۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه
۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه
...
دراز...
بى صدا و بى انتها!
پاسخها از تاريكى مىآيند
از آن سوى پرچين ذهن
گلوله به سمت پرسشهاى زبانبسته
شليك مىكنند
پرسش تلخ مىشوند
دراز...
بى صدا و بى انتها
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
...
اين ديگر چه خطى است؟
دوست دارم بدانم چه مى نوشته ام، سال ها؟
كسانى هستند جائى، لابد
كه مى توانند بخوانند اين ناخوانا را
شايد اين رمزها، سرگذشت آنها بوده
يا سرنوشتى كه بر سرشان خواهد باريد
نكند اين طلسم روزگار كسى را
بدتر يا بهتر كند
چنين شد كه رها كردم نوشتن طومار هر شبه را
اما چند گاهى است كه هر صبح، ساعت ده
طومارى بر انگشتانم نوشته مى شود با آن حروف
نمى رود از پوست با هيچ شوينده
شبانگاه حرف به حرف غيب مى شود نگاره ها
حس مى كنم به جايى مى روند
كه روياها از آن مى آيند
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
...
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
در انتظار آن چنان روز
از این همه عضوی که کنون در تن توست
یک عضو را برگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
کدامین عضو را برمی گزینی
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
آیا تو مغز خسته را برمی گزینی؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
آیا تو چشم بی زبان را می پسندی ؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
آیا تو گوش بینوا را می پذیری ؟
گوشی که گر از یاوه ها برنتابد
رندانه در تحسین او گویند : کر نیست
.
اما اگر از من بپرسی
من دست را بر می گزینم
دستی که از هر گونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش در سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد
مشتی که لب ها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه ی خویش
آیینه ی جادوگران را
آری ، اگر از من بپرسی
من مشت را بر می گزینم
شاید که فریادی برآید از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه ، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه ، اشکی برتو لبخند گیرد
در انتظار آنچنان روز
بگذار تا پیمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد
مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد
نادر نادرپور
۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
خواسته ها و خاطره ها
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
می دونستی که
....
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
شکستن
سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
حضور گرم تو آن را تمام خواهد کرد
نگاه مضطرب موش های دالان ها
به جوجه های عقاب
پر نخواهد داد
جذام ترس عصب های پلک هایم را جویده
می بینی ؟
حصار را بشکن
ستاره ای آنجاست
ستاره ای تاریک
من از ستاره ی تاریک مرده می آیم
من از هجوم آتش تردید می سوزم
تمام استخوان من از شعله های شک گدازان است
و آرزو دارم
یقین کنم کنون
درون سینه ی تو در سیاه شب اینجا
جوانه روییده است
جوانه ی خورشید
جوانه ی کیوان
بگو چه گونه گذشتی
گذشته ای آیا ؟
حصار را بشکن
سکوت سنگین است
و امتداد سکوت عبث
نمی دانی ؟،
به دار پیوسته است
به دارهای کبود ستاره ی تاریک
به دار تنهایی
به دار پوسیدن
گریخت لحظه ی ایمان ؟
گریخت لحظه ی پیوند ؟
کاش می گفتم
حصار را بشکن
۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه
دیکتاتور
بر صفحه ی تلویزیون
از آزادی می گوید
جهان از جیغ میلیون ها نوزاد می لرزد
شاعر لیوان را پر می کند
آن را به سلامتی گینزبرگ سر می کشد
کلاغی روی آنتن تلویزیون می نشیند
و بر شانه های دیکتاتور
فضله می اندازد
۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه
چون دررسد هنگام
گیرم که گلدانهای این گلخانه را بر سنگ بشکستند
خیل گرازان را
گیرم به باغ آرزو پرورده ما در چرا بستند
با آنچه در راه است
ترفند بیهوده است
بر یورش او هیچ رهبندی نمی پاید
چون در رسد هنگام
با موکبش پر گل
بهار جاودان از راه می آید
سیاوش کسرایی
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش
در من هست
مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
از جغد شود پاک و
گلستان گردد
۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه
کجاست آن صدا ؟
...
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه
...
سرزمين من
روزنامه لال به دنيا مى آيد،
راديو كر
و تلويزيون كور....
و كسانى كه طالب سالم زاده شدن اين همه باشند را،
لال مى كنند و مى كشند،
كر مى كنند و مى كشند،
كور مى كنند و مى كشند ....
در سرزمين من !
آه ! سرزمين من
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه
...
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه
پرنده فقط یک پرنده بود
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
...
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
تو
تو، يك ضمير معمولى
كه فقط با دو حرف سادهى خود
سرشارى اين جهان را از آن من مىكنى
تو تنها دو حرف
و وقتى كه ناگهان
رها مىكنى مرا و دور مىشوى
چون خانهى متروكى تَرَك بر مىدارم؛
ديوارهايم آوار مىشود و بىصاحب؛
و اندوه، چون موريانهها،
در تيرها و ستونها و بامم آشيان مىسازد
تو، تنها دو حرف
تو يك ضمير معمولى
۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه
۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه
...
تاریکی که می رسد
خود را بر می دارم
آهسته از پله ها بالا می روم
دراز می کشم روی بستری که
نیمی از آن را ماه پر کرده است
نیمی را خورشید
۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه
۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه
۱۳۸۸ مهر ۷, سهشنبه
این جا
و آهي را در اين اتاق جا گذاشته
زندگي رخت بر بسته
خيابان
پنجره اي باز
رگه اي آفتاب
بر دشت سبز.
۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه
۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
...
آجر ها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هايم بالا آمده
آب بالا آمده ....
من اما نمی ميرم
من ماهی می شوم
۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه
بی تو با تو
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام
عکس
زير باران ها و هلهله ها
عکس من نيفتاده است.
تو نيامده بودي
من سايه داشتم
در عکس، غايبم...
۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه
بداقبال
دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم
نمی توانم به آغاز دریا برگردم
ونه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوهّ توت را در ستاره ّ زحل
بر آتشزنهّ زانوانت به دست آورم.
دوست دارم ، دوست دارم ، دوستت دارم
اما نمی خواهم بر موجهایت سفر کنم
مرا بگذار ، همان گونه که دریا صدفهایش را
بر کرانهّ تنهایی بی آغاز وامی گذارد.
عاشقی بد اقبالم
نه می توانم به سویت بیایم
و نه می توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است.
۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه
من با توام
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه ! بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه ! سفید ؟ نه ! سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
قصه ای برای نخوابیدن
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند...
بلند شو پسرم !
این قصه برای نخوابیدن است !
۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سهشنبه
...
باران می خواهم
بی هیچ تحمل
هوا می خواهم
بی هیچ کتمان
در این هوای بارانی
تو را می خواهم
۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه
همه
می باريم
ويترين ها، درختان،انسان ها
و صدای عبور اتوموبيل ها
و روزهای گذشته
و من
همه
با باران ريز می باريم
خواب
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشی هاست
و ندایی که به من می گوید:
ای كاش سنگ بودم
بر هیچ چیز دل نمی سوزانم
زیرا که نه دیروزم سپری می شود
و نه فردایی در کار است
امروز نیز تکانی به خود نمی دهد
نه گامی به پیش،
نه گامی به پس
ای کاش سنگ بودم - می گویم - ای کاش
سنگی تا آب مرا جلا دهد
سبز شوم،
زرد شوم،
مرا روی تاقچه ای بگذارند
همچون تندیسی ...
یا طرحی از یک تندیس
ای کاش سنگ بودم
تا بر همه چیز دل بسوزانم
۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
پنجره
پیوسته میاندیشی
پنجره را مینگری
و غم در چشمخانهی توست
تو که مرا بیشتر از زندگی دوست داری؟
پارسال خودت گفتی
میخندی
در خندهات، خندهای نیست
آسمان را مینگری
به تندیسهای ابرها
و من آسمان و جهانم، مگر نه؟
پارسال خودت گفتی...
ساعت پنج
به شما یاد می دهیم
که چه چیزی را ندانید
و کدام خاطره ئی خوشتر است.
خواب دیدن
اینطوری که شما می بینید
اصلا به صلاح تان نیست
اشک
اینطور که شما می ریزید قطره قطره
اصلا معنا ندارد.
به غلغل چشمه نگاه کنید
مگر از اندوه است !
و ما به شما یاد می دهیم
که چه رؤیاهائی چه زمان هائی خوشتر است
در صورت مردودی
البته چاره نیست
به جهنم نیز می روید .
پایان تنفس !
به سلول های تان برگردید.
...
مامان؟
مامان!
پسرت مریض شده !
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته
مامان!
قلب پسرت گُر گرفته
مامان!
بگو به خواهرها
به لودا
به اولگا
بگو پسرت
برادرشان
در به در شده
هر کلامی
می جهد بیرون
از دهان سوخته اش
رانده است و مطرود
حتی هر شو خی اش
مطرود است و رانده
دهان سوخته پسرت
روسپی خانه ی آتش گرفته یی است
قی می کند
روسپیان برهنه اش
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
عالیهی عزیزم
از نامه های عاشقانه نیما
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
ای کاش بودی
من در خوابهای آشفته اين ساليان به دنبال چه می گردم ؟
من از هر چه ياد است و کتاب و حرف تازه گريزانم.
ای کاش بودی
*موسیقی از کلاوس نومی
به دل مگیر
جایگزینِ تنهایی ِ خفقان آور ِ امروز شود
جایگزین این زمان ویران
بگذار بخندند،به دل مگیر
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
خواب
با گریه می نویسم
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو با لبم
آمیخته ست
دیدار شد میسر و با گریه پا شدم
از نفرتی لبریز
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
نمایش ناتمام
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشک دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند
و این نیز خود نمایش را پایان نداد
...
سرم را بر آستانه سنگ
می گذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
می روم
برای سوختن در جایی
که نمی دانم
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
من و باد
گفتم
این باد که می آید می خندد
یک روز که گریه می کردم
گفتم
باد گریه می کند
امروز فهمیدم
باد نه می خندد ، نه گریه می کند
امروز که من
نه می خندیدم
نه گریه می کردم
۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سهشنبه
پرندگان
بهارها به خواب زمستان می روند وخواب می بينند که در بهارند.
پرندگانی هستند که روز وشب تنهامان می گذارند و خواب می بينند که روز و شب با ما هستند
تواين پرندگان را ديده يی وخواب می بينی که با تو هستند.
۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه
من دلم تنگ می شود
من دلم تنگ می شود
برای تو
برای هرآنچه که تکانم می دهد
تـــــا تــامل خـــویش
بـــــــرای خاطراتمان
چیزهایی که تو، توهم می خوانیشان
دلــم کــه تنـــگ می شــود
پای لحظه های خالی از تو
بــساط اشک پهن می کــنم
گوش خیالم را به گذشته می چسبانم
صدایت را از امواج پراکنده ی زمان جمع می کنم
پژواک صدایت بر دیوار ذهن می کوبد
پر از آواز می شوم از تو
مگرغیر از این است
که توهم هم وجود دارد؟
باشد ...
به خودم دروغ نمی گویم!
اما به حقیقت دقایق پریشان عاشقی سوگند
دلم برای این توهم تنگ می شود
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
اشتباه
-کاش تعقیبش نمی کردیم!
ماموران پلیس اشتباه کرده بودند.
گزارش: او نه جاسوسی بود نه اجنبی. پرونده ی او را مختومه اعلام می کنیم.
۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه
خیال ناممکن
ناخوانا
كه در لابلاى سطرهايش
خيالى را تماشا كنم
گنگ
و آرزويى را ببينم
ناممكن
۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سهشنبه
Nada
A foul smell, a strange
Light, a discordant tone
A disinterested touch
Come to our five senses
Like fixed realities
And they seem to us to be
The unsuspected truth
۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه
...
۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه
...
۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۶, سهشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه
درس اكونومى
وارد مسكو شد، پرسيد: "مدرسه اكونومى كجاست؟" نشونش دادند، رفت، وارد مدرسه شد و ديد يهنفر پشت ميز داره چيز مىنويسه. سلام كرد، يارو به اون جواب سلام داد اما سرش به نوشتن مشغول بود. اصفهانيه هرچى با اين احوالپرسى كرد و حرف زد اين تند تند جوابشو مىداد و چيزشو مىنوشت. اصفهانيه گفت: "شما چطور هم حرف مىزنى هم چيز مىنويسى؟" معلم جواب داد كه اين خودش درس اكونومىاست كه انسون موقع حرف زدن از كار بازنمونه. بعد معلم جوراباشو از پاش در آورد، كف پاشو خاروند، جورابشو پاش كرد. اصفهانيه پرسيد: "چرا همچى كردى؟" گفت: "اينهم درس اكونومى است. اگر پا بخاره با ناخون بخارونى، جوراب نازك مىشه." نيم ساعتى كه گذشت اصفهانيه پاشد تمبونشو كند، در كپلشو خاروند. معلم گفت: "چكار كردى، چرا تمبانتو كندی؟" گف:"كپلم مىخاريد. اگه مىخاروندم، تمبونم نازك مىشد، زود پاره مىشد. كندم و خاروندم كه پاره نشه." معلم گفت: "شما از من اكونومى بيشتر خوندى، لازم نيست برو!"
۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه
خسته ام از این کویر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
هفت روز هفته
یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط میچرخد.
دوشنبه شکل آقای حشمتالممالک است: متین، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا.
سهشنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگوبخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا را می دهد.
پنجشنبه بهشت است
و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش خنده و پر جنب و جوش، رو به غروب، سنگین، دلگیر میشود، پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و یکجور احساس گناه و درد دل از پرخوری ظهر (چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلیدلی غمانگیز آوازی که
که از رادیو پخش میشود و دقیقهشماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوهای تیره ، حتی آسمان ، درخت ها و هوا.
۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه
گمشده
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم
۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه
خلاء
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست، زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را به دست آوری
اگر بخواهی
اگر به این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.
سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جوان را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمرت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.
۱۳۸۸ تیر ۳۰, سهشنبه
۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
باید آوازمان را بخوانیم
باید آواز مان را بخوانیم،
باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا برای کسانی که از راهِ دیگر
به این وادی درد خواهند افتاد
از کسانی که بودند و رفتند
آوازشان، مثل یک سنگواره
در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا که از ما،
خدا،
آفرینش،
همین یک نشانه بماند!
منفجر نشی یارو
این روزها
به ندرت که می شوم
حتی سیگار
پیدایم نمی کند ،
از پک زدن به شهر
سرفه ام می گیرد
و نه تله کابین هوایی ام می کند
نه توپ های رنگارنگ .
حرف دیگری هست؟
از آخرین آدرنالین
سال ها می گذرد
ترافیک راه های عصبی
سبک تر شده
و کارگاه تنفس
تا اطلاع ثانوی
نیمه تعطیل است!
این روزها
دربه در دنبال نارنجک می گردم
و جهان را گوش نمی دهم
که مدام می گوید :
۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه
در گل فروشى
و گل مى خرد
دختر گل فروش گل را مى پيچد
مرد دست در جيب مى كند
تا پول درآورد
و به گل فروش دهد
اما در همان وقت
ناگهان
دست بر قلبش مى گذارد
و به زمين مى افتد
همين كه مى افتد
سكه اى به زمين مى غلتد
و بعد گل به زمين مى افتد
هم زمان با مرد
هم زمان با پول
دختر گل فروش برجا مى ماند
با سكه اى كه بر زمين مى غلتد
با گلى كه تباه مى شود
با مردى كه جان مى دهد
قطعا اين ماجرا خيلى غم انگيز است
و دختر گل فروش
بايد كارى كند
ولى نمى داند چه كند
نمى داند
از كجا شروع كند
كارهاى زيادى مى شود كرد
با مردى كه جان مى دهد
با گلى كه تباه مى شود
با سكه اى كه بر زمين مى غلتد
و باز نمى ايستد ار غلتيدن
۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه
ترانه ى ماه مِه
فردا تلف مى شوند
خر از گرسنگى
شاه از دلتنگى
من از دلبستگى
انگشت گچى
بر سنگ لوح روزها
نام ما را نقش مى زند
و باد در درختان سپيدار
ما را مى خواند
خر ، شاه ، مرد
آفتابى از كهنه ى سياه
نام ما ديگر از ميان رفته
آب خنك علف زارها
شن شن زارها
گل سرخ ِ بوته ى سرخ ِ گل
راه ِ دراز شاگردان مدرسه
خر و شاه و من
فردا تلف مى شويم
خر از گرسنگى
شاه از دلتنگى
من از دلبستگى
در ماه مِه
زندگى گيلاس است
مرگ هسته ى گيلاس است
عشق درخت گيلاس است
۱۳۸۸ تیر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه
بگو آره بگو نه
Just be quiet, say nothing, and if you can't say 'yes,' don't say 'no,' say 'later.'
Is this why people say 'maybe' when they mean 'yes,' but hope you'll think it's 'no' when all they really mean is, Please, just ask me once more, and once more after that
Feelings
Right now you may not want to feel anything. Perhaps you never wished to feel anything. And perhaps it's not with me that you'll want to speak about these things. But feel something you did
۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه
لحظه
۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه
انار بانو و پسرهايش
۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه
چارلی
سفر به انتهای شب
۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه
از سفرنامه ى رضاشاه
ساليان دراز و سنوات متمادى است كه روى نعش اين مملكت تاخت و تاز كردهاند. تمام سلولهاى حياتى آنرا غبار كرده، بههوا پراكندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتى هستم كه اگر بتوانم، بايد آنها را از هوا گرفته و به تركيب مجدد آنها بذل توجه نمايم. اين هاست آن افكارى كه تمام ايام تنهائى مرا بهخود مشغول، و يكساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است ...
هيچ چيز در اين مملكت درست نيست. همه چيز بايد درست شود. قرن ها اين مملكت را چه از حيث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب كردهاند. من مسئوليت يك اصلاح مهمى را، بر روى يك تل خرابه و ويرانه برعهده گرفتهام. اين كار شوخى نيست و سر من در حين تنهائى، گاهى در اثر فشار فكر در حال تركيدن است.
۱۳۸۸ تیر ۲, سهشنبه
سرود سکوت ِ هراس انگیز
این جا، وقتی که باد می میرد،
کلمات، جان می سپرند.
آسیاب، لب از سخن فرو می بندد.
درختان دیگر خاموشند.
اسب ها دیگر خاموشند.
زنبوران عسل خاموشند.
رودخانه لب از لب نمی گشاید.
آسمان بی صداست
قناری بی صداست
طوطی سبز بی صداست
و آفتاب در بلندی ها در سکوت فرو رفته است.
بلبل، لب از ترانه فرو بسته است
سهره خاموش است
مارمولک خاموش است
مار کبرا خاموش است
افعی خاموش است
سایه، در آن پستی ها، در سکوت فرو رفته است.
جلگه، سراسر خاموش است
و دره ی ژرف بی صداست.
حتی کبوتری
که هرگز نوایش خاموشی نمی گیرد، بی نواست.
و آن گاه، انسان ِ همیشه خاموش،
از هراس، زبان به سخن می گشاید.
۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه
و حرفهایی هست برای نگفتن
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح را ازدرون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.
۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه
من دچار خفقانم خفقان
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
کرآباد
كسى نمى شنود
كسى نخواهد شنيد
آنقدر نشنيدند كه گاهى
فكر مى كنم زير آسمان خدا
كسى كر نيست
مائيم كه خفه خون گرفته ايم:
تنديس هاى بى آزارى زير باران
در يك ميدان قديمى
و صدايمان
التماس مادران پلازاست*
كه فقط كبوتران را دورمان جمع مى كند.
يك شيشه ى ضد گلوله
مابين تازه عروس و شوهرش
دو صندلى اسقاط
و دو گوشى سياه تلفن
ليز و سرد
مثل دو ماهى مرده
دل تنگت حالا
هرچه مى خواهد بگو!
نه
تنابنده اى نمى شنود
No one, no body, no soul
صدايى كه پوست است و استخوان
و خارج نشدن از دهان
يك گله شعار و كلمات قصار
از رويش مى گذرند
و بر سرش انگار
يك كاميون آجر فشارى
خالى كرده باشند.
*مادرانى كه از زمان جنگ كثيف آرژانتين هر يكشنبه با عكس فرزندان گمشده ى خود در ميادين تجمع مى كنند.
۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه
زمانی
اگر آدمى پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مى گيرند
و اينك ما گسسته ايم
هر پوزه بندى را
و شكسته ايم هر قفلى را
با تيزى زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شكن است و
بندگشاى هر بندى
۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه
مال شما
همه چیز مال شماست؛
شب هم مال شماست، روز هم؛
نور خورشید در روز، نور ماه در شب؛
برگ های زیر نور ماه،
شوق در برگ ها؛
عقل در برگ ها؛
هزار و یک سبز در نور خورشید؛
زردها هم مال شماست، صورتی ها هم؛
لمس کردن بدن با کف دست،
گرمایش،
نرمی اش؛
آرامش موجود در خوابیدن؛
سلام ها مال شماست؛
مال شماست دیرک هایی که در بندر تکان می خورند؛
اسامی روزها،
اسامی ماه ها،
رنگ قایق ها مال شماست؛
مال شماست پای پستچی،
دست کوزه گر؛
عرقی که از پیشانی ها می ریزد،
گلوله هایی که در جبهه مصرف می شود؛
مال شماست قبرها، سنگ قبرها،
زندان ها، دستبندها، حکم های اعدام؛
مال شماست؛
همه چیز مال شماست.
۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه
خواسته ها و خاطره ها
خاطره ها چیز دیگری.
در شهری که خورشید را نتوان دید
بگو چه طور می شود زندهگی کرد؟
۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سهشنبه
جورج کارلین- یکم
۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه
راه خانه
به چه می ارزد
وقتی مرزهای باورمان
مانند حصار حرفی که نمی زنیم
دور و نفوذناپذیر است.
این چراغهای بی پایان
فقط سایه های کمرنگ ما را
از روشنایی دور دست
تحویل می گیرند
تاریک و باریکمان می کنند
و به چراغی دیگر
تحویلمان می دهند.
این باران نم نم
به چه می ارزد
وقتی رهگذران
دست های بی صدایشان را
انگار برای ابد
در جیب بارانی شان
حبس کرده اند
و نیمرخ خیس زنان
در نور قصابی شدهی ویترین ها
هیچ شباهتی به نیمهی روشن ماه ندارد.
ما از کنار نرده هایی
که نقش کم رنگمان را
هاشور می زنند
راه می رویم
براده های تیز باران
در پوست نمناکمان
فرو می نشیند
و زیگزاگ ذهن گریزانمان
در تراکم این همه رنگ تاریک
راه خانه را
طولانی تر می کند.
Your Heart Is As Black As Night
but the feelings all wrong
your heart is as black as night
۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه
بوکاوسکی - دو
۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه
من و تو
خنده ای ، خنده ی گل مهتاب .
شعله ای ، شعله ی دل خورشید .
بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان .
نغمه ای ، نغمه ی لب امید .
*
غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات .
عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز .
مژده ای ، مژده ی شکست فنا .
چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز .
ناله ام ، ناله ی نی آلام .
لاله ام . لاله ی دل خونبار .
هاله ام ، هاله ی گناه سیاه .
واله ام ، واله ی وفای نگار .
ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا .
باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ .
بیش از اینم بتر ، که می بینی ،
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ .
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
بوکاوسکی - یک
جاده خالی است
هر نفس ، خنجر فریادی را
سر خونین جدا از تن من
در رگ و ریشه نهان کرده هنوز
کینه ی کهنه ی جلادی را
بی سر از راه سفر آمده ام
سر من در شب تاریک زمین
همچنان چشم به راه سحر است
جاده ، خالی است ولی می شنوی ؟
آه ! با من ، با من
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست ؟