شايد يکي از همين شب ها،موقعي که دلت گرفته و مثلا هواي سفر به دور دستها به سرت افتاده است،اگر حال و هوايي باقي باشد تو را به هشت سالگي ام ببرم.
به لالايي هاي شبانه،به زنگ هاي تفريح دبستان،به شب هاي پرستاره،به يکرنگي هايي که در تمام کوي و برزن ها معنا داشت و به دلهايي که اگر چه پر بودند ولي در گوشه اي از آنها هميشه جايي هم براي دوستي هاي بي ريا و خالصانه يافت مي شد.قلب هيچ کودکي محبت کم نمي آورد و دل هيچ پدر و مادري آنقدر کوچک مبود که براي پاسداري از عشق کودکشان مجبور باشند دل قرض کنند!
شايد يکي از همين شب ها دستت را بگيرم و به همراه تو نقبي به روزهاي آشتي بزنم.
با من مي آيي؟
به خدا اگر دير بجنبيم يک ستاره هم به ما نخواهد رسيد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر