۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

همه‌ مردان جوان غمگین

 
همه‌ی مردان جوان غمگین
در کافه‌ها نشسته‌اند
نور چراغ‌های نئون را کشف می‌کنند
همه‌ی ستاره‌ها را از دست می‌دهند
مردان جوان غمگین
همه‌،
بی‌مقصود از دل شهر می‌گذرند
تا شب می‌نوشند
می‌کوشند، غرق نشوند
برای مردان جوان غمگین
آوازی سر کن
پیاله‌ها پر از گندم سیاه است و
همه‌ی خبرها، بد است.
رویاهایت را در وداع ببوس
همه‌ی مردان جوان غمگین
لبخندی قطعی را می‌جویند
کسی که بتوانند نگهش دارند
حتی برای دمی
دختران کوچک خسته
هرکاری بتوانند می‌کنند
می‌کوشند
با یک مرد جوان غمگین
شوخ‌طبعی کنند
پاییز برگ‌ها را به طلا بدل می‌کند
و دل آهسته، آهسته می‌میرد
مردان جوان غمگین پیر می‌شوند
بی‌رحمانه‌ترین قسمت ماجرا این‌جاست
وقتی ماهی سیاه
از بالا نگاه می‌کند
همه‌ی مردان جوان غمگین
نقش عشق‌ بازی می‌کنند
حرام‌زاده، ماه
بر مردان جوان غمگین می‌تابد
بگذار نور مهربانت
آن‌ها را دوباره به خانه برساند
همه‌ی مردان جوان غمگین را



فران لندسمن،  محسن عمادی

سلام ، خداحافظ

سلام ، خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

عزیمت غیبت است
عزیمت مکانی ست
عزیمت مکانی زمانی ست
حذف ِهدف، رسیدن ِنرسیدن
در لحظه‌ی دراز ِعزیمت هیچ وقت
 ساعت ابدیت نیست
ابدیت ساعت نیست
ابدیت وقت نیست
و با دراز ِلحظه غرض ساکن می‌ماند
غرض همیشه غرض می‌ماند
و حاشیه همیشه بیابان.

...

نمی توانم بگویم دوباره تو را خواهم دید
ما دیگر
هرگز همدیگر را نمی بینیم