۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

۱۳۹۵ آبان ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

دریا
در سرزمین من عاقل است
مرزها را می‌شناسد
دستبند می‌زند
و به زندان می‌اندازد
هر موجی که سرکشی کند
سرش را در آب فرو می‌برد

در سرزمین من
آب از آب تکان نمی‌خورد



غلامرضا بروسان

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه


دشت‌ها آلوده است
در لجن‌زار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟ فكر نان باید كرد
و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا كه همه مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی كین پوشانده است
هیچ كس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست
و همه مردم شهر، بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست!؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست
و زمانی شده‌است كه به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست
هیچ چیز ارزان نیست

                                                                  
                                                   حمید مصدق 

۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه


 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺩﺳﺖ ﭼﭙﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﭼﭗ ﺑﭽﻪﯼ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﭽﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻣﭽﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﺑﺎ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﺪﺍﻥ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ
ﻛﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﻡ ﻣﯽﮐﺮد




ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﻌﻨﯽ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ
ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ
ﺭﻭﯼ ﻛﺎﺳﻪﯼ ﺁﺏ
ﻛﻒ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﺭﺍ ﻓﻮﺕ ﻛﻨﻢ
ﻭ ﭼﺮﺍﻍﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺑﺴﺎﺯﻡ




ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﭽﮕﯽ
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺩﺭ برابر ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺮﻡ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻢ
شرارەهای ﺳﺮﺥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘم
ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻌﻠﻪﻫﺎ ﺷﻮﻡ
ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﻭ شعلهﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺯم

شیرکو بیکس 

۱۳۹۵ مهر ۵, دوشنبه

یاران ناشناخته‌ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی‌ستاره ماند
...

 احمد شاملو 

۱۳۹۵ شهریور ۱۲, جمعه

یک مرد نیاز دارد در آن واحد دوست بدارد و بیزار باشد
با همان چشمی بخندد که با آن گریه می‌کند
سنگ‌ها را با همان دستانی جمع کند که پرتاب کرده بود
که در جنگ عشق‌بازی کند و در عشق… جنگ
بیزار باشد و ببخشد؛ به یاد بیاورد و ببخشد
برنامه‌ریزی کند و گیج شود؛ بخورد و هضم کند
که تاریخ چیست؟
و سال‌های سال به این کارش ادامه دهد

یهودا عمیخی ترجمه باهار افسری

۱۳۹۵ مرداد ۸, جمعه

 چرا هیچ‌كس به ما نگفته است كه زمین
مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد
و ما فكر می‌كنیم كه زمان می‌گذرد
شاید زمین، آن سیاره‌ای نیست كه ما در آن باید می‌زیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌ماند
و به این زندگی برنمی‌گردد 
از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم
از چشم‌هایمان
و همه‌چیزِ این خاك را كاویده‌ایم 
 ما به‌همراه آب و باد و خاك و آتش
تبعید این سیاره شده‌ایم
و این‌جا
زیباترین جا برای تنهایی‌ست 
كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

شهرام شیدایی 

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

ساده نیست
مشتت را به سینه بکوبی و قلبت
مثل یک تکه سنگ از گلویت بیفتد بیرون
و مثل توپ پرت شود وسط بازی بچه ها

 آیدا عمیدی

۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

تو مرده‌ای و
من
روی کاناپه
کانال عوض می‌کنم
تلویزیون گوشت چرخ می‌کند

تعریف کن از زندگی‌ات
هزار و یک شب پیش را یادت هست؟


سارا محمدی اردهالی

۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

باز دیروز
 شهرِ دوازده ملیون و هفتصد و نود شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران
 خالی بود؛
 بس که در سفری

مصطفی مستور

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

همه چيز
احتمال وسيعش را از دست می‌دهد حالا كه نيستيد
و احتمال رنگ سپيد، كم رنگ است
يعنی ظهور اين آفتاب، قطعی نيست
و خانه بر كلمات شما نمی چرخد

نازنين نظام شهيدی

۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
                                 ما خود
                                         رویای خویشتنیم


اکتاویو پاز -- احمد شاملو

۱۳۹۴ اسفند ۴, سه‌شنبه

هست گل هايى در اين گلشن كه از سرما نمى ميرد
و اندرين تاريك شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمى گيرد

سیاوش کسرائی

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه


  برف می‌بارید و ما آرام
گاه تنها، گاه با هم، راه می‌رفتیم
چه شكایت‌های غمگینی كه می‌کردیم

یا حكایت‌های شیرینی كه می‌گفتیم


هیچكس از ما نمی‌دانست
كز كدامین لحظه شب كرده بود این باد برف آغاز


اخوان ثالث

۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه

به من نگو وقتی که رفتم صبور باش؛
به کسی که شنا نمی‌داند
نمی‌گویند در غرق‌شدن عجله نکن
بی صدا برو و در را پشت سرت ببند
تا من صدای آن پرنده را نشنوم
که نمی‌داند یک نفر با رفتنش
می‌تواند یک شهر را از سکنه خالی کند
تا تو به ایستگاه برسی
این خانه در سکوت غرق شده‌ است

مژگان عباسلو

۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

 این جهان جهان من نبود
این صدا صدای من نبود
ساز تو را لال کردند و گوش مرا پر
  بیرون از این اتاق همه چیز خریدارند
 قلب کهنه
عشق کهنه
حرف های تکراری
 بیهودگی آلات
خون ضایعات
اثاث زندگی خریدارند

روجا چمنکار

۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

زبان، عشق نمی داند/ نمی فهمد زبان: روز می کوبد/ شب می کوبد/ کلمه می زند/ جمله می بافد./صبح می گیراند با فرض هایش/ غروب می دواند/ دست می زند، پا می زند./ زبان، عشق نمی داند/ بند می زند،/ نگاهت می کنم.

مجتبی ویسی

۱۳۹۴ دی ۲۶, شنبه

تا کی باید یک زاویه دید تازه پیدا کنم
 برای نوشتن
 تا چشم هایم از حدقه دربیاید
و یک نما بگیرد از خدا
از بالا؟ 


              شعر ماهی صیدناشدنی، علی قنبری

۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

نیمی از مردم عاشق‌اند
نیم دیگر، بیزار
و جای من کجاست در میان این دو نیمه‌هایِ جور 

یهودا عمیخی ترجمه باهار افسری 

۱۳۹۴ دی ۱۵, سه‌شنبه

باد آمد، باد آمد
از دریا، ابر آورد
گل‌ها را با خود برد
آن‌ها را پرپر كرد
برگ افتاد از شاخه
سبزی را زردی برد
پروانه رفت از باغ
گرما را سردی برد
گنجشكان، بی‌آواز در لانه می‌مانند
بچه‌ها آواز خوشبختی می‌خوانند

محمود کیانوش