۱۳۸۱ آبان ۲۶, یکشنبه

به ياد تو در انديشه ها غرق هستم
تو هرگز نبودي اما نقش تو در زندگي من چنان برجسته است که نمي توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را مي شناسم.از آن زماني که حسرت داشتم
حسرت تو را،حسرت داشتن مانند تو را
کسي که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد
يافتمت
تو نيامدي
اين خيال و روياي من بود که تو را به واقعيت پيوند داد و از تو موجودي پرشور بوجود آورد
همانطوري که من مي خواستم
تو را در باران يافتم
تو را همچون خود دوست باران يافتم
براي ساعات طولاني قدم زديم
باران خورديم
حرفي نزديم،چون يکي بوديم
آخر من تو را زندگي دادم
حرف هايمان در دلم بود و زير باران اشک هايم را کسي نمي ديد

مدتهاي مديد از آن زمان مي گذرد،ولي باز هم با هر باران اشکم سرازير مي شود و باز هم کسي آن را نمي بيند.
ديگر حسرت آزارم نمي دهد
فقط مي گريم...

هیچ نظری موجود نیست: