۱۳۸۱ تیر ۱۶, یکشنبه

به ياد تو در انديشه ها غرق هستم.
تو هرگز نبودی اما نقش تو در من چنان برجسته است که نمی توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را می شناسم.از آن زمانی که حسرت داشتم.حسرت تو را.حسرت داشتن مانند تو را.
کسی که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد.
يافتمت
تو نيامدی و اين خيال و رويای من بود که تو را به واقعيت پيوند داد.
تو را در باران يافتم.
تو را همچون خود دوست باران يافتم.
برای ساعات طولانی قدم زديم،باران خورديم.حرفی نزديم ،چون يکی بوديم.می گريستيم و کسی زير باران اشکهامان را نمی ديد.
مدتها از آن زمان می گذرد ولی باز هم با هر باران اشک سرازير می شود و باز هم کسی آن را نمی بيند.
اما ديگر حسرت آزارم نمی دهد
فقط می گريم....

هیچ نظری موجود نیست: