ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت سوم
هروه ژنکور مدت زيادی انتظار کشيد.در سکوت بی حرکت
سپس آرام پارچه مرطوب را از روی چشمانش برداشت.در تالار تقريبا نوری نبود.هيچ کس در کنار او نبود.از جا برخاست و از آنجا خارج شد.
بر بستر حصيرش دراز کشيد و به تماشای شعله ای پرداخت که می لرزيد.
بعد دشوار نبود.باط کردن مشتش و ديدن آن کاغذ.
چند حرف ژاپنی يکی زير ديگری با مرکب سياه.
فردا صبح زود هروه ژنکور به راه افتاد.پنهان در وسايلش هزاران تخم کرم ابريشم بود.
پس از سه ماه او در نخستين يکشنبه ماه آوريل به فرانسه رسيد.همسرش هلن را ديد که به استقبالش آمده بود و هنگامی که او را در آغوش فشرد،عطر پوستش را استشمام کرد و مخمل صدايش را شنيد هنگامی که به او گفت:تو برگشتی
با ملايمت گفت تو برگشتی .
در شهر لاويل ديو زندگی فقط جريان داشت.انتظام يافته با نظمی متعارف.
هروه ژنکور گذاشت تا زندگی به مدت چهل و يک روز بر او بلغزد.روز چهل و دوم تسليم شد.
نزد دوستش بالدابيو رفت.
:بايد کسی را پيدا کنم که بتواند ژاپنی بخواند.
به او گفتند نزد مادام بلانش در مغازه پارچه فروشی برود.او بالای مغازه يک عشرت کده دارد.او ثروتمند است.او ژاپنی است.
او به طبقه بالای مغازه پارچه فروشی رفت و مادام بلانش را خواست.
نزديک به دو ساعت انتظار کشيد.سپس او را نزد مادام بلانش بردند.او در مبل بزرگی نشسته بود.کيمونويي از پارچه سبک بر تن داشت.کاملا سفيد.
بر انگشتانش مانند انگشتر گلهای کوچک آبی رنگ نهاده بود.
هروه ژنکور از او تقاضا کرد تا کاغذ را برايش بخواند.
او کاغذ را گرفت و آن را گشود و به آن نگريست.
نگاهش را به سوی هروه ژنکور بالا آورد و سپس پايين آورد.کاغذ را دوباره تا کرد.آهسته.
هنگامی که خم شدتا آن را به او بدهد کيمونويش کمی باز شد روی سينه و هروه ژنکور ديد که چيزی زير آن نپوشيده است.ديد که پوستش جوان بود و سفيد يکدست.
((بازگرديد،اگر نه خواهم مرد))
اين را با صدايي سرد گفت در حالی که به چشمان هروه ژنکور می نگريست.هيچ حالتی در چهره اش نبود.
...بازگرديد،اگر نه خواهم مرد...
هروه ژنکور خواست چند اسکناس روی ميز بگذارد.زن گفت مهم نيست.هروه لحظه ای ترديد کرد.
زن گفت درباره پول حرف نمی زنم.درباره اين زن حرف می زنم.مهم نيست.او نخواهد مرد و شما اين را می دانيد.
.
.
.
برای نخستين بار در زندگی اش هروه ژنکور همسرش را با خود به ريويرا در جنوب فرانسه برد.
آنها دو هفته در نيس اقامت کردند.
شب قبل لز بازگشت هروه ژنکور بيدار شد.هنوز شب بود.او برخاست و به بستر هلن نزديک شد.
در لحظه ای که زن چشمانش را گشود او صدای خودش را شنيد که آرام زمزمه می کرد:
..هميشه دوستت خواهم داشت..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر