۱۳۸۱ مرداد ۷, دوشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت ششم


در توتستان های لاويل ديو،مردم درختان توت پوشيده از برگ را نگاه می کردند و ورشکستگی را به چشم خود می ديدند.
در همين هنگام هروه ژنکور ساختن بوستان اطراف خانه خود را آغاز کرد.
مردم دهکده می گفتند هروه متفاوت تر از هميشه و شايد بيمار از ژاپن برگشته است.
بعضی ها می گفتند او کلاهبردار است و برخی می گفتند قديس است.
بعضی ها هم می گفتند او چيزی دارد چيزی مثل يک بدبختی.

چهار ماه و سيزده روز پس از بازگشت در کنار درياچه او به بالدابيو گفت:
نخستين باری که من هاراکی را ديدم،لباسی تيره بر تن داشت.چهار زانو نشسته بود.بی حرکت،در گوشه ای از تالار.دراز کشيده در کنارش،سر بر زانوی او نهاده،زنی بود.
چشمانش شکل شرقی نداشت و چهره اش چهره يک دختر جوان بود.
دل بالدابيو به درد آمد وقتی هروه ژنکور گفت:من حتی صدايش را نشنيدم.
رنجی شگفت انگيز است.
مردن از درد غربت عشقی که هرگز با آن نخواهی زيست.

شش ماه بعد هروه ژنکور نامه ای با پاکت خردلی رنگ دريافت کرد.هنگامی که آن را گشود،هفت ورق کاغذ پوشيده از خطی هندسی ديد:مرکب سياه:حروف ژاپنی.
هروه ژنکور نامه را ورق زد.به فهرست تصاوير پرندگان کوچکی می مانست که با وسواسی جنون آميز نقاشی شده باشند.شگفت انگيز بود انديشيدن به اينکه آنها فی الواقع نشانه هايي بودند.خاکستر صدايي سوخته.

هفته های متمادی گذشت.

مادام بلانش بی کلامی او را به حضور پذيرفت.
من دوباره به شما نياز دارم.
مادام بلانش نامه را گرفت و باز کرد.نگاهش را به هروه ژنکور دوخت و گفت:من اين زبان را دوست ندارن آقا.می خواهم آن را فراموش کنم.می خواهم آن کشور را فراموش کنم و زندگيم را در آنجا و باقی چيزها را.
من اين نامه را برای شما می خوانم.اما قول بدهيد که ديگر هرگز بازنگرديد و چنين چيزی از من نخواهيد.
به شما قول می دهم مادام.
مستقيم در چشمان او نگاه کرد و سپس نگاهش را به اولين صفحه نامه دوخت.کاغذ برنج،مرکب سياه.

"سرور محبوب من
نترس،تکان نخور،ساکت بمان،هيچ کس ما را نمی بيند."
"همين طور بمان،می خواهم ترا نگاه کنم،آنقدر ترا نگاه کرده ام،اما تو برای من نبوده ای ،و حالا تو برای من هستی،نزديک نشو،خواهش می کنم،همانطور که هستی بمان،ما يک شب کامل در اختيار داريم،و من می خواهم ترا نگاه کنم،هرگز ترا اينگونه نديده ام،پيکر تو برای من،پوست تو،چشمانت را ببند و خودت را نوازش کن،خواهش می کنم".
"ديدگانت را باز نکن،اگر می توانی،و خود را نوازش کن،دستان تو آنقدر زيبا هستند،بسيار بارها آنها را به خواب ديده ام و حال می خواهم آنها را نگاه کنم،دوست دارم آنها را اينگونه ببينم،روی پوست تو،ادامه بده،لطفا چشمانت را باز نکن،من اينجا هستم،هيچ کس نمی تواند ما را ببيند و من نزديک تو هستم،خود را نوازش کن،سرور محبوب من،تمنا می کنم،آرام،خيلی آرام"
"چه اندازه زيباست دست تو بر پيکرت،ادامه بده،دوست دارم آنرا بنگرم،محبوب من،سرور من،چشمانت را مگشا،هنوز نه،تو نبايد بترسی.من خيلی نزديک تو هستم.صدايم را می شنوی؟
من اينجا هستم.ترا لمس می کنم.ابريشم است.حس می کنی؟ابريشم پيراهن من است،چشمانت را مگشا،جانت از آن توست."
"لبانم ازان تو خواهند بود،هنگامی که ترا لمس کنم،نخست با لبانم خواهد بود.نخواهی دانست کجا،ناگهان گرمای لبانم را احساس خواهی کرد،روی پيکرت،نخواهی دانست کجا،اگر چشمانت را نگشايي،آنها را باز نکن،تو دهانم را حس خواهی کرد،نخواهی دانست کجا،آنرا احساس خواهی کرد،ناگهان"
"شايد بر چشمانت باشد،دهانم را بر پلکهايت و بر ابروانت خواهم فشرد.تو احساس خواهی کرد گرمايي را که به درون سرت نفوذ می کند و لبانم در چشمانت،درون آن يا شايد جای ديگر از اندامت.لبهايم را خواهم فشرد آنجا و کم کم لبهايم را خواهم گشود و کم کم پايين تر خواهم رفت."
زن می خواند و سرش به سوی ورق های کاغذ خم شده بود.
"و خواهم گذاشت دهانم را بگشايد،به درون آن نفوذ کند زبانم را بفشارد و بزاق من بر پوست بدن تو روان خواهد شد تا دست تو،بوسه من و دست تو يگی و ديگری به هم آميخته بر پيکرت:
"و سپس در نهايت قلب تو را خواهم بوسيد.چون ترا می خواهم و هنگامی که دل تو زير لبهای من است تو از آن من خواهی بود برای هميشه.اگر آنگاه مرا باور نکردی پس ديده بگشا سرور محبوب من و به من بنگر،من آنجا هستم.آيا کسی خواهد توانست هرگز اين لحظه را بزدايد،پيکر من که ديگر ابريشم آن را نمی پوشاند دستان تو آن را لمس می کند.چشمان تو آن را می بيند."
"انگشتانت در اندرون من،زبانت بر لبهايم،به زير من می لغزی،دستانت را بر پهلوهای من و مرا بلند می کنی و مرا بر پيکرت می لغزانی،آرام،آيا هرگز کسی می تواند اين را بزدايد؟
تو که آرام در من حرکت می کنی،دستانت بر چهره ام،انگشتانت در دهانم،لذت در نگاهت،صدايت،آرام حرکت می کنی و من تقريبا درد می کشم،لذت من،صدای من"
پيکر من بر پيکر تو،مرا بر می افزاری بازوانت که مرا می گيرند تا نگريزم،ضربه ها،خشونت و ملاطفت،می بينم که چشمانت چشمانم را جستجو می کنند،می خواهند بدانند تا کجا می توانند مرا بدرد آورند،تا هر کجا که تو بخواهی،سرور محبوب من،پايانی ندارد،نمی تواند پايان پذيرد،مگر نمی بينی؟هيچ کس نخواهد توانست اين لحظه را بزدايد،برای هميشه تو سرت را به عقب خم می کنی فرياد می زنی،برای هميشه من چشمانم را می بندم،می گذارم اشکهايم از مژگانم جدا شوند،صدای من در صدای تو،خشونت تو مرا به بند کشيده،ديگر فرصتی برای گريز نيست.نه نيرويي برای پايداری.اين لحظه می بايست باشد.اين لحظه هست.باور کن محبوب و سرور من و اين لحظه خواهد بود اکنون و هميشه،خواهد بود،تا پايان"

او خواند با صدايي زمزمه وار و سپس توقف کرد.
ديگر هيچ حرفی روی کاغذ نبود.اما هنگامی که آخرين کاغذ را چرخاند پشت آن چند حرف ديگر به چشم می خورد.
زن نگاهش را بالا آورد و هروه ژنکور ديد که چشمان او فوق العاده زيبا هستند.
زن دوباره کاغذ را نگاه کرد و خواند.
"ما هرگز همديگر را باز نخواهيم ديد،سرور من.
آنچه برای ما بود ما انجام داديم و شما اين را می دانيد.مرا باور کنيد:آنرا برای هميشه متحقق کرديم.زندگيتان را از من محافظت کنيد. و يک لحظه ترديد روا نداريد،اگر برای سعادت شما لازم باشد،که زنی را که بدون حسرت به شما می گويد:خداحافظ،فراموش کنيد."

مادام بلانش برخاست.چراغ را خاموش کرد.به هروه ژنکور نزديک شد از انگشت حلقه ای از گلهای آبی را در آورد و در کنار هروه ژنکور گذاشت و ار اتاق خارج شد.
هروه ژنکور مدت زيادی در تور غريب اتاق باقی ماند.عاقبت از جا برخاست و بيرون رفت.

هیچ نظری موجود نیست: