۱۳۸۱ تیر ۲۹, شنبه

می خواهم تو را چيزی دهم.چرا که ما در رود جهان کشيده می شويم.زندگی ما جدا خواهد شد و عشق های ما فراموش.
من اما نه چندان ابلهم که بدان اميد بسته باشم که توانسته ام قلب ترا با هديه هايم بخرم.
تو را زندگی هست و راه دراز در پيش و تو عشقی را که ما برايت می آوريم به يک جرعه می نوشی و برگشته از ما می گريزی .
تو بازی و همبازی هايت را داری،چه غم اگر نه مجال ما کنی و نه انديشه من.
تنداب ترانه خوان می گذرد و بندها را فرو می شکند اما کوه می ماند و به ياد می آورد و رود را با عشقش دنبال می کند.

هیچ نظری موجود نیست: