۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

مي خواستم شعري بگويم
که به جاي همه حرف ها
همه گريه ها باشد

از رودخانه صداي رفتن مي آمد

هواي آفتاب بود و علف.
دسته اي پونه
بر شاخه هاي خيس پاهايم روييد
با پرندگان
که در دايره بادها مي چرخيدند
چرخيدم
و تابستان تشنه را
در خنکاي رودخانه نوشيدم.
در خيال تمامي دشت ها و صحرا ها
تو روييدي،تو
که به رنگ هيچ چيز بودي و همه چيز:
ماهي نبودي
در آبي درياهايت
درخت نبودي
با ميعاد باران ها
و لانه عشق در لابه لاي شاخه هايت.
يا شبدري
نيلوفري
زنبقي
روييده گمنام و بي صدا
در خيال وهم انگيز دره هايت.

خيابان نبودي
در عبور واکس زده کفش هايت
يا يک قناري سبز
خوش کرده جا
در پنجره هاي باز بهارت

تو
انسان بودي انسان
با همه درد و عشق
با همه عشق و درد
با شقيقه اي که هميشه
رگ هاي کبودش متورم
و دستي که تنهايي اش را
در دست هاي خود مي فشرد
و راه مي افتادي يه دنبال روز
از جاده هاي سرخابي پگاه
تا غروب سايه هايت.
و صدا مي زدي مرا
وقتي که
خواب بودي و تنها خواب
و آنان مي پنداشتند که مرده اي
و در خاکت مي کاشتند
و نمي ديدند
نمي ديدند
که من و تو
از پنجره زمان
با خورشيد رابطه داريم
و بر عشق
لبخند مي زنيم.

-ناهيد کبيري

هیچ نظری موجود نیست: