۱۳۸۱ مرداد ۹, چهارشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت هفتم

هروه ژنکور سالهای بعد را در صافی و زلالی هستی مردی گذراند که ديگر نيازی ندارد.روزهايش تحت نظارت هيجانی حساب شده جريان داشتند.
با همسرش هلن عادت داشت به سفرهای کوچک سالانه برود.آنان ناپل،مادريد،مونيخ و لندن را ديدند.همه چيز آنها را به شگفتی دچار می کرد:در خلوت،حتی سعادتشان نيز.هروقت دلتنگ می شدند به لاويل ديو باز می گشتند.

بالدابيو کارخانه های ريسندگی خود را به هروه ژنکور بخشيد و گفت که آنجا را ترک می کند.
هروه ژنکور و هلن برای بدرقه او به راه آهن رفتند.
موقع خداحافظی هلن کار غريبی کرد.او از هروه ژنکور جدا شد و دنبال بالدابيو دويد تا به او رسيد و سپس او را در آغوش کشيد و سپس گريه سر داد.
او هيچ وقت گريه نمی کرد،هلن.

سه سال بعد در زمستان 1874 هلن بيمار شد.يک تب مغزی که هيچ پزشکی نتوانست علت آن را دريابد و نه درمان کند.او در آغاز ماه مارس مرد.در يک روز بارانی.
هروه ژنکور داد روی قبر او فقط يک کلمه کندند.
-افسوس

دو ماه و يازده روز پس از مرگ هلن ،هروه ژنکور در قبرستان و در کنار دسته گل سرخی که هر هفته بر گور او می نهاد يک حلقه بسيار کوچک گل های آبی را يافت.خم شد تا آنها را وارسی کند و مدت طولانی همانطور ماند.
به خانه بازگشت.او چندين و چند روز متوالی هيچ نکرد مگر تامل.

هروه ژنکور توانست مادام بلانش را در پاريس بيابد.برايش يادداشتی فرستاد و تقاضای ملاقات کرد.
مادام بلانش آمد با پيراهنی بسيار زيبا.روبروی هروه ژنکور نشست و منتظر ماند.
او به چشمان زن نگريست.همانطور که يک کودک نگاه می کند و گفت:
-شما آن را نوشتيد،مگر نه،اين نامه را؟
هلن از شما خواست که آن را بنويسيد و شما هم اين کار را کرديد.
مادام بلانش بی حرکت بود.بی آنکه نگاهش را به زير افکند و بی آنکه هيچ آثار تعجبی در او ظاهر شود.
بعد گفت:
-من آن را ننوشتم.
سکوت
-اين نامه را هلن نوشته است.
سکوت
-او اين نامه را نوشته بود.هنگامی که نزد من آمد او از من خواست که از روی آن به ژاپنی بنويسم و من اين کار را کردم.حقيقت اين است.
هروه ژنکور در آن لحظه فهميد که اين کلمات را در تمام مدت زندگيش خواهد شنيد.ازجا برخاست ولی بی حرکت ماند.ايستاد،گويي ناگهان فراموش کرده بود که به کجا بايد برود.
صدای مادام بلانش انگار از دوردست به گوشش می رسيد.
-او حتی خواست نامه را برايم بخواند.اين نامه را.او صدايي فوق العاده زيبا داشت.او اين جملات را با هيجان و عاطفه ای می خواند که هرگز نتوانستم فراموش کنم.انگار اين جملات واقعا از آن او بودند.
هروه ژنکور در حال عبور از تالار بود با گام های بسيار آهسته.
-می دانيد آقا،گمان می کنم او مايل بود بيش از هر چيزی ،آن زن باشد.شما نمی توانيد درک کنيد اما من شنيدم هنگامی که او نامه را می خواند.می دانم که حقيقت دارد.
هروه ژنکور به آستانه در رسيده بود.بی آنکه برگردد آهسته گفت:خداحافظ مادام.
آنان هرگز يکديگر را نديدند.

هروه ژنکور بيست و سه سال ديگر هم زندگی کرد.بيشتر اين سال ها در آرامش و سلامتی گذشت.
با گذشت زمان به خود اجازه داد به لذتی دست يازد که همواره بر خود ممنوع کرده بود.برای کسانی که به ديدار او می رفتند از سفرهايش می گفت.
هنگامی که تنهايي قلبش را می فشرد به گورستان می رفت تا با هلن حرف بزند.
گه گاه روزهايي که باد می وزيد،هروه ژنکور تا کنار درياچه می رفت و ساعتها به تماشای آن می نشست.زيرا به نظر می رسيد که در آن،نقشی بر آب،نمايشی سبک و توضيح ناپذير از زندگی خويش را می ديد.

***پايان***


هیچ نظری موجود نیست: