۱۳۸۱ خرداد ۲۷, دوشنبه

دلگير و خسته از اين همه تنهايي
در آسمان تنهايي هيچ ستاره ای سو ندارد
پرنده ای در خاکستری پرواز نمی کند

دلگير از اين همه تنهايي
خسته از اين همه پريشانی
و آفتاب کم سو کم نور کم رمق

دل ديگر تاب ندارد
غم غربت تنهايي و خاکستری را
ديگر باران جلا نمی دهد
ديگر باران مجال گريه نمی دهد
آخر ديگر باران نمی بارد

پريشان
تنها
خسته
دلگير

دل در انديشه بهار
بهار من
بهار تو
بهار همه

اما باران نه ديگر مرا نه تو را و نه او را به گريه می اندازد
ديگر شر شر آب مرا با خود به سرزمين رويا ها نمی برد
آخر ديگر به هيچ کجا نمی روم


می جويمش تنها و تنها
آرامش را
در کنار او
زير باران
يا آفتاب
با او
در خواب
يا روِيا
هر کجا !

هیچ نظری موجود نیست: