۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

حالم خوب است

زندګی بازی دارد
بازی زیبا
آب دارد
باز دارد
آبی دا
آبی دا
آبی
قرار نبود
حالم خوب است
و همه ی قرار نبودها و ما بودیم و قرار نبود


...

قلب من
مانند قهوه خانه های سر راه
یادآور غربت است
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد 



کیومرث منشی زاده

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

چهارشنبه

امروز چهارشنبه
خاکستری تر از هميشه
به اندازه عشق من و تو
باران باريد
هنوز هم می بارد
هفته هاست باران می بارد
اما مگر عشق ما
اندازه دارد؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

ای بچه‌های پاپتی

ای بچه‌های پاپتی
 دور شین و کور شین همه‌تون
 زنده به‌گور شین همه‌تون
 تو شهرمون مهمونیه
 مهمونی‌مون اعیونیه
 دنبک و تنبور می‌زنن
 طبلک و شیپور می‌زنن
 نیفته چشمام بهتون
 نشنوه گوشام صداتون
 دور شین و کور شین همه‌تون
 زنده به‌گور شین همه‌تون
 تا وقتی جشن قیصره
 دس به سپیدی نزنین
 دس به سیاهی نزنین
 مهمون داره بدش می‌آد
 لرزه به گنبدش می‌آد

 ای بچه‌های ناز نازی
 وقتی می‌آین به این بازی
 زبون درازی نکنین
 با تله بازی نکنین
 حرف دو پهلو نزنین
 پهلو به جادو نزنین
 نیاد صدای حرف‌تون
 صدای حرف تلخ‌تون
 نگین که قحط گندمه
 گشنگی مال مردمه
 نگین که مرگ فراوونه
 زندگی اینجا ارزونه
 نگین که جشن ملته
 اون که اسیره ذلته
 حرف‌های سر بسه نگین
 آسه بیاین، آسه برین
 تا دیوه شاخ‌تون نزنه
 لقد به طاق‌تون نزنه
 تو شهر کلاغ فراوونه
 تو هر سوراخی پنهونه
 اگه کلاغا بدونن
 دیو و خبردار می‌کنن
 دیوه می‌آد سراغتون
 زهر می‌ریزه تو آش‌تون

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

این شعر نیست

 این شعر نیست آتش خاموش معبدیست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست
این شعر نیست نقش سرابیست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشکم نمی نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی رمید
گر شعر بود درد مرا فاش می نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید
 این شعر نیست لاشه مردیست پای دار
 این شعر نیست خون شهیدیست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید
 این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه
 گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
 گر شعربود از دل خود می زدودمش
 گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
 گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

...

قلمرو حکمرانی اش هر لحظه تنگ تر می شد
به تنگی یک شهر
یک خانه
یک اتاق
و کفش هایش
خود را سوزاند
بر خاکستر پیکرش تف انداخت
سپس
انگشتش را
به ملاط سیاه آغشته کرد
و بر سنگ قبرش نوشت:
هیچ کس

...

اندوه را از یاد برده ام
غم را
نیز
و خشم را
به طوفان
سپرده ام