۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

هنگام عشقبازی
دو بال بزرگ روی شانه‌ها می‌روید
و ما پرنده می‌شویم
بالا می‌رویم
از ابرها بالا می‌رویم
آنجا که افسانه های قدیمی ادامه دارد
و خدایان از بالای کوههای بلند فرمانروائی می‌کنند
هنگام عشقبازی
ما پرنده می‌شویم

الیاس علوی
 

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه


باد را آواز باید کرد
من زبان باد را آموختم  در موسم سرگشتگی هایم
باد را با بازوان پیغام باید داد
باد با چشمهای ما بیگانه ولی بادست هایمان  آشنا
باد اگر بر خیزد از اقصای این سامان
رهگذارش  کوچه های زنده خواهد بود
ضربه تدریس خواهد کرد
با تکان دستمالی باد می جنبد 
باد را تقدیس باید کرد

مفتون امینی

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

نه صدایی، نه روشنا


خانه خاموش است

وقتی سیم و شماره گیر

اژدهای سیاهی است

گوشی تلفن خفته

گردونه های زنگ فراموش

زنگی که معنی دمیدن روز است

و امواج عشق را در مدار حیات

تا انتهای زمان

پیش می برد



خانه خاموش است

اژدهای سیاه

روی روز خوابیده است

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه


ميزى براى كار
كارى براى تخت
تختى براى خواب
خوابى براى جان
جانى براى مرگ
مرگى براى ياد
يادى براى سنگ
اين بود زندگى

 حسین پناهی

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه




 همه چيز
احتمال وسيعش را از دست مى دهد حالا كه نيستيد
و احتمال رنگ سپيد ،كم رنگ است
يعنى ظهور اين آفتاب ،قطعى نيست
و خانه بر كلمات شما نمى چرخد


نازنین نظام شهیدی 





روياهايم را جمع مى‌كنم درون پاكت
و خنده‌ات را خيس مى‌كنم
و مى‌چسبانم بر درش

در كوچه
پاييز
صندوق زردى‌ست

روياهايم برگشت خورده‌اند
خيسى ِ خنده‌ات براى بردن روياهايم
كفايت نمى‌كند
مستطيلى سرخ دور خنده‌ات
اين روياها يك نگاه لازم دارند

اگر نداريد
انتهاى كوچه، سمت چپ
فرقى نمى‌كند، سمت راست
گورستان است
دفنشان كنيد لطفاً
زير برگ‌ها


۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

گرداب


همه چیز گرداب است؛
                   همه جا فریاد وحشت است؛
                   من در خود بر صخره های تیز فرو می افتم،
                   در خود می شکنم،
                   در خود می میرم،
                   در خود می پوسم،
                   و کلمه ها را می سازم.

                   طوفان دست می گشاید؛
                   خشم زنجیر می گسلد؛
                   سنگ اگر به ستوه آید
                   دریایی است ازخون؛
                   و من دریای خونم
                   که به ستوه آمده ام.

ای فرجام،

                   مرا آواز تنهایی کن،
                   مرا بخوان؛
                   مرا اشک عصیان کن،
                   مرا فرو ریز؛
                   مرا جامۀ دیوانگی کن،
                   مرا بپوش.

* محمود کیانوش

و چه  سرشارم از پوچی

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

ما می‌میریم


ما می‌میریم
  تا شاعران بیمار شعر بگویند
 " ما می‌میریم " بازی قشنگی است
  وقتی مادر پوتین افسر جوان را لیس می‌زند
  و روزنامه‌ها هِی عکس پدر را می‌نویسند
                                                    کنار آدمهای ِمهم
  هر شب هزار بار عروس می‌شود
  و خواهرم هزار بار جیغ می‌زند
  هزار بار بازی قشنگی است
  " کارگران ساعت یازده احساساتی می‌شوند."
 
  فردا همه به خیابان می‌ریزند 
  آواز می‌خوانند
  می‌رقصند
  و البته شعار می‌دهند
  ما می‌میریم
   تا عکاس " تایمز" جایزه بگیرد. 



الیاس علوی

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

 من در ملکوتم
با فرشتگان فاحشه مشغولم
با فاحشه‌گان فرشته مشغولم
اينجا اتاق انتظار است
قرار است کسی که در اتاق ديگر است
كه در آن اتاق  بالاست
بگردد تو را
میان همه‌ی قهوه‌خانه‌ها
کافی نت‌ها
گورستان‌ها
و زیر پل‌‌ها
و خانه‌های سیمانی
و خانه‌های کاهگلي
و لای کَپَرها
و لای کفن ها
قرار است بگردد تو را
اما دیر کرده است
بخت‌يارم من.



 الیاس علوی 

آدم ها...


آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

تو برمی خیزی
تا چشم, اتاق پای می کشی
و تا دورها می نگری
آنگاه یک ثانیه می شوی

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

درسرزمين من
روزنامه لال به دنيا مى آيد
راديو كر

و تلويزيون كور
و كسانى كه طالب سالم زاده شدن اين همه باشند
لال مى كنند و مى كشند
كر مى كنند و مى كشند
كور مى كنند و مى كشند
در سرزمين من
آه ! سرزمين من



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از این



نه از مهر ور نه از کین می نویسم 
نه از کفر و نه از دین می نویسم 
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم

پيشكشى


در برابر اين اندوه كوهها سر خم مى‌كنند
رودخانه‌ى بيكران از جريان باز مى‌ايستد
چفت‌وبست زندان همواره سخت
دخمه‌هاى محكومين را در بر گرفته
و به اراده‌اى مرگبار سپرده است
نزد كسانى خورشيد مى‌درخشد سرخ
نزد كسانى باد مى‌وزد لطيف
اما ما هيچكدام را نمى‌شناسيم، در عوض
فقط طنين گام سنگين سرباز را مى‌شنويم
و كليدهايى كه مى‌چرخند برابر پيكرمان
گويى براى نيايش بامدادى بر مى‌خاستيم
از ميان شهر جانوران شتافتيم
آنجا بى‌نفسى مانند مردگان ديدار كرديم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

پایان داستان

قصه همان است
فرق نمى‌كند؛ راوى گفته باشد
يا خود اين گونه دانسته باشيم
شهريار 
وقتى ناخن‌هايش دراز شد
پوستش را كند
افعيان سياهى از پوستش به در آمدند
كه به مشرق و مغرب مى‌دويدند
تا آنكه شب و روز اشتباه شد
و جهان به ماده نخستين بازگشت
و راوى قصه را به پايان نبرده بود
هنگام كه فردا از راه رسيد
مردمان خواب آلوده بيدار
همچنان در انتظار ماندند و ماندند
بى كه بدانند راوى را افعيان بلعيده‌اند
و شهريار ديوانه 
همچنان در سوراخش پوست عوض مى‌كند
هر روز




  سهیل نجم  --  ترجمه عبدالرضا رضایی‌نیا
   

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

شادباش

رزم تو پیروز

بزم تو پُر نور

جام به جام تو می‌زنم ز ره دور

شادی آن صبح آرزو که بینیم

بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

رستخیز


تاج خروس هاى سحر را بريده اند
 در خاك كرده اند
از خاك ، رسته خرمن انبوه لاله ها
اى باد ، گوش كن
اين لاله هاى خونين فرياد مى كشند
بيدارى اى سحر ؟
آيا هواى ديدن ما دارى اى سحر ؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

...

ماییـم و موج سودا
شـب تا به روز تنـها
خواهی بیـا ببخـشا
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

...


ای شادی !
آزادی !
ای شادی آزادی !
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگین است
دل هامان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل ِ عاشق را
در راه ِ تو آماج بلا کردیم
وقتی که زبان از لب می ترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی ، حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت
ما نامِ تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
می کندیم
وقتی که در آن کوچه ی تاریکی
شب از پی شب می رفت
و هول سکوتش را
بر پنجره ی بسته فرو می ریخت
ما بانگ تو را با فورانِ خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم
وقتی که فریبِ دیو
در رخت سلیمانی
انگشتر را یک جا با انگشتان می برد
ما رمز تو را چون اسم اعظم
در قول و غزل قافیه می بستیم
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
می گفتیم
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امید
می گفتیم
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
آن بذر که در خاک چمن می شد
آن نور که در آینه می رقصید
در خلوت دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژده ی دیدار ِ تو می آورد
در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نام ِ تو را زمزمه می کردیم
آزادی!
آزادی !
آزادی !
آن شب ها، آن شب ها ، آن شب ها
آن شب های ظلمت وحشت زا
آن شب های کابوس
آن شب های بیداد
آن شب های ایمان
آن شب های فریاد
آن شب های طاقت و بیداری
در کوچه تو را جُستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی !
آزادی !
آزادی !
می گفتم :
روزی که تو بازآیی
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
بر خواهم داشت
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت
می گفتم :
روزی که تو باز آیی
این خون ِ شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه ی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت
ای آزادی !
بنگر !
آزادی !
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه ی گل خون است
گل خون است
ای آزادی !
از ره خون می آیی
اما می آیی و من در دل می لرزم :
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی !
آیا با زنجیر
می آیی ؟

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

یک‌شنبه

 
يک شنبه وقتی باران می‌آيد و تو تنهايی

در جهان را باز می‌کنی و دزدی نمی‌آيد

هيچ مست و دشمنی هم به در نمی‌کوبند
يک‌شنبه وقتی باران می‌آيد و تو متروکی

و نه می‌توانی بدون جماعت زندگی کنی و نه با آن‌ها

يک‌شنبه وقتی باران می‌آيد و تو مال خودت هستی

فکر حرف زدن با خودت را نکن

فرشته‌ای هست که فقط همه‌ی آن‌چه اين بالا هست را می‌داند

و ديوی هست که فقط همه‌ی آن‌چه اين پايين هست را می‌شناسد

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

نشان آخر

از اين جا
تا جايى كه تويى
                  قدم نمى رسد
دست دراز مى كنم
چيزى مى نويسم
          دريايى
                دلى
                     قابى
                        غمى
از بى نشان
             تا نشانى كه تويى
                         مرهم نمى رسد
در اين جا و اين دَم
                 رونقى نيست
عطشناك آنم
                آن دَم نمى رسد

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

 گاه در بستر خويش، پهلو به پهلوی گريه که می‌غلتم 
با من از رفتن، از احتمال 
از نيامدن، از او، از ستاره و سوسو سخن می‌گوئی

شانه به شانه‌ی من 
با من از دقيقه‌ی زادن، از هوا، از هوش 
از هی بخندِ هفت‌سالگی سخن می‌گوئی

خدايا چقدر مهربانی کنار دستمان پَرپَر می‌زد و 
آينه نبود تا تبسم خويش را تماشا کنيم

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

از روزنه‌ی سلول کوچک‌ام
درختان را می‌بینم
که به من لبخند می‌زنند
و پشت بام‌هایی را
که هم‌وطنان‌ام پرکرده‌اند.
و پنجره‌هایی را که می‌گریند و
نماز می‌خوانند، به خاطر من.
از روزن سلول کوچک‌ام
سلول بزرگ ترا می‌بینم
 
 سمیح القاسم

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند نمی آید چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت ومن ،بی نیاز به تن پوش

امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها

واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید



   آرسنى تاركوفسكى  ترجمه بابك احمدى

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

منزلگه غريبان

من سرِ راه زنده‌گی می‌كنم
چشم به راه می‌مانم روز و شب
و گوش‌هایم در انتظار صدایی

پرنده‌ی مُرادم در بالاها می‌گردد
خبر می‌رسد
آشنا می‌آید
دوست می‌آید
عشقم می‌آید
دلم باز می‌شود
به اندازه یك شب شاد می‌شوم با آن‌ها
بعد دوباره تنهایم

من خانه‌ای سرِ راه دارم
منزلگه غریبان است
آشنا می‌آید و می‌گذرد
دوست می‌آید و می‌گذرد
عشقم می‌آید و می‌گذرد


**صالح عطایی ترجمه‌ شهرام شيدایی و چوكا چكاد **

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

پازل

بازگشته اند

دردهای قدیمی

تصویرهای تاریک

از من در آینه

از من

در خواب ها

این بار می خواهم

تکه

تکه

تکه کنم خود را

تا دوباره دست کسی

شاید....

نه!

این پازل را

هزار بار هم که بچینی

همان می شود


**گروس عبدالملکیان
به من هر روز خبری می رسد از تو
چه دنیای کوچکی
از من خبری نمی رسد به تو
چه دنیای بزرگی
دنیا در بزرگی خود کوچک می شود



*منیره پرورش

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

...

سرم را بر آستانه سنگ
می‌گذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
می‌روم
برای سوختن در جایی
که نمی‌دانم


بیژن جلالی*  

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

چيزى نمانده

چيزى نمانده
ماه
ميان سكوت فرو مى‌ميرد
 آسمان از ستاره تهى مى‌شود
چيزى نمانده
تو از خواب برخيزى
پرده پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزى نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...

چه بنويسم؟
چيزى نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكه فشنگى گردد
شليك‌شده

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

حالم خوب است

زندګی بازی دارد
بازی زیبا
آب دارد
باز دارد
آبی دا
آبی دا
آبی
قرار نبود
حالم خوب است
و همه ی قرار نبودها و ما بودیم و قرار نبود


...

قلب من
مانند قهوه خانه های سر راه
یادآور غربت است
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد 



کیومرث منشی زاده

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

چهارشنبه

امروز چهارشنبه
خاکستری تر از هميشه
به اندازه عشق من و تو
باران باريد
هنوز هم می بارد
هفته هاست باران می بارد
اما مگر عشق ما
اندازه دارد؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

ای بچه‌های پاپتی

ای بچه‌های پاپتی
 دور شین و کور شین همه‌تون
 زنده به‌گور شین همه‌تون
 تو شهرمون مهمونیه
 مهمونی‌مون اعیونیه
 دنبک و تنبور می‌زنن
 طبلک و شیپور می‌زنن
 نیفته چشمام بهتون
 نشنوه گوشام صداتون
 دور شین و کور شین همه‌تون
 زنده به‌گور شین همه‌تون
 تا وقتی جشن قیصره
 دس به سپیدی نزنین
 دس به سیاهی نزنین
 مهمون داره بدش می‌آد
 لرزه به گنبدش می‌آد

 ای بچه‌های ناز نازی
 وقتی می‌آین به این بازی
 زبون درازی نکنین
 با تله بازی نکنین
 حرف دو پهلو نزنین
 پهلو به جادو نزنین
 نیاد صدای حرف‌تون
 صدای حرف تلخ‌تون
 نگین که قحط گندمه
 گشنگی مال مردمه
 نگین که مرگ فراوونه
 زندگی اینجا ارزونه
 نگین که جشن ملته
 اون که اسیره ذلته
 حرف‌های سر بسه نگین
 آسه بیاین، آسه برین
 تا دیوه شاخ‌تون نزنه
 لقد به طاق‌تون نزنه
 تو شهر کلاغ فراوونه
 تو هر سوراخی پنهونه
 اگه کلاغا بدونن
 دیو و خبردار می‌کنن
 دیوه می‌آد سراغتون
 زهر می‌ریزه تو آش‌تون

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

این شعر نیست

 این شعر نیست آتش خاموش معبدیست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست
این شعر نیست نقش سرابیست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشکم نمی نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی رمید
گر شعر بود درد مرا فاش می نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید
 این شعر نیست لاشه مردیست پای دار
 این شعر نیست خون شهیدیست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید
 این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه
 گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
 گر شعربود از دل خود می زدودمش
 گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
 گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

...

قلمرو حکمرانی اش هر لحظه تنگ تر می شد
به تنگی یک شهر
یک خانه
یک اتاق
و کفش هایش
خود را سوزاند
بر خاکستر پیکرش تف انداخت
سپس
انگشتش را
به ملاط سیاه آغشته کرد
و بر سنگ قبرش نوشت:
هیچ کس

...

اندوه را از یاد برده ام
غم را
نیز
و خشم را
به طوفان
سپرده ام

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

همه‌ مردان جوان غمگین

 
همه‌ی مردان جوان غمگین
در کافه‌ها نشسته‌اند
نور چراغ‌های نئون را کشف می‌کنند
همه‌ی ستاره‌ها را از دست می‌دهند
مردان جوان غمگین
همه‌،
بی‌مقصود از دل شهر می‌گذرند
تا شب می‌نوشند
می‌کوشند، غرق نشوند
برای مردان جوان غمگین
آوازی سر کن
پیاله‌ها پر از گندم سیاه است و
همه‌ی خبرها، بد است.
رویاهایت را در وداع ببوس
همه‌ی مردان جوان غمگین
لبخندی قطعی را می‌جویند
کسی که بتوانند نگهش دارند
حتی برای دمی
دختران کوچک خسته
هرکاری بتوانند می‌کنند
می‌کوشند
با یک مرد جوان غمگین
شوخ‌طبعی کنند
پاییز برگ‌ها را به طلا بدل می‌کند
و دل آهسته، آهسته می‌میرد
مردان جوان غمگین پیر می‌شوند
بی‌رحمانه‌ترین قسمت ماجرا این‌جاست
وقتی ماهی سیاه
از بالا نگاه می‌کند
همه‌ی مردان جوان غمگین
نقش عشق‌ بازی می‌کنند
حرام‌زاده، ماه
بر مردان جوان غمگین می‌تابد
بگذار نور مهربانت
آن‌ها را دوباره به خانه برساند
همه‌ی مردان جوان غمگین را



فران لندسمن،  محسن عمادی

سلام ، خداحافظ

سلام ، خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

عزیمت غیبت است
عزیمت مکانی ست
عزیمت مکانی زمانی ست
حذف ِهدف، رسیدن ِنرسیدن
در لحظه‌ی دراز ِعزیمت هیچ وقت
 ساعت ابدیت نیست
ابدیت ساعت نیست
ابدیت وقت نیست
و با دراز ِلحظه غرض ساکن می‌ماند
غرض همیشه غرض می‌ماند
و حاشیه همیشه بیابان.

...

نمی توانم بگویم دوباره تو را خواهم دید
ما دیگر
هرگز همدیگر را نمی بینیم