۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

باران ببارد و نبارد
آفتاب بتابد و نتابد
ماه باشد و نباشد
ديگر اشکي نمي ريزم

باران ببارد و نبارد
آسمان من ديگر ابري نمي شود
ديگر بهانه اي نمانده
ديگر خنده اي بر لب نمي رويد
ديگر تفاوتي هم نمي کند
فرقي نميکند باران بيايد يا نيايد
ديگر ميان کلمات تفاوتي نيست
ديگر بهانه اي نمانده
همه رنگ ها يکسانند
تاريکي،روشنايي
و من ديگر او را نخواهم ديد
کوچه و خيابانها يکسانند
از کوچه هشتم که بگذري
به مانند آن است که از کوچه هفتم گذشتي
ديگر بهانه اي نمانده
لبريز باشم يا خالي
فرقي نمي کند
ديگر باز شدن دري خوشحالم نمي کند
رد شدن از در خانه اي ديگر ضربان قلبم را زياد نمي کند
آخر ديگر بهانه اي نمانده

ديگر اشک چشمانم را نخواهي ديد
ديگر سرودي با هم نخواهيم خواند
و من براي هميشه مي روم
تا به افق ساده اي در آن سوي رنگ هاي توخالي بپيوندم

هیچ نظری موجود نیست: