ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت چهارم
در نخستين روزهای ماه اکتبر هروه ژنکور به سوی ژاپن حرکت کرد.هنگامی که به دهکده رسيد سکوت بود.
ناگهان آسمان بر فراز قصر از صدها پرنده سياه شد.آشفته آواز می خواندند،فرياد می کشيدند.فورانی از بال و پر.ابری از رنگ و صدا پرتاب شده به سوی نور.
هروه ژنکور لبخند زد.
هروه ژنکور قفس عظيم را ديد.درهايش همه باز.مطلقا خالی.و در برابر قفس يک زن مقابل او قرار گرفت.چشمانش شکل شرقی نداشتند و چهره اش ،چهره دختر جوانی بود.
در همين حال صدای هاراکی به گوش رسيد:خوش آمديد ،دوست فرانسوی من.
پرندگان باز می آيند.هميشه دشوار است مقاومت در برابر بازگشتن.اينطور نيست؟
هروه ژنکور پاسخی نداد.هاراکی به چشمانش نگريست.
هروه ژنکور به سوی دختر برگشت تا با او خداحافظی کند.
اميدوارم بزودی شما را ببينم.
هاراکی گفت:او زبان شما را نمی فهمد.
آنشب هروه ژنکور در مهمانی هاراکی حاضر شد.چند نفر از مردان دهکده با زنان بسيار آراسته حضور داشتند.عطر شيرين زنان،هروه ژنکور را محاصره کرده بود.
به دشواری به مردانی لبخند می زد که تفريح می کردند.
هزار بار او چشمان زن را جست و هزار بار زن چشمان او را يافت.همچون رقصی بود غم انگيز،مرموز و ناتوان.
در دير وقت شب هروه ژنکور از جا بلند شد و از تالار خارج شد.پيش از خروج برای آخرين بار به سوی او نگاه کرد.زن به او نگريست.با چشمانی گنگ که قرن ها از آن فاصله داشتند.
هروه ژنکور هنگامی که وارد خانه شد دو زد را ديد ايستاده در مقابل خويش.يکی شرقی،جوان،پوشيده در کيمونوي ساده سفيد و او.
در چشمانش شادی تب آلودی موج می زد.بی آنکه به مرد فرصتی دهد نزديک شد.دستش را گرفت.آن را به صورتش نزديک کرد.لبانش را به آن سائيد و سپس در حاليکه دستش را
می فشرد آن را روی دستان دختر جوانی نهاد که کنارش ايستاده بود.لحظه ای همان جا نگه داشت تا دستش نتواند بگريزد.بعد دستش را برداشت. دو گام عقب رفت.فانوس را برداشت.
لحظه ای به چشمان هروه ژنکور نگريست و سپس دوان دوان دور شد.او در شب ناپديد شد.
هروه ژنکور هرگز اين دختر جوان را نديده بود.و در واقع آنشب هم او را نديد.در اتاق بدون نور،زيبايي پيکرش را احساس کرد.دستان و دهانش را شناخت.ساعت های متمادی با او عشق ورزيد.با حرکاتی که هرگز نکرده بود و طمئنينه ای را آموخت که نمی شناخت.در تاريکی مهم نبود دوست داشتن او و دوست نداشتن او.
.
.
.
موقع ترک دهکده از مقابل قفس عظيم پرندگان گذشت.درهايش مجددا بسته شده بودند.درون آن صدها پرنده پرواز می کردند،محفوظ از آسمان.
هروه ژنکور دو روز ديگر در انتظار نشانه ای به سر برد.سپس حرکت کرد.
پس از سه ماه به فرانسه رسيد.
شب او به بستر هلن رفت و با بی صبری تمام به او عشق ورزيد.چنانکه زن ترسيد و نتوانست اشک های خويش را مهار کند.هنگامی که ديد او متوجه شده کوشيد لبخندی بزند.
-بخاطر اينست که ما خيلی خوشبختيم.
اين را آرام زمزمه کرده بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر