شب قفس تاريک است.-
من نمي گويم
اين را قفس شب ها گفتند.-
شب قفس تاريک است!
من نمي گويم از شب تنها،
من قفس را گفتم،
من سياهي را مي گويم!
تو چه مي گويي
اي همقفس
اي سوخته حرف !
تو چه مي گويي؟
تو چه مي گويي!-
اي قفس از شب بر لب
که نمي خواهي
حتي
نم سازنده آوازي را
پرواز دهي!؟
و جواب
خواب را برده به پهناي قفس ،
مي بيند
که من از او
او
مي پرسم
-تو چه مي گويي؟
مي بينم او
او قفس شب را بر لب
مي نمايد به من از راه نفس!
-اسماعيل شاهرودي
۲ نظر:
اين قسمت خيلي جالب است دوست داشتم من هم يك بهانه را بنويسم دلم بهانه لبخند محمد را مي گيريد.
محمد جان هر جا كه هستي براي هميشه دوستت دارم .جون كه عشق قمار نيست عشق همان حسي است كه خداوند در وجود انسان نهاد .
ارسال یک نظر