۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

پایان داستان

قصه همان است
فرق نمى‌كند؛ راوى گفته باشد
يا خود اين گونه دانسته باشيم
شهريار 
وقتى ناخن‌هايش دراز شد
پوستش را كند
افعيان سياهى از پوستش به در آمدند
كه به مشرق و مغرب مى‌دويدند
تا آنكه شب و روز اشتباه شد
و جهان به ماده نخستين بازگشت
و راوى قصه را به پايان نبرده بود
هنگام كه فردا از راه رسيد
مردمان خواب آلوده بيدار
همچنان در انتظار ماندند و ماندند
بى كه بدانند راوى را افعيان بلعيده‌اند
و شهريار ديوانه 
همچنان در سوراخش پوست عوض مى‌كند
هر روز




  سهیل نجم  --  ترجمه عبدالرضا رضایی‌نیا