۱۳۸۱ مرداد ۷, دوشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت پنجم

پس از بازگشت هروه ژنکور يک زندگی منزوی را طی کرد.تمام مدت وقتش را صرف کار بر روی طرح بوستانی می کرد که قرار بود روزی بسازد.طرح های غريبی می زد.
يک شب هلن پرسيد:اين چيست؟
-يک قفس
-يک قفس؟
-بله
-به چه درد می خورد؟
آن را پر از پرنده می کنی.هر چه بيشتر و روزی که اتفاق سعادت آميزی برايت افتاد درش را باز می کنی.باز باز و پرواز آنها را نظاره می کنی.
.
.
.
روز دهم اکتبر هروه ژنکور برای چهارمين بار به سوی ژاپن رفت.
اما وقتی به دهکده هاراکی رسيد آن را کاملا سوخته ديد.هيچ چيز در آنجا نبود.هيچ موجود زنده ای.
هروه ژنکور بی حرکت ماند.اوپشت سر هشت هزار کيلومتر راه داشت و پيش رو هيچ.
ناگهان آنچه را که نامرئی می انگاشت ديد.
پايان دنيا.
هروه ژنکور ساعتها در ميان خرابه ها بر جا ماند.نمی توانست برود.
ناگهان پسربچه ای ظاهر شد.آرام راه می رفت. با وحشت در چشمانش بيگانه را می نگريست.هروه ژنکور از جا تکان نخورد.آنها همان جا ماندند و همديگر را ورانداز کردند.
بعد پسر بچه چيزی را از زير لباسهای ژنده اش بيرون آورد.به هروه ژنکور نزديک شد.در حاليکه از ترس می لرزيد آن را به سويش دراز کرد.يک لنگه دستکش.
او دستکش را گرفت و به پسر بچه لبخند زد.
من هستم.مرد فرانسوی...مرد ابريشم.می فهمی؟ من هستم.
پسر بچه ديگر نلرزيد.
او چشمانی درخشان داشت.اما می خنديد.شروع کرد به حرف زدن.تقريبا فرياد می زد و می دويد.به او اشاره کرد که او را تعقيب کند.
هروه ژنکور تکان نخورد.دستکش را در دست می چرخاند.گويي تنها چيزی بود که از جهانی برباد رفته برايش مانده است.می دانست که حالا ديگر خيلی دير است و او حق انتخاب ندارد.
از جا برخاست و حرکت کرد.به سوی بيشه.پشت سر پسرک.
به آن سوی انتهای جهان.
روز پنجم پسرک هاراکی را نشان داد.سياه پوش.
هروه ژنکور شب را در حاشيه اردو گذراند.هيچ کس با او سخن نگفت.گويي هيچ کس او را نمی ديد.
.
هنگامی که بيدار شد،اهالی خود را برای حرکت آماده می کردند.از جا برخاست.بيرون رفت.
کودکان گريه نمی کردند.چهره های گنگی را ديد.
درختی را ديد و بر دار پسرک جوانی که او را به آنجا هدايت کرده بود.
هروه ژنکور نزديک شد.مدتی او را نگاه کرد.گويي افسون شده بود.
سپس طناب را باز کرد و بدن پسرک را در آغوش گرفت و آن را بر زمين نهاد.در کنارش زانو زد.نمی توانست نگاه از چهره اش بردارد.
صدای هاراکی را شنيد:
ژاپن سرزمينی بسيار کهن است.قانون آن باستانی است.قانون می گويد که دوازده گناه است که سزای آن مرگ است و يکی از انها پذيرفتن انتقال پيام عاشقانه برای بانوی خويش است.
.
او هيچ پيام عاشقانه ای به همراه نداشت.
.
او خود پيام عشق بود.
.
.
فرانسوی،برويد و ديگر هرگز بازنگرديد.
.
تنها سکوت،بر جاده،تن نوجوانی بر خاک.مردی زانوزده.تا بازپسين انوار روز.

اين بار ميليونها کرم ابريشمی که هروه ژنکور آورده بود مرده بودند.
.
هلن،از دور کالسکه را می ديد که به سوی خانه می آمد.به خود گفت که نبايد اشک بريزد و نبايد بگريزد.
مرد او را در آغوش گرفت:با من بمان،اين را از تو می خواهم.
شب تا ديرگاه بيدار ماندند و سخن گفتند.هلن از ترسهايش گفت و از روزهايش که وحشتناک بودند.

تو مرده بودی و هيچ چيز زيبايي ديگر در اين دنيا نبود..


هیچ نظری موجود نیست: