۱۳۸۴ تیر ۱, چهارشنبه

زن پنجره را گشود
باد با هجومی ،موهايش را ،چون دو پرنده ،بر شانه اش نشاند
پنجره را بست
دو پرنده بر روی ميز بودند،خيره در او
سزش را پايين اورد
در ميانشان جا داد و آرام گريست
هنگامي که به او گفتم قلبم را مي شکني، خنديد و گفت حرف احمقانه نزن،قلب يک ماهيچه است و نمي شکند و فقط اگر بدوي درد مي گيرد