۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

بداقبال

دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم
نمی توانم به آغاز دریا برگردم
ونه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوهّ توت را در ستاره ّ زحل
بر آتشزنهّ زانوانت به دست آورم.

دوست دارم ، دوست دارم ، دوستت دارم
اما نمی خواهم بر موجهایت سفر کنم
مرا بگذار ، همان گونه که دریا صدفهایش را
بر کرانهّ تنهایی بی آغاز وامی گذارد.

عاشقی بد اقبالم
نه می توانم به سویت بیایم
و نه می توانم به خودم برگردم.

دلم بر من شوریده است.

هیچ نظری موجود نیست: