۱۳۸۱ بهمن ۹, چهارشنبه

گفت بيا
گفت بمان
گفت بخند
گفت بمير
امدم
ماندم
خنديدم
مردم
I'm making flowers out of paper
While darkness takes the afternoon
I know that they won't last forever
But real ones fade away to soon

I still cry sometimes when I remember you
I still cry sometimes when I hear your name
I said goodbye and I know you're alright now
But when the leaves start falling down I still cry

I still cry-Ilse de lange

۱۳۸۱ بهمن ۱, سه‌شنبه

به درازا روزگار را سر مي دهم
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!

راستي ،اگر نقطه ها نبودند
آسمان چه بي ستاره مي شد!

و کلمه اي نبود:
زيرا که انسان نبود و لب هايش
و انسان نبود و چشمانش
که روشنايي را
سراسر تاريخ کند

به درازا
روزگار را سر مي دهم
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!

-اسماعيل شاهرودي
شب قفس تاريک است.-
من نمي گويم
اين را قفس شب ها گفتند.-
شب قفس تاريک است!

من نمي گويم از شب تنها،
من قفس را گفتم،
من سياهي را مي گويم!

تو چه مي گويي
اي همقفس
اي سوخته حرف !

تو چه مي گويي؟
تو چه مي گويي!-
اي قفس از شب بر لب
که نمي خواهي
حتي
نم سازنده آوازي را
پرواز دهي!؟
و جواب
خواب را برده به پهناي قفس ،
مي بيند

که من از او
او
مي پرسم
-تو چه مي گويي؟
مي بينم او
او قفس شب را بر لب
مي نمايد به من از راه نفس!

-اسماعيل شاهرودي

۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه

مرد و ساحلش

جايي دور افتاده بود بين آبي دريا و سبزي جنگل با ساحلي که نزديک ترين دوستش مردي نويسنده بود.مردي که به اين نقطه آمده بود تا داستاني را بنويسد.
هر روز صبح که از خواب پا مي شد چشمانش را براي دقايقي باز نمي کرد.بعد کم کم چشمان دريا رنگش را باز مي کرد.اول سبزي درخت ها را مي ديد ،آسمان را که اکثر وقت ها ابري بود ولي خوب بعضي وقت ها از وسط ابرهاي سياه هم مي شد يک ذره آسمان آبي رنگ را هم ديد.اگر مرد يک ذره سرش را بالا مي برد مي توانست ساحل را هم ببيند.موج ها و دريا را هم.
مرد عادت داشت هر روز صبح پس از بيدار شدن از خواب به ساحل برود.
ساعت ها مي نشست و به دريا خيره مي شد.او هميشه مي گفت تصميم گرفته داستانش را در اين ساحل و جلوي دريا بنويسد.
مرد هر روز از صبح تا غروب جلوي ساحل مي نشست و خيره مي ماند.انگار منتظر بود از ته دريا خبرهايي بياورند.ساحل معيادگاهي براي او بود.او منتظر پيغامي بود که دريا برايش از آن دور دورها قرار بود بياورد.

....

۱۳۸۱ دی ۲۴, سه‌شنبه

شايد يکي از همين شب ها،موقعي که دلت گرفته و مثلا هواي سفر به دور دستها به سرت افتاده است،اگر حال و هوايي باقي باشد تو را به هشت سالگي ام ببرم.
به لالايي هاي شبانه،به زنگ هاي تفريح دبستان،به شب هاي پرستاره،به يکرنگي هايي که در تمام کوي و برزن ها معنا داشت و به دلهايي که اگر چه پر بودند ولي در گوشه اي از آنها هميشه جايي هم براي دوستي هاي بي ريا و خالصانه يافت مي شد.قلب هيچ کودکي محبت کم نمي آورد و دل هيچ پدر و مادري آنقدر کوچک مبود که براي پاسداري از عشق کودکشان مجبور باشند دل قرض کنند!
شايد يکي از همين شب ها دستت را بگيرم و به همراه تو نقبي به روزهاي آشتي بزنم.
با من مي آيي؟
به خدا اگر دير بجنبيم يک ستاره هم به ما نخواهد رسيد...

۱۳۸۱ دی ۲۳, دوشنبه

تو هستي من هستم

من در مسير جاري هر روز
تا رهگذار کوي تو مي پويم
گل هايي مي رويند مي بويم
گر برگي در بادي مي بينم
گر خاري در راهي مي چينم
با تندباد حادثه همراهم
آگاهم
معنا را مي فهمم
يک شب هم دستم را تا آسمان گشودم و رفتم
مي گفتند آن سوتر ماهي هست راهي هست
اما من مي گفتم با اين همه ستاره چه خواهم کرد
برگشتم
در رهگذار کوي تو بنشستم
اينجا هم ماهي هست
راهي هست
تو هستي
من هستم
من اينجا با شوق تو دلشادم
من اينجا
آزادم آزادم آزادم

۱۳۸۱ دی ۲۰, جمعه

زمانی که گفتم دوستت دارم
می دانستم الفبايي نو اختراع می کنم
در شهری که هيچ کس خواندن نمی داند
شعری می خوانم
در سالنی خالی
و شرابم را در جام کسانی می ريزم
که نمی توانند آن را بنوشند