۱۳۸۱ مرداد ۹, چهارشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت هفتم

هروه ژنکور سالهای بعد را در صافی و زلالی هستی مردی گذراند که ديگر نيازی ندارد.روزهايش تحت نظارت هيجانی حساب شده جريان داشتند.
با همسرش هلن عادت داشت به سفرهای کوچک سالانه برود.آنان ناپل،مادريد،مونيخ و لندن را ديدند.همه چيز آنها را به شگفتی دچار می کرد:در خلوت،حتی سعادتشان نيز.هروقت دلتنگ می شدند به لاويل ديو باز می گشتند.

بالدابيو کارخانه های ريسندگی خود را به هروه ژنکور بخشيد و گفت که آنجا را ترک می کند.
هروه ژنکور و هلن برای بدرقه او به راه آهن رفتند.
موقع خداحافظی هلن کار غريبی کرد.او از هروه ژنکور جدا شد و دنبال بالدابيو دويد تا به او رسيد و سپس او را در آغوش کشيد و سپس گريه سر داد.
او هيچ وقت گريه نمی کرد،هلن.

سه سال بعد در زمستان 1874 هلن بيمار شد.يک تب مغزی که هيچ پزشکی نتوانست علت آن را دريابد و نه درمان کند.او در آغاز ماه مارس مرد.در يک روز بارانی.
هروه ژنکور داد روی قبر او فقط يک کلمه کندند.
-افسوس

دو ماه و يازده روز پس از مرگ هلن ،هروه ژنکور در قبرستان و در کنار دسته گل سرخی که هر هفته بر گور او می نهاد يک حلقه بسيار کوچک گل های آبی را يافت.خم شد تا آنها را وارسی کند و مدت طولانی همانطور ماند.
به خانه بازگشت.او چندين و چند روز متوالی هيچ نکرد مگر تامل.

هروه ژنکور توانست مادام بلانش را در پاريس بيابد.برايش يادداشتی فرستاد و تقاضای ملاقات کرد.
مادام بلانش آمد با پيراهنی بسيار زيبا.روبروی هروه ژنکور نشست و منتظر ماند.
او به چشمان زن نگريست.همانطور که يک کودک نگاه می کند و گفت:
-شما آن را نوشتيد،مگر نه،اين نامه را؟
هلن از شما خواست که آن را بنويسيد و شما هم اين کار را کرديد.
مادام بلانش بی حرکت بود.بی آنکه نگاهش را به زير افکند و بی آنکه هيچ آثار تعجبی در او ظاهر شود.
بعد گفت:
-من آن را ننوشتم.
سکوت
-اين نامه را هلن نوشته است.
سکوت
-او اين نامه را نوشته بود.هنگامی که نزد من آمد او از من خواست که از روی آن به ژاپنی بنويسم و من اين کار را کردم.حقيقت اين است.
هروه ژنکور در آن لحظه فهميد که اين کلمات را در تمام مدت زندگيش خواهد شنيد.ازجا برخاست ولی بی حرکت ماند.ايستاد،گويي ناگهان فراموش کرده بود که به کجا بايد برود.
صدای مادام بلانش انگار از دوردست به گوشش می رسيد.
-او حتی خواست نامه را برايم بخواند.اين نامه را.او صدايي فوق العاده زيبا داشت.او اين جملات را با هيجان و عاطفه ای می خواند که هرگز نتوانستم فراموش کنم.انگار اين جملات واقعا از آن او بودند.
هروه ژنکور در حال عبور از تالار بود با گام های بسيار آهسته.
-می دانيد آقا،گمان می کنم او مايل بود بيش از هر چيزی ،آن زن باشد.شما نمی توانيد درک کنيد اما من شنيدم هنگامی که او نامه را می خواند.می دانم که حقيقت دارد.
هروه ژنکور به آستانه در رسيده بود.بی آنکه برگردد آهسته گفت:خداحافظ مادام.
آنان هرگز يکديگر را نديدند.

هروه ژنکور بيست و سه سال ديگر هم زندگی کرد.بيشتر اين سال ها در آرامش و سلامتی گذشت.
با گذشت زمان به خود اجازه داد به لذتی دست يازد که همواره بر خود ممنوع کرده بود.برای کسانی که به ديدار او می رفتند از سفرهايش می گفت.
هنگامی که تنهايي قلبش را می فشرد به گورستان می رفت تا با هلن حرف بزند.
گه گاه روزهايي که باد می وزيد،هروه ژنکور تا کنار درياچه می رفت و ساعتها به تماشای آن می نشست.زيرا به نظر می رسيد که در آن،نقشی بر آب،نمايشی سبک و توضيح ناپذير از زندگی خويش را می ديد.

***پايان***


۱۳۸۱ مرداد ۷, دوشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت ششم


در توتستان های لاويل ديو،مردم درختان توت پوشيده از برگ را نگاه می کردند و ورشکستگی را به چشم خود می ديدند.
در همين هنگام هروه ژنکور ساختن بوستان اطراف خانه خود را آغاز کرد.
مردم دهکده می گفتند هروه متفاوت تر از هميشه و شايد بيمار از ژاپن برگشته است.
بعضی ها می گفتند او کلاهبردار است و برخی می گفتند قديس است.
بعضی ها هم می گفتند او چيزی دارد چيزی مثل يک بدبختی.

چهار ماه و سيزده روز پس از بازگشت در کنار درياچه او به بالدابيو گفت:
نخستين باری که من هاراکی را ديدم،لباسی تيره بر تن داشت.چهار زانو نشسته بود.بی حرکت،در گوشه ای از تالار.دراز کشيده در کنارش،سر بر زانوی او نهاده،زنی بود.
چشمانش شکل شرقی نداشت و چهره اش چهره يک دختر جوان بود.
دل بالدابيو به درد آمد وقتی هروه ژنکور گفت:من حتی صدايش را نشنيدم.
رنجی شگفت انگيز است.
مردن از درد غربت عشقی که هرگز با آن نخواهی زيست.

شش ماه بعد هروه ژنکور نامه ای با پاکت خردلی رنگ دريافت کرد.هنگامی که آن را گشود،هفت ورق کاغذ پوشيده از خطی هندسی ديد:مرکب سياه:حروف ژاپنی.
هروه ژنکور نامه را ورق زد.به فهرست تصاوير پرندگان کوچکی می مانست که با وسواسی جنون آميز نقاشی شده باشند.شگفت انگيز بود انديشيدن به اينکه آنها فی الواقع نشانه هايي بودند.خاکستر صدايي سوخته.

هفته های متمادی گذشت.

مادام بلانش بی کلامی او را به حضور پذيرفت.
من دوباره به شما نياز دارم.
مادام بلانش نامه را گرفت و باز کرد.نگاهش را به هروه ژنکور دوخت و گفت:من اين زبان را دوست ندارن آقا.می خواهم آن را فراموش کنم.می خواهم آن کشور را فراموش کنم و زندگيم را در آنجا و باقی چيزها را.
من اين نامه را برای شما می خوانم.اما قول بدهيد که ديگر هرگز بازنگرديد و چنين چيزی از من نخواهيد.
به شما قول می دهم مادام.
مستقيم در چشمان او نگاه کرد و سپس نگاهش را به اولين صفحه نامه دوخت.کاغذ برنج،مرکب سياه.

"سرور محبوب من
نترس،تکان نخور،ساکت بمان،هيچ کس ما را نمی بيند."
"همين طور بمان،می خواهم ترا نگاه کنم،آنقدر ترا نگاه کرده ام،اما تو برای من نبوده ای ،و حالا تو برای من هستی،نزديک نشو،خواهش می کنم،همانطور که هستی بمان،ما يک شب کامل در اختيار داريم،و من می خواهم ترا نگاه کنم،هرگز ترا اينگونه نديده ام،پيکر تو برای من،پوست تو،چشمانت را ببند و خودت را نوازش کن،خواهش می کنم".
"ديدگانت را باز نکن،اگر می توانی،و خود را نوازش کن،دستان تو آنقدر زيبا هستند،بسيار بارها آنها را به خواب ديده ام و حال می خواهم آنها را نگاه کنم،دوست دارم آنها را اينگونه ببينم،روی پوست تو،ادامه بده،لطفا چشمانت را باز نکن،من اينجا هستم،هيچ کس نمی تواند ما را ببيند و من نزديک تو هستم،خود را نوازش کن،سرور محبوب من،تمنا می کنم،آرام،خيلی آرام"
"چه اندازه زيباست دست تو بر پيکرت،ادامه بده،دوست دارم آنرا بنگرم،محبوب من،سرور من،چشمانت را مگشا،هنوز نه،تو نبايد بترسی.من خيلی نزديک تو هستم.صدايم را می شنوی؟
من اينجا هستم.ترا لمس می کنم.ابريشم است.حس می کنی؟ابريشم پيراهن من است،چشمانت را مگشا،جانت از آن توست."
"لبانم ازان تو خواهند بود،هنگامی که ترا لمس کنم،نخست با لبانم خواهد بود.نخواهی دانست کجا،ناگهان گرمای لبانم را احساس خواهی کرد،روی پيکرت،نخواهی دانست کجا،اگر چشمانت را نگشايي،آنها را باز نکن،تو دهانم را حس خواهی کرد،نخواهی دانست کجا،آنرا احساس خواهی کرد،ناگهان"
"شايد بر چشمانت باشد،دهانم را بر پلکهايت و بر ابروانت خواهم فشرد.تو احساس خواهی کرد گرمايي را که به درون سرت نفوذ می کند و لبانم در چشمانت،درون آن يا شايد جای ديگر از اندامت.لبهايم را خواهم فشرد آنجا و کم کم لبهايم را خواهم گشود و کم کم پايين تر خواهم رفت."
زن می خواند و سرش به سوی ورق های کاغذ خم شده بود.
"و خواهم گذاشت دهانم را بگشايد،به درون آن نفوذ کند زبانم را بفشارد و بزاق من بر پوست بدن تو روان خواهد شد تا دست تو،بوسه من و دست تو يگی و ديگری به هم آميخته بر پيکرت:
"و سپس در نهايت قلب تو را خواهم بوسيد.چون ترا می خواهم و هنگامی که دل تو زير لبهای من است تو از آن من خواهی بود برای هميشه.اگر آنگاه مرا باور نکردی پس ديده بگشا سرور محبوب من و به من بنگر،من آنجا هستم.آيا کسی خواهد توانست هرگز اين لحظه را بزدايد،پيکر من که ديگر ابريشم آن را نمی پوشاند دستان تو آن را لمس می کند.چشمان تو آن را می بيند."
"انگشتانت در اندرون من،زبانت بر لبهايم،به زير من می لغزی،دستانت را بر پهلوهای من و مرا بلند می کنی و مرا بر پيکرت می لغزانی،آرام،آيا هرگز کسی می تواند اين را بزدايد؟
تو که آرام در من حرکت می کنی،دستانت بر چهره ام،انگشتانت در دهانم،لذت در نگاهت،صدايت،آرام حرکت می کنی و من تقريبا درد می کشم،لذت من،صدای من"
پيکر من بر پيکر تو،مرا بر می افزاری بازوانت که مرا می گيرند تا نگريزم،ضربه ها،خشونت و ملاطفت،می بينم که چشمانت چشمانم را جستجو می کنند،می خواهند بدانند تا کجا می توانند مرا بدرد آورند،تا هر کجا که تو بخواهی،سرور محبوب من،پايانی ندارد،نمی تواند پايان پذيرد،مگر نمی بينی؟هيچ کس نخواهد توانست اين لحظه را بزدايد،برای هميشه تو سرت را به عقب خم می کنی فرياد می زنی،برای هميشه من چشمانم را می بندم،می گذارم اشکهايم از مژگانم جدا شوند،صدای من در صدای تو،خشونت تو مرا به بند کشيده،ديگر فرصتی برای گريز نيست.نه نيرويي برای پايداری.اين لحظه می بايست باشد.اين لحظه هست.باور کن محبوب و سرور من و اين لحظه خواهد بود اکنون و هميشه،خواهد بود،تا پايان"

او خواند با صدايي زمزمه وار و سپس توقف کرد.
ديگر هيچ حرفی روی کاغذ نبود.اما هنگامی که آخرين کاغذ را چرخاند پشت آن چند حرف ديگر به چشم می خورد.
زن نگاهش را بالا آورد و هروه ژنکور ديد که چشمان او فوق العاده زيبا هستند.
زن دوباره کاغذ را نگاه کرد و خواند.
"ما هرگز همديگر را باز نخواهيم ديد،سرور من.
آنچه برای ما بود ما انجام داديم و شما اين را می دانيد.مرا باور کنيد:آنرا برای هميشه متحقق کرديم.زندگيتان را از من محافظت کنيد. و يک لحظه ترديد روا نداريد،اگر برای سعادت شما لازم باشد،که زنی را که بدون حسرت به شما می گويد:خداحافظ،فراموش کنيد."

مادام بلانش برخاست.چراغ را خاموش کرد.به هروه ژنکور نزديک شد از انگشت حلقه ای از گلهای آبی را در آورد و در کنار هروه ژنکور گذاشت و ار اتاق خارج شد.
هروه ژنکور مدت زيادی در تور غريب اتاق باقی ماند.عاقبت از جا برخاست و بيرون رفت.
ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت پنجم

پس از بازگشت هروه ژنکور يک زندگی منزوی را طی کرد.تمام مدت وقتش را صرف کار بر روی طرح بوستانی می کرد که قرار بود روزی بسازد.طرح های غريبی می زد.
يک شب هلن پرسيد:اين چيست؟
-يک قفس
-يک قفس؟
-بله
-به چه درد می خورد؟
آن را پر از پرنده می کنی.هر چه بيشتر و روزی که اتفاق سعادت آميزی برايت افتاد درش را باز می کنی.باز باز و پرواز آنها را نظاره می کنی.
.
.
.
روز دهم اکتبر هروه ژنکور برای چهارمين بار به سوی ژاپن رفت.
اما وقتی به دهکده هاراکی رسيد آن را کاملا سوخته ديد.هيچ چيز در آنجا نبود.هيچ موجود زنده ای.
هروه ژنکور بی حرکت ماند.اوپشت سر هشت هزار کيلومتر راه داشت و پيش رو هيچ.
ناگهان آنچه را که نامرئی می انگاشت ديد.
پايان دنيا.
هروه ژنکور ساعتها در ميان خرابه ها بر جا ماند.نمی توانست برود.
ناگهان پسربچه ای ظاهر شد.آرام راه می رفت. با وحشت در چشمانش بيگانه را می نگريست.هروه ژنکور از جا تکان نخورد.آنها همان جا ماندند و همديگر را ورانداز کردند.
بعد پسر بچه چيزی را از زير لباسهای ژنده اش بيرون آورد.به هروه ژنکور نزديک شد.در حاليکه از ترس می لرزيد آن را به سويش دراز کرد.يک لنگه دستکش.
او دستکش را گرفت و به پسر بچه لبخند زد.
من هستم.مرد فرانسوی...مرد ابريشم.می فهمی؟ من هستم.
پسر بچه ديگر نلرزيد.
او چشمانی درخشان داشت.اما می خنديد.شروع کرد به حرف زدن.تقريبا فرياد می زد و می دويد.به او اشاره کرد که او را تعقيب کند.
هروه ژنکور تکان نخورد.دستکش را در دست می چرخاند.گويي تنها چيزی بود که از جهانی برباد رفته برايش مانده است.می دانست که حالا ديگر خيلی دير است و او حق انتخاب ندارد.
از جا برخاست و حرکت کرد.به سوی بيشه.پشت سر پسرک.
به آن سوی انتهای جهان.
روز پنجم پسرک هاراکی را نشان داد.سياه پوش.
هروه ژنکور شب را در حاشيه اردو گذراند.هيچ کس با او سخن نگفت.گويي هيچ کس او را نمی ديد.
.
هنگامی که بيدار شد،اهالی خود را برای حرکت آماده می کردند.از جا برخاست.بيرون رفت.
کودکان گريه نمی کردند.چهره های گنگی را ديد.
درختی را ديد و بر دار پسرک جوانی که او را به آنجا هدايت کرده بود.
هروه ژنکور نزديک شد.مدتی او را نگاه کرد.گويي افسون شده بود.
سپس طناب را باز کرد و بدن پسرک را در آغوش گرفت و آن را بر زمين نهاد.در کنارش زانو زد.نمی توانست نگاه از چهره اش بردارد.
صدای هاراکی را شنيد:
ژاپن سرزمينی بسيار کهن است.قانون آن باستانی است.قانون می گويد که دوازده گناه است که سزای آن مرگ است و يکی از انها پذيرفتن انتقال پيام عاشقانه برای بانوی خويش است.
.
او هيچ پيام عاشقانه ای به همراه نداشت.
.
او خود پيام عشق بود.
.
.
فرانسوی،برويد و ديگر هرگز بازنگرديد.
.
تنها سکوت،بر جاده،تن نوجوانی بر خاک.مردی زانوزده.تا بازپسين انوار روز.

اين بار ميليونها کرم ابريشمی که هروه ژنکور آورده بود مرده بودند.
.
هلن،از دور کالسکه را می ديد که به سوی خانه می آمد.به خود گفت که نبايد اشک بريزد و نبايد بگريزد.
مرد او را در آغوش گرفت:با من بمان،اين را از تو می خواهم.
شب تا ديرگاه بيدار ماندند و سخن گفتند.هلن از ترسهايش گفت و از روزهايش که وحشتناک بودند.

تو مرده بودی و هيچ چيز زيبايي ديگر در اين دنيا نبود..


۱۳۸۱ مرداد ۶, یکشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت چهارم

در نخستين روزهای ماه اکتبر هروه ژنکور به سوی ژاپن حرکت کرد.هنگامی که به دهکده رسيد سکوت بود.
ناگهان آسمان بر فراز قصر از صدها پرنده سياه شد.آشفته آواز می خواندند،فرياد می کشيدند.فورانی از بال و پر.ابری از رنگ و صدا پرتاب شده به سوی نور.
هروه ژنکور لبخند زد.
هروه ژنکور قفس عظيم را ديد.درهايش همه باز.مطلقا خالی.و در برابر قفس يک زن مقابل او قرار گرفت.چشمانش شکل شرقی نداشتند و چهره اش ،چهره دختر جوانی بود.
در همين حال صدای هاراکی به گوش رسيد:خوش آمديد ،دوست فرانسوی من.
پرندگان باز می آيند.هميشه دشوار است مقاومت در برابر بازگشتن.اينطور نيست؟
هروه ژنکور پاسخی نداد.هاراکی به چشمانش نگريست.
هروه ژنکور به سوی دختر برگشت تا با او خداحافظی کند.
اميدوارم بزودی شما را ببينم.
هاراکی گفت:او زبان شما را نمی فهمد.

آنشب هروه ژنکور در مهمانی هاراکی حاضر شد.چند نفر از مردان دهکده با زنان بسيار آراسته حضور داشتند.عطر شيرين زنان،هروه ژنکور را محاصره کرده بود.
به دشواری به مردانی لبخند می زد که تفريح می کردند.
هزار بار او چشمان زن را جست و هزار بار زن چشمان او را يافت.همچون رقصی بود غم انگيز،مرموز و ناتوان.
در دير وقت شب هروه ژنکور از جا بلند شد و از تالار خارج شد.پيش از خروج برای آخرين بار به سوی او نگاه کرد.زن به او نگريست.با چشمانی گنگ که قرن ها از آن فاصله داشتند.
هروه ژنکور هنگامی که وارد خانه شد دو زد را ديد ايستاده در مقابل خويش.يکی شرقی،جوان،پوشيده در کيمونوي ساده سفيد و او.
در چشمانش شادی تب آلودی موج می زد.بی آنکه به مرد فرصتی دهد نزديک شد.دستش را گرفت.آن را به صورتش نزديک کرد.لبانش را به آن سائيد و سپس در حاليکه دستش را
می فشرد آن را روی دستان دختر جوانی نهاد که کنارش ايستاده بود.لحظه ای همان جا نگه داشت تا دستش نتواند بگريزد.بعد دستش را برداشت. دو گام عقب رفت.فانوس را برداشت.
لحظه ای به چشمان هروه ژنکور نگريست و سپس دوان دوان دور شد.او در شب ناپديد شد.
هروه ژنکور هرگز اين دختر جوان را نديده بود.و در واقع آنشب هم او را نديد.در اتاق بدون نور،زيبايي پيکرش را احساس کرد.دستان و دهانش را شناخت.ساعت های متمادی با او عشق ورزيد.با حرکاتی که هرگز نکرده بود و طمئنينه ای را آموخت که نمی شناخت.در تاريکی مهم نبود دوست داشتن او و دوست نداشتن او.
.
.
.
موقع ترک دهکده از مقابل قفس عظيم پرندگان گذشت.درهايش مجددا بسته شده بودند.درون آن صدها پرنده پرواز می کردند،محفوظ از آسمان.
هروه ژنکور دو روز ديگر در انتظار نشانه ای به سر برد.سپس حرکت کرد.
پس از سه ماه به فرانسه رسيد.
شب او به بستر هلن رفت و با بی صبری تمام به او عشق ورزيد.چنانکه زن ترسيد و نتوانست اشک های خويش را مهار کند.هنگامی که ديد او متوجه شده کوشيد لبخندی بزند.
-بخاطر اينست که ما خيلی خوشبختيم.
اين را آرام زمزمه کرده بود...

۱۳۸۱ مرداد ۵, شنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت سوم

هروه ژنکور مدت زيادی انتظار کشيد.در سکوت بی حرکت
سپس آرام پارچه مرطوب را از روی چشمانش برداشت.در تالار تقريبا نوری نبود.هيچ کس در کنار او نبود.از جا برخاست و از آنجا خارج شد.
بر بستر حصيرش دراز کشيد و به تماشای شعله ای پرداخت که می لرزيد.
بعد دشوار نبود.باط کردن مشتش و ديدن آن کاغذ.
چند حرف ژاپنی يکی زير ديگری با مرکب سياه.
فردا صبح زود هروه ژنکور به راه افتاد.پنهان در وسايلش هزاران تخم کرم ابريشم بود.
پس از سه ماه او در نخستين يکشنبه ماه آوريل به فرانسه رسيد.همسرش هلن را ديد که به استقبالش آمده بود و هنگامی که او را در آغوش فشرد،عطر پوستش را استشمام کرد و مخمل صدايش را شنيد هنگامی که به او گفت:تو برگشتی
با ملايمت گفت تو برگشتی .
در شهر لاويل ديو زندگی فقط جريان داشت.انتظام يافته با نظمی متعارف.
هروه ژنکور گذاشت تا زندگی به مدت چهل و يک روز بر او بلغزد.روز چهل و دوم تسليم شد.
نزد دوستش بالدابيو رفت.
:بايد کسی را پيدا کنم که بتواند ژاپنی بخواند.
به او گفتند نزد مادام بلانش در مغازه پارچه فروشی برود.او بالای مغازه يک عشرت کده دارد.او ثروتمند است.او ژاپنی است.
او به طبقه بالای مغازه پارچه فروشی رفت و مادام بلانش را خواست.
نزديک به دو ساعت انتظار کشيد.سپس او را نزد مادام بلانش بردند.او در مبل بزرگی نشسته بود.کيمونويي از پارچه سبک بر تن داشت.کاملا سفيد.
بر انگشتانش مانند انگشتر گلهای کوچک آبی رنگ نهاده بود.
هروه ژنکور از او تقاضا کرد تا کاغذ را برايش بخواند.
او کاغذ را گرفت و آن را گشود و به آن نگريست.
نگاهش را به سوی هروه ژنکور بالا آورد و سپس پايين آورد.کاغذ را دوباره تا کرد.آهسته.
هنگامی که خم شدتا آن را به او بدهد کيمونويش کمی باز شد روی سينه و هروه ژنکور ديد که چيزی زير آن نپوشيده است.ديد که پوستش جوان بود و سفيد يکدست.
((بازگرديد،اگر نه خواهم مرد))
اين را با صدايي سرد گفت در حالی که به چشمان هروه ژنکور می نگريست.هيچ حالتی در چهره اش نبود.
...بازگرديد،اگر نه خواهم مرد...
هروه ژنکور خواست چند اسکناس روی ميز بگذارد.زن گفت مهم نيست.هروه لحظه ای ترديد کرد.
زن گفت درباره پول حرف نمی زنم.درباره اين زن حرف می زنم.مهم نيست.او نخواهد مرد و شما اين را می دانيد.
.
.
.
برای نخستين بار در زندگی اش هروه ژنکور همسرش را با خود به ريويرا در جنوب فرانسه برد.
آنها دو هفته در نيس اقامت کردند.
شب قبل لز بازگشت هروه ژنکور بيدار شد.هنوز شب بود.او برخاست و به بستر هلن نزديک شد.
در لحظه ای که زن چشمانش را گشود او صدای خودش را شنيد که آرام زمزمه می کرد:
..هميشه دوستت خواهم داشت..

۱۳۸۱ مرداد ۴, جمعه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت دوم

با تخم های ابريشمی که هروه ژنکور با خود از ژاپن آورده بود کاملا سالم بودند.توليد ابريشم در آن سال از نظر کمی و کيفی فوق العاده بود.
هروه ژنکور که ثروتمند شده بود،پانزده جريب زمين خريد.شب ها مدت طولانی در شبستان خانه در کنار همسرش هلن می نشست.زن کتاب می خواند و مرد خوشبخت بود.
چون به خود می گفت در جهان صدايي زيباتر از صدای او نيست.
باران می باريد.
.
.
.
.
هروه ژنکور در اولين روز اکتبر باز به سوی ژاپن حرکت کرد.
در ساحل درياچه نشسته پشت به او،هاراکی و زنی با پيراهن نارنجی و موهای افشان بود.
لحظه ای که هروه ژنکور او را ديد زن سر برگرداند.به آرامی ،لحظه ای کوتاه،زمانی برای تلاقی دو نگاه.
چشمان زن نگاه شرقی نداشتند.
.
.
.
روز سوم هروه ژنکور از هاراکی پرسيد چه زمانی به من خواهيد گفت که اين دختر جوان کيست.
هاراکی به راه رفتن خود ادامه داد.با گام هايي آرام که هيچ خستگی در آن نبود.در اطراف او مطلق ترين سکوت ها و خالی.
.
صبح روز آخر هروه ژنکور از خانه بيرون آمد و به گردش در دهکده پرداخت.
هاراکی قفس عظيمی داشت که تعداد باورنکردنی پرنده در آن بود.هروه به ياد آورد در کتابی خوانده که شرقيان به افتخار وفاداری معشوقه هاشان عادت نداشتند به آنها جواهر
بدهند بلکه پرندگان فوق العاده ظريف و زيبا و شگفت انگيز به آنان هديه می دادند.
خانه هاراکی غرق در درياچه ای از سکوت بود.
...
شب هروه ژنکور وسايل سفرش را آماده کرد و برای مراسم استحمام دراز کشيد.
با چشمان بسته
به قفس بزرگ انديشيد.
روی چشمانش پارچه ای مرطوب نهادند.به طور غريزی خواست آن را بردارد اما دستی دستش را گرفت و مانع شد.
دست سالخورده زنی سالخورده نبود.
هروه ژنکور ابتدا جريان آب را بر اندامش حس کرد.اول بر پاها،بعد دور بازوها و سپس بر روی سينه اش.
آبی همچون روغن
و سکوتی شگرف.
احساس کرد سبکی پارچه ابريشمی که بر او قرار گرفت.
دستان يک زن که بدن او را خشک می کرد با نوازش.
اين دستان و اين پارچه بافته از هيچ.
حتی لحظه ای تکان نخورد.
حتی هنگامی که احساس کرد دست ها از شانه هايش به سوی گردنش آمدند و انگشتان،ابريشم،انگشتان تا لبهايش بالا آمدند.انها را لمس کردند يکبار. آهسته ،سپس ناپديد شدند.
هروه ژنکور احساس کرد که پارچه ابريشم برداشته شد و از او دور شد.آخرين احساس اين بود که دستها ،دستش را گشود و چيزی در مشتش نهاد.

۱۳۸۱ مرداد ۲, چهارشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت اول

هروه ژنکور سی و دو سال داشت.
او می خريد و می فروخت
کرم های ابريشمی را.
هلن نام همسرش بود.
آنها فرزند نداشتند.
بيماری کرم ابريشم ،همه کرم ها آلوده
:اگر بخواهيم زنده بمانيم بايد به ژاپن رفت، برای خريد کرم ابريشم.
سکوت
ژاپن کجاست؟
انتهای جهان .
او روز ششم اکتبر به راه افتاد
تنها
در دروازه شهر
او همسرش را در آغوش فشرد و تنها گفت:
تو از هيچ چيز نبايد بترسی.
او زنی بلندقامت،با حرکات کند بود و موهای سياه بلندی داشت که هرگز بر فراز سرش جمع نمی کرد.
او صدای بسيار زيبايي داشت.
هروه ژنکور به راه افتاد و به ژاپن نزد هاراکی رسيد.
هروه وارد شد.هاراکی روی زمين نشسته بود،چهارزانو
تنها تشانه اقتدار او زنی درازکشيده در کنارش
سر بر زانوانش نهاده بود.
هروه روبروی او تشست.آنان در سکوت ماندند و به چشمان يکديگر نگريستند.
هاراکی شروع به صحبت کرد.هروه گوش می داد.چشمانش را به چشمان هاراکی دوخته بود و لحظه ای بی آنکه متوجه شود نگاهش را به زن انداخت.
چهره دختر جوانی بود.
نگاهش را بالا آورد.
هروه شروع به صحبت کرد.
هاراکی چشمانش را به لبان هروه ژنکور دوخته بود.انگار به آخرين سطرهای يک نامه خداحافظی چشم دوخته بود.
در تالار همه چيز آنچنان ساکت و بی حرکت بود که آنچه ناگهان اتفاق افتاد رويدادی عظيم به نظر رسيد و با اين همه هيچ بود.ناگهان بدون کوچکترين حرکتی اين دختر جوان چشم گشود.
هروه حرفش را قطع نکرد.اما خود به خود نگاهش به او افتاد و آنچه ديد بی آنکه حرفش را قطع کند اين بود که اين چشمان شکل شرقی نداشتند و اينکه با شدتی بهت آور به او خيره شده بودند.
تالار به نظر می رسيد که حال در سکوتی بی بازگشت لغزيده بود که ناگهان کاملا بی صدا دختر جوان دستش را از زير لباس بيرون آورد و روی حصير مقابل خود دراز کرد.
او ابتدا فنجان چای هاراکی را لمس کرد و بعد حرکت دستش را ادامه داد و فنجان ديگری را برداشت.فنجانی که هروه ژنکور از آن نوشيده بود.
دختر جوان آهسته سرش را بلند کرد.برای نخستين بار نگاهش را از هروه ژنکور برگرفت و به فنجان دوخت.
آرام آن را چرخاند تا جايي را که او نوشيده بود مقابل لبانش قرار گرفت.
چشمانش را به نيمه بست و جرعه ای چای نوشيد.
سکوت
دختر جوان با چشمان گشوده و خيره به چشمان هروه ژنکور نگريست.
سکوت
هروه ژنکور فنجان چايش را برداشت و چرخاند و معاينه کرد.گويي به دنبال نشانه ای بر خط رنگی کناره آن بود.
هنگامی که آنچه را که می جست يافت آن را بر لب نهاد و تا آخر نوشيد.
هروه ژنکور برخاست و چند قدم رفت و سپس خم شد.
آخرين چيزی که ديد پيش از خروج،چشمان دختر جوان بود دوخته به چشمانش.کاملا خاموش.
هروه ژنکور پس از سه ماه به فرانسه رسيد.
از او پرسيدند آن سر دنيا را چگونه يافتی.گفت:نامرئي
برای همسرش او يک پيراهن ابريشمی سوغات آورده بود.شرم مانع شد که وی هرگز آن را بر تن کند.
اگر آن را در مشت می گرفتی ،گويی که هيچ چيز در دست نداشتی...

۱۳۸۱ مرداد ۱, سه‌شنبه

زيباترين حرفت را بگو و
هراس مدار از آنکه بگويند
ترانه يي بيهوده می خوانيد
چرا که ترانه ما ترانه بيهودگی نيست
چرا که عشق حرفی بيهوده نيست
چرا که عشق خود فرداست
خود هميشه ست...

ای کاش هميشه واژه ها بيانگر احساسات واقعی آدميان بودند.لحظه هايي هست که انسان يک دنيا گفتنی دارد اما هيچ واژه ای توانايي آن را ندارد که واقعيت
اين گفتنی ها را به روی کاغذ بياورد.و اينک آن دمی است که قلم سر ستيز دارد.
"و شب از راه در می رسد
بی ستاره ترين شب ها"
آری می نويسم اما هميشه آسان نيست نوشتن
"بايد صبورانه سخن گفت
بايد با سکوت سخن گفت"


روزی که تو بيايي
برای هميشه بيايي
و مهربانی با زيبايي يکسان شود
روزی که ما برای کبوترهايمان
دانه بريزيم...
و من آن روز را به انتظار می کشم
حتی اگر روزی
که ديگر
نباشم...

۱۳۸۱ تیر ۳۰, یکشنبه

مارکو پولو:-جهنم زندگان چيزی مربوط به آينده نيست.اگر جهنمی در کار باشد همان است که از هم اکنون اينجاست.جهنمی که همه روزه در آن ساکنيم و با کنار هم بودنمان آن را شکل می دهيم.برای آسودن از رنج آن دو طريق هست:راه اول برای بسياری از آدمها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزئی از آن شدن،تا جايي که ديگر وجودش حس نشود.راه دوم راهی پرخطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر،و در جستجو و بازشناسی آنچه و آنکس که در ميان دوزخ ،دوزخی تيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص خلاصه می شود.

شهرهای نامرئی-ايتالو کالوينو
ترانه های انسان ها از خود انها زيباترند
از خود انها اميدوارتر
از خود انها غمگين تر
و عمرشان بيشتر
بيشتر از انسان ها به ترانه هاشان عشق ورزيده ام
بی انسان زيستم
بی ترانه هرگز
به عشقم خيانت کردم
به ترانه اش هرگز
و ترانه ها هرگز به من خيانت نکردند

-ناظم حکمت -

۱۳۸۱ تیر ۲۹, شنبه

می خواهم تو را چيزی دهم.چرا که ما در رود جهان کشيده می شويم.زندگی ما جدا خواهد شد و عشق های ما فراموش.
من اما نه چندان ابلهم که بدان اميد بسته باشم که توانسته ام قلب ترا با هديه هايم بخرم.
تو را زندگی هست و راه دراز در پيش و تو عشقی را که ما برايت می آوريم به يک جرعه می نوشی و برگشته از ما می گريزی .
تو بازی و همبازی هايت را داری،چه غم اگر نه مجال ما کنی و نه انديشه من.
تنداب ترانه خوان می گذرد و بندها را فرو می شکند اما کوه می ماند و به ياد می آورد و رود را با عشقش دنبال می کند.

۱۳۸۱ تیر ۲۷, پنجشنبه

کليد را بردار
و آب ها را بگشا
تا زورق ها هلهله کنان
بادبان آوازهاشان را برافرازند
کليد را بردار
و آسمان را بگشا
تا مرغان عشق با پرهای آبی
آفاق را بپوشانند
کليد را بردار
و نام ها را بگشا

-عمران صلاحی -

۱۳۸۱ تیر ۲۶, چهارشنبه

هوای حوصله ابری است

quietly while you were asleep
the moon and i were talking
i asked that she'd always keep you protected
she promised you her light that you so gracefully carry
you bring your light and shine like morning
and then the wind pulls the clouds across the moon
your light fills the darkest room
and i can see the miracle that keeps us from falling
she promised
all the sweetest gifts
that only the heavens
could bestow
you bring your light and shine like morning
and as you so gracefully give her light as long as you live
i will always remember
this moment
من خودم را پوشيدم
فصل نبود
در لباس بی فصل
من ترا سرتاسر نبودم
من تو بودم
من ترا خوب گفتم
که گلهای شمعدانی را پوشيدم.
اتاق من ديگر سفيد است
گلدان اکنون خالی است
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار

-ا.ر.احمدی-

۱۳۸۱ تیر ۲۵, سه‌شنبه

حکايت بارانی بی امان است
اينگونه که من دوستت می دارم
حکايت بارانی بی قرار است
اينگونه که من دوستت می دارم

You Don't Have to Say You Love Me

When I said, I needed you
You said you would always stay
It wasn't me who changed, but you
And know you've gone away

Don't you know that now you're gone
And I'm left here on my own
Then I have to follow you
And beg you to come home

You don't have to say you love me
Just be close at hand
You don't have to stay forever
I will understand
Believe me, believe me
I can't help I love you
But believe me, I'll never tie you down

Left alone with just a memory
Life seems dead and so unreal
All that's left is loneliness
There's nothing left to feel

فرياد نمي زنم
نزديک تر مي آيم
تا صدايم را بشنوي
Lord of the Rings

Three Rings for the Elven-kings under the sky
Seven for the Dwarf-lords in their halls of stone
Nine for Mortal Men doomed to die
One for the Dark Lord on his dark throne
In the land of Mordor where shadows lie

One Ring to rule them all,One Ring to find them
One Ring to bring them all and in the darkness bind them
In the land of Mordor where the shadows lie



گفته بودم می آيد از ابتدای رفتن تو .
آن کس که می داند جز با من تنها می ماند
و می داند که جايش در اين خلوت ،پهلوی اين درد
و اين دوستت دارم چقدر خالی است...

۱۳۸۱ تیر ۲۴, دوشنبه

{^(oo)^}
دلتنگ توام
تا شادمانه مرا ببينند
شاخه ها
به شکل نام تو سبز می شوند
پرنده کوچکی که نمی دانم نامش چيست
حروف نام تو را
بر کتابم می ريزد
آفتاب
به شکل پرنده ای از مس
گرد صدايم
بال می ريزد
و من می دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است
اما من
دلتنگ توام
شعر می نويسم
و واژه هايم را کنار می زنم
که تو را ببينم
تو ديگر دو سايه داری
يکی همگام تو
ديگری ،نگران هر گام تو.
وقت غروب
که هنگامه آسايش سايه هاست
در مرور روز تو
من ورق می خورم
چون سايه های باد
و شبانگاه
سايه خواب هايت
بر پرچين دل من می افتد.
آه که در تمام عشق های چشم به راه تو
بايد عاشق شوم
و چه گريه ها
که دوباره در تو تکرار شوم
پينک مارتينی و آلبوم Sympathique رو من خيلی دوست دارم.اين آلبوم اولين کار اين گروه هست و در سال 1997 به بازار عرضه شد.اين آلبوم را شرکت هاينز توليد کرد که متعلق به خود گروه است و نام خود را از سگ پيانيست گروه گرفته است.گروه در حال حاضر بر روی دومين آلبوم خود کار می کنند و قرار است تا اوائل سال آينده عرضه شود.آهنگ های مختلف اين گروه در سريالها و فيلم های مختلف ديده می شود.مثلا در The sopranos,George of the jungle,.....
موسيقی پينک مارتِنی مخلوطی از موسيقی کوبا و کلاسيک است.در توصيف اين موسيقی می گويند:a music that spans the continents
در آلبوم Sympathique دوازده آهنگ وجود دارد که من خودم Amado Mio,la soledad وSong of black lizard رو خيلی دوست دارم.سايت گروه در آدرس پينک مارتيني قرار دارد.می تونيد به بعضی از آهنگها گوش بديد.

۱۳۸۱ تیر ۲۳, یکشنبه

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
اين روزها
از دوستان و آشنايان
هرکس مرا می بيند
از دور می گويد:
اين روزها انگار
حال و هوای ديگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل هميشه ساکت و آرام.

اين روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گيجم
حس می کنم
از روزهای پيش قدری بيشتر
اين روزها را دوست دارم
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظات را خوب می دانم
اما
غير از همين حسها که گفتم
و غير از اين رفتار معمولی
و غير از اين حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای ديگری ندارم

رفتار من عادی است...

۱۳۸۱ تیر ۱۹, چهارشنبه

----بازسازی تاريخ يک ملت:

"اين است ماهيت واقعی يک امپراتوربيگانه بر خون و از خون بر آمده که در منطقه خيزش صنعت و هنر جهان از خود يک خشت مال،يک آجرپز ،يک حجار ،يک زرگر و يک نقاش ندارد و تا پايان تاريخ ،جز بر نيزه اش تکيه نکرده است."
اينها گفته های ناصر پورپيرار است.مولف کتاب دوازده قرن سکوت.سکوتی که او برای شکستنش آمده.
به گفته او،کتابهای او تاريخی را که ما تا کنون می شناختيم رد می کند.او با اين باور که تاريخ ايران را خارجيان نوشته اند،تاريخ مورد نظر خود (و يا سفارش دهندگان )را می نويسد و هيچ هراسی هم ندارد که کسی به او چيزی بگويد چون هيچ کس را قبول ندارد.او از اول تکليف خود را با منتقدان روشن می کند.آنها يا سلطنت طلب هستند يا ناسيوناليست و يا
نان خورهای کوروش!!
پورپيرار منتقدان خود را به تمسخر می گيرد و آنها را بی سواد می خواند و می گويد حرف های آنها بی ربط است.
در يک اظهارنظر عجيب او می گويد امپراتوری هخامنشی حتی يک کاسه گلين از خود به جای نگذاشته است.پورپيرار با قلابی خواندن کوروش می گويد مادها نيز دروغی بيش نيستند و در تاريخ ايران هيچ اثری از مادها و سلسله هخامنشی وجود ندارد.به نظر پورپيرار آريايي ها هرگز وجود نداشته اند و آنها تنها ساخته و پرداخته مورخان هستند.آقای پورپيرار معتقد است هيچ آريايي وجود ندارد و دنيا به اين کلمه می خندد.
در يک اظهارنظر انقلابی ديگر او هويت ايرانی داريوش را رد می کند و می گويد نه تنها داريوش بلکه هخامنشی ها هم ايرانی تبوده اند.پورپيرار هخامنشيان را ساخته و پرداخته بابلی ها می داند و کتيبه بيستون را دروغ می داند.او آريايي دانستن داريوش و وجود کلمه "اهورامزدا" در کتيبه بيستون را تنها يک حقه بازی می داند و کشفيات باستان شناسان داخلی و خارجی را قلابی می داند.
در اين تاريخ نويسی مجدد وی ساسانيان را نيز ايرانی نمی داند و ذوالقرنين بودن داريوش را رد می کند و اسکندر مقدونی را ذوالقرنين می داند و او را مردی نيک انديش و مهربان می خواند.
تلاش پورپيرار برای بازنوشتن تاريخ انطور که خود . هم انديشانش می خواهند به جايي نخواهد رسيد.تاريخ پر است از تاريخ سازان و در آينده کسی غرض ورزی های پورپيرار را در تاريخ سازی دروغين به ياد نخواهد آورد .

-دوازده قرن سکوت! از سری کتابهای تاملی در بنيان تاريخ ايران
ناصر پورپيرار-نشر کارنگ

۱۳۸۱ تیر ۱۸, سه‌شنبه

قلب تو ديگر ترانه قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنيد ،آنگونه که می شنيد
ديگر پايان راه است
ترانه من در دوردست ها
در دل شب سفر می کند
جايي که ديگر تو در آن نيستی

آنا آخماتووا
ديروز ،ديروز از چشمانم پرسيدم
چه هنگام دوباره همديگر را خواهيم ديد؟

-نرودا-

۱۳۸۱ تیر ۱۶, یکشنبه

اميدها سپيدند
سپيده بامدادان
خاطره ها سپيدند
سپيده شامگاه
به ياد تو در انديشه ها غرق هستم.
تو هرگز نبودی اما نقش تو در من چنان برجسته است که نمی توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را می شناسم.از آن زمانی که حسرت داشتم.حسرت تو را.حسرت داشتن مانند تو را.
کسی که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد.
يافتمت
تو نيامدی و اين خيال و رويای من بود که تو را به واقعيت پيوند داد.
تو را در باران يافتم.
تو را همچون خود دوست باران يافتم.
برای ساعات طولانی قدم زديم،باران خورديم.حرفی نزديم ،چون يکی بوديم.می گريستيم و کسی زير باران اشکهامان را نمی ديد.
مدتها از آن زمان می گذرد ولی باز هم با هر باران اشک سرازير می شود و باز هم کسی آن را نمی بيند.
اما ديگر حسرت آزارم نمی دهد
فقط می گريم....

۱۳۸۱ تیر ۱۴, جمعه

چگونه دوستت نداشته باشم
هنگامی که در سايه روشن وجود تو زيسته ام
هنگامی که با تو
بر اسب خيال به سرزمين روياها تاخته ام
هنگامی که به معجزه وجود تو
از غم رها شده ام
هنگامی که تو همه هستی ام شده ای
هرگاه که دلت می خواهد چراغ را خاموش کن
تاريکی ات را خواهم شناخت
و آن را دوست خواهم داشت

۱۳۸۱ تیر ۱۳, پنجشنبه

تو فيلم Four weddings and a funeral شعری از W.H.Auden هست که من اونو خيلی دوست دارم.

Funeral Blues
Stop all the clocks, cut off the telephone
Prevent the dog from barking with a juicy bone
Silence the pianos and with muffled drum
Bring out the coffin, let the mourners come

Let aeroplanes circle moaning overhead
Scribbling on the sky the message He is Dead
Put crepe bows round the white necks of the public doves
Let the traffic policemen wear black cotton gloves

He was my North, my South, my East and West
My working week and my Sunday rest
My noon, my midnight, my talk, my song
I thought that love would last forever: I was wrong

The stars are not wanted now; put out every one
Pack up the moon and dismantle the sun
Pour away the ocean and sweep up the woods
For nothing now can ever come to any good

۱۳۸۱ تیر ۱۲, چهارشنبه

صدای sarah brightmanرو تا آخر می بری بالا،اونقدر بالا که تو صداش گم می شی
زن پنجره را گشود.
باد با هجومی ،موهايش را ،چون دو پرنده ،بر شانه اش نشاند.
پنجره را بست.
دو پرنده بر روی ميز بودند،خيره در او.
سزش را پايين اورد
در ميانشان جا داد و آرام گريست.

۱۳۸۱ تیر ۱۱, سه‌شنبه

در آرزوی ديدن تو ،در اشتياق تو شعله ورم .پريشانم
مگو چرا که خود بهتر از همه می دانی.
سراغی از من نمی گيری و درد مرا ...
ديشب در خواب که به مهمانی ستاره ها رفته بودم از انها شنيدم که تو همچنان گريزپايي
بيا
به ياد خاطره ها بيا
بيا و مرا راحت کن
نگذار بيش از اين بسوزم
هر شهله پايانی دارد
نگذار تمام شوم
هنوز شعله ورم
بيا...