۱۳۸۱ تیر ۹, یکشنبه

در جستجوی سادگی،زير اين آسمان کبود ،اشک را به ستوه آورده ام.راستی من در خوابهای آشفته اين ساليان به دنبال چه می گردم ؟چرا اين قدر هراسان پله های کودکی را بالا و پائين می روم؟مگر در آن سالها چه چيزی را جای گذاشته ام که از ياداوری ان اين قدر هراسناکم ؟من از هر چه ياد است و کتاب و حرف تازه گريزانم.هيچ چيز برای من در حکم پاسخی مناسب به اين انتظار طولانی نيست.می انديشم هيچ کس ديگر حرفی برای گفتن ندارد و هيچ خورشيدی از حجم برودت اين انتظار کهنه نمی کاهد.
ديگر نمی دانم بايد نامه های عاشقانه بنويسم يا لالايي های کودکانه بسازم.راستش را بخواهی ديگر از اين همه فرداهايي که هميشه نگرانشان بوده ام هيچ ردپايي بر خواب های پر گريه ام باقی نمانده است.واقعيت اين است در دورانی که جغدها کلاه بر سر می گذارند و کلاغ ها عينک آفتابی به چشم می زنند ،توقعی هم ندارم.
ای کاش بودی تا نشانی خانه ام را می دادی.
ای کاش بودی تا از چشم های مهربانت سادگی گمشده ام را که سالهاست در جستجوی آن هستم هديه می گرفتم.
ای کاش بودی ....

هیچ نظری موجود نیست: