير

دل در انديشه بهار
بهار من
بهار تو
بهار همه

اما باران نه ديگر مرا نه تو را و نه او را به گريه می اندازد
ديگر شر شر آب مرا با خود به سرزمين رويا ها نمی برد
آخر ديگر به هيچ کجا نمی روم


می جويمش تنها و تنها
آرامش را
در کنار او
زير باران
يا آفتاب
با او
در خواب
يا روِيا
هر کجا !

۱۳۸۱ خرداد ۲۶, یکشنبه


ديروزم گذشت....نباريدی
طعم اشک را به ياد داری ؟

پاييز نيز خواهد آمد
اما کسي در چشمان تو نخواهد نگريست
زيرا تو نباريدی
تو سرگردانی

جاودانه گريستن سخت است

ديروزم گذشت
هجوم سايه ها
ما روياپردازان رويا ها
سرگردان تا ابد
دلتنگی
اشک دلتنگی

هنگامه باريدن است
فردا باران خواهد آمد ....


نغمه ای آسمانی به گوش می رسد
فضا مه آلود
قدم در راهي می گذارم ، مقصد را نمی دانم اما شاپرکی راهنمايم است
پيش می روم در انتهايي که معلوم نيست
آيا با من خواهی آمد؟ مرا تنها می گذاری؟

تنهايم ! در ميان مه
گم نمی شوم ،شاپرکی با من است
ديگر بس است هياهو نکن ، خسته ام از اين همه غوغا
بگذار در آرامش پيش بروم


فضا مه آلود
نغمه ای آسمانی به گوش می رسد
مقصد نامعلوم
به پيش می روم
بدرود
ببين روياهايم را با خودم آورده ام.باور کن که رنگشان آبی بود
نمی دانم چه شد و چه به روزگارشان آمد که خاکستری شدند و حالا نمی دانم با اين همه
روياهای خاکستری که زير نگاه غمگين من دفن شده اند چه کنم...

۱۳۸۱ خرداد ۲۵, شنبه

کنسرت موسيقی مدرن الکترونيک فرانسه در تالار وحدت

برای اولين بار کنسرت موسيقی مدرن فرانسوی گروه آکسوال روزهای 5شنبه و جمعه اين هفته در تالار وحدت اجرا می شود.سازها عبارتند از گيتار،باس و پيانو .
بزای تهيه بليط با شماره 6705101 می توان تماس برقرار کرد.
به آفتاب سپردم
که ديگر نوري بر من نتاباند

به باران سپردم
که بيش از اين جاري نشود

به باد سپردم
تا زمزمه هاي نهاني خود را
به گوش من نرساند

به درخت سپردم
که ديگر شاخه هاي سر سبز خود را
سايه بان من نکند

آفتاب نمي تابد
باران نمي بارد
باد نمي وزد
و من
زير درختي خشکيده مي گريم
______S A Y I A M Y O U

I am dust particles in sunlight
I am the round sun
To the bits of dust I say,Stay
To the sun, Keep moving

I am morning mist
And the breathing of evening


I am wind in the top of a grove
And surf on the cliff
Mast, rudder, helmsman, and keel
I am also the coral reef they flounder on

I am a tree with a trained parrot in its branches
Silence, thought, and voice

The musical air coming through a flute
A spark off a stone, a flickering in metal

Both candle and the moth crazy around it
Rose and nightingale lost in the fragrance

I am all orders of being
The circling galaxy
The evolutionary intelligence
The lift and the falling away
What is and what isn’t

You who know me
You the One in all, say who I am. Say I am You


۱۳۸۱ خرداد ۲۳, پنجشنبه

دوستم بدار
باد تنها نام تو را زمزمه می کند
تمام گلها نام تو را دارند
هنگامه باريدن است
فردا باران خواهد آمد؟
روياهايم ازآن تو
دوستي و عشقت مال من
سلام
سلام بر تو
سلام بر دلتنگي هايت
سلام بر گريه هايت
سلام
در آرزوی ديدن تو ،در اشتياق تو شعله ورم ،پريشانم
تانگو را تنها نمی رقصند ...
حرف های بسياری در دلهامان بود
دلتنگی هامان را هم آورديم تا با هم قسمت کنيم
باران نباريد
حرف هامان در دل ماند
به اميد ديدار
هنگامی که تنها هستم
هنگامی که دور هستی
تا دور دورها می روم
با تو عازم می شوم
تنها زمانی کوتاه در کنار يکديگر بوديم
و پنداشتيم که عشق
هزاران سال می پايد


شاپرک :

دورترين گذشته ها هم به ياد ماندنی هستند و تلخ ترين خاطره ها هم گاهی شيرين.
عبور سبز از ميان هر گذشته ای حلاوت زيستن در آن لحظه را به آدمی ارزانی می کند.
در عبور از معبر تمامی لحظات زندگی ،آشنايي ها،جدايي ها و دوستی های خالصانه به وقوع می پيوندد .
هميشه دير يکديگر را می شناسيم.هميشه حرف هايمان تا لحظه وداع در دل هايمان می ماند.چه خوب است احساساتمان
همواره بر زبانمان جاری شوند. بيا به دورترين خاطراتمان لبخند بزنيم،اکنون را از ياد نبريم و به آينده نيز اميدوار باشيم.

چون شاپرکها هم يک روز برمی گردند...