۱۳۸۱ تیر ۵, چهارشنبه

يک نامه

همه جا تاريک است و من در اين لحظه برايت می نويسم که دوستت دارم
می نويسم که بگويم دوستت دارم
اين داستانی ساده است ،داستان عشقی ساده است.
عشق من حيات از عشق تو می گيرد.من تشنه تو هستم ،می خواهم سر کشم آنچه را که در توست.
ما عشقمان را خواهيم کاشت.روزی از عشق ما ،دو عاشق چون ما
خواهند روئيد،آنها دست به عشق ما خواهند کشيد و اين عشق تنها نام تو را فرياد خواهد زد.
باد تنها نام تو را زمزمه می کند
تمام گلها نام تو را دارند
مرا تنها تو می شناسی
تنها تو می دانی که من که هستم
هيچ کس مرا چون تو نمی شناسد
چون هيچ کس هيچ کس نمی داند که قلب من چگونه می سوزد
تنها تو
تنها چشمان تو
تنها قلب عاشق تو
هر کجا که باشم زير باران يا زير آتش
عشق من ازان توست

من هرگز نغمه ای سر نخواهم داد مگر زمانی تو آوازی بخوانی
اگر به تو بگويند او دوستت ندارد به ياد بياور مرا هنگامی که زير باران
آوای تو را سر می دهم
عشق من :
اگر بگويند من تو را فراموش کرده ام ،حتی اگر خود اين را بگويم ،باور مکن
تو را چه کسی می تواند از قلب من جدا کند؟
ما عاشق خواهيم ماند ،هميشه

مرا امشب در ميان بازوان خود پنهان کن
مرا پنهان کن
پيشانی ات را بر پيشانی ام
لبانت را بر لبانم بگذار
بگذار آتش اين عشق دل هامان را مشتعل کند
بگذار اين عشق مرا با تو بسوزاند

من هميشه در کنار باران
در کنار تو
با عشق تو خواهم بود
دوستم بدار...!

هیچ نظری موجود نیست: