۱۳۸۱ خرداد ۱۹, یکشنبه


امروز از اشك خيسم
باز هم خيس و خسته
باز عاشق شده ام
عاشقِ عشقي قديمي
آنقدر نزديك است
كه نفس هايش به لاله هاي گوشم مي خورد
بارها از دستش داده ام و باز به دستش آورده ام
ولي اين بار….ديگر برنخواهد گشت
اين بار كه بدونِ او ديگر نمي توانم
اين بار كه مي دانم عشقم براي هميشه نصيبِ اوست
اكنون كه ديگر هيچ بستر ديگري براي عشقم نمانده است
او ديگر مرا نمي خواهد
مي گويد ديگر نمي شود
مي گويد ديگري هست
و او و ديگري در همين شهر
زير همين آفتاب – كه فكرهايم را مي سوزاند و يادآوري مي كند كه چقدر زنده ام –
دست در دستان يكديگر داده اند
و من نظاره گرم
من والاترين عشق هاي دنيا را داشته ام
لطيف ترين نجواهاي عاشقانه از آن من بوده است
و اكنون ديگر چيزي برايم نمانده است
شايد هر كس سهمي از عشق دارد
سهمي از آن خوشبختيِ بي نظير عاشقي
و من سهم خود را گرفته ام
ديگر عشقي نخواهم داشت
ديگر گوشهايم نجوايي نخواهند شنيد
ديگر اختر عشق براي من افول كرده است
اختر خسته شدن، يگانه بودن، همه چيز بودن
اختر او همچنان تابان است
و نور آن از لابلاي تك تك روزنه هاي تن خسته و شكسته ام به درون مي تابد
ولي اين تلالو از براي من نيست
من از آن سهمي ندارم
اين فقط يادواره تلخي نداشتن اوست
كه بايد هر لحظه – تا ابديت – همراهم باشد
اكنون ديگر نمي توانم حتي به چشم هايش نگاه كنم
چون قول داده ام ديگر از عشقم حرفي و نشاني نباشد
كور خواهم شد
تا به قول خود وفا كرده باشم
چون هيچ نگاهم بدون رد پاي عشق او نخواهد بود
هيچ مژه ام خشك و بي نصيب از دلباختگي اشك هاي عاشقم نخواهد بود
اي كاش باران های تو مي توانستند كمكي باشند
اي كاش كسي بود، دوستي، عزيزي كه دستانم را بگيرد
و نجوا كند كه اين نيز بگذرد…..




هیچ نظری موجود نیست: