۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

بيرون تگرگ مي باريد.اما در
بارش اين تگرگ با اين که مثل هر
تگرگي تند و تيز و سخت بود اين
دفعه چيز زنانه اي وجود داشت
.تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که
انگار آن بالا در آسمان،زنان
سرمست از خشم مرواريد ها را از
گردن هاي زيباشان مي کندند و با
غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.
صداي ضربه هاي تگرگ
بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها
گوش مي داديم به هيچ کاري جز
خاموش کردن طنين صداهاي خفه
نمي خورد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

شعر ناگفته

نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا
هر چیز و هرکسی را
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند...

پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...

گفتم که
کاری به کار عشق ندارم

سفر ایستگاه-قیصر امین پور

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و
همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام