۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه
۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه
۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه
ناگهان
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد
ناگهان
ناگهان
دختر ناگهان
پسر ناگهان
راه ها، بیابان ها،گربه ها، انسان ها
عشق ناگهان به وجود آمد
شادی ناگهان.
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
صداها
به خانه بر می گردی
و صدای کلید را در قفل می شنوی
بدان که تنهایی
وقتی کلید برق را می زنی
صدای تیک را می شنوی
بدان که تنهایی
وقتی که در تخت خواب
از صدای قلب خودت نمی توانی بخوابی
بدان که تنهایی
وقتی که زمان
کتاب ها و کاغذها را در خانه می جود
و تو صدایش را می شنوی
بدان که تنهایی
اگر صدایی از گذشته
تو را به روزهای قدیمی دعوت کند
بدان که تنهایی
و تو بی آن که قدر تنهایی را بدانی
دوست داری
خودت را خلاص کنی
اگر این کار را هم بکنی
باز تک و تنهایی!
۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه
You knew
It’s no big deal to fall in love, really. You could scarcely think of a time when you didn’t experience some form of that silly biochemical mess for someone in your life. It’s not even a big deal to stay in love with someone and more or less mean it; you’ve done that, too.
No, the really tricky part, the Really Big Deal, isn’t just loving someone, but getting them. It’s one thing to say you love someone, and that, yes, you could even see yourself spending the rest of your life with them. Life’s a miserable enough business on your own, and you can do far worse than to go through it with someone you can say that four-letter word to with a straight face.
۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه
گیرنده مرده است
باد هوا بودند
که به هر چه بادا باد
شوتشان می کردی
و شب همیشه
غلام حلقه به گوشت بود
مثل مرده ای که هزار سال پیش
به خاک سپرده باشند
می دانستی اجل در راه
و سر را هر چه پر باد
بی هیچ سماجتی باید فرو گذاشت
حالا بر تخته سنگ
بالشت ابری بیمارستان
یا دامن گلدار همسرت فرقی نمی کند
می گفتی برف بر گلبرگ هم که بنشیند
بوی الرحمان می دهد
بی شک خنده ات می گرفت
اگر می دانستی
از آن روزهای بادا باد
به آدرس سابقت تک و توک
هنوز نامه می رسد
و با مهر <گیرنده مرده است> بر می گردد
انکار باورشان نمی شود
بی هیچ نقشه و توشه ای
سرت را گذاشته و مرده باشی
تو هم که دیگر
جان به جانت کنند خبر را
تکذیب نخواهی کرد.
۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
من از دوستت دارم
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق
از عارفانه
می گویم
از دوست دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو
خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم ماند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
نصیحتی برای خودم
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری
۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه
نجواهای شبانه - ناتالیا گینزبورگ
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه
پنجره
از پنجره های زیادی نگریسته ام به خیابان
در شب های دراز
پس از نیمه شب
و پنداشته ام یک پنجره که به خیابان باز می شود
مفهوم شاعرانه ای است
هر جا که باشد
بی هوده
این باران بی هوده می بارد
ما خیس نخواهیم شد...
بی هوده این رودخانه بزرگ
موج بر می دارد و می درخشد
ما بر ساحل آن نخواهیم نشست...
جاده ها که امتداد می یابند
بی هوده خود را خسته می کنند
ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت...
دل تنگی ها، غریبی ها هم بی هوده است
ما از هم خیلی فاصله داریم
نخواهیم گریست...
بی هوده تو را دوست دارم...
بی هوده زندگی می کنم
این زندگی را قسمت نخواهیم کرد...
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
شب است
شب است...
از روزنه ماه
به آسمان آبی دیگری می نگرم
انگار، آن جا نیز
از این دریای خونین سرزمین شب
ابرهایی هست دل گیر
کوهی مه آلود
و بید مجنونی که خون می گرید
شب است
از روزنه ماه
به آسمان آبی دیگری می نگرم
۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه
پیدا نمی شود
می خواستم کتابم را نذر تو کنم
به چشم هایت نگریستم
چشم نداشتی
می خواستم ببوسمت
به صورتت نگاه کردم
چهره نداشتی
می خواستم دستت را بگیرم
دست نداشتی
حرف های دلنشین مرا نشنیدی
گوش نداشتی
دوست داشتم چیزی بگویی
زبان نداشتی
می خواستم کنارت بنشینم
کناری نداشتی
می خواستم کتابم را نذر تو کنم
اسم نداشتی
شعرم را کبوتر پس آورد
در این دنیا
زنی آن طور که باید
پیدا نمی شود
۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه
بیا بی نشان شویم
آماده ای تا بی نشان شویم، بی نام؟
تا دیگر نه نامه ای قصدمان کند نه آوایی فریادمان
بیا باقی عمرمان را نامه بنویسیم به نشان آن ها که هم
نام دارند هم نشانی
۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
حال و احوال دل بی من تو
روی رختخواب خاطرات لمیده ای
و هی خواب های سبز و آبی می بینی
هی توی رویاهای دور پی ام می گردی و مثل همیشه،
نیستم
هی نوازشم می کنی و من خیال می کنم...بیشتر...بیشتر
هی می گویی صبر کن و من صبر نمی کنم
هی بی راهه می روی و باز از راه می گویی
لابد حالا دلتنگی می کنی اما سخت تر از آنی که سراغ پرواز را بگیری
می دانم چه پرسه ها می زنی در کوچه های بیهودگی... روزمرگی
اما نمی دانم کلید قفل این دل بی صاحب را کجا گم کرده ام
هر چه اسمت را رج می زنم اسم شب را به خاطر نمی آورم
هرچه باران می بارد، این بار سنگین سبک نمی شود
چرا؟
هر چه می خوانمت نمی شنوی
چه قدر بخوانمت به نجوای بی قرار؟
کار از کار گذشته.. گفته بودم روزگار تحمل این همه ممنوعه را ندارد
چه قدر گفتم دل به دریا زدن بارمان را سبک می کند...
نگفتم دلم تنگ شده؟
تو نزدیک ترین ستاره بودی به صبح.. حالا شب شدی
خیال نمی کنی مبادا تاریک شوی و من پرپر شوم در کوری آفتاب؟
دلت نمی سوزد برای سرگشتگی هامان..چه راه بلد ره گم کردیم و رفتیم
تا کی پنهانی دلتنگم می شوی؟
تا کی اسمم را صدا نمی کنی؟
روزگار غریب است.. سهم من از تو بی صدایی است و نگاه پنهانی
و سهم تو از من خالی ثانیه هاست در خانه ای که مال ما نیست
پرواز در قفس چنگی به دل نمی زند
شده خواب رهایی ببینی یا رویا در قفس؟
شده بی آنکه آفتاب را بهانه کنی خواب باران ببینی و
از ته دل دعا کنی که بیدار نشوی؟
تا کی نگفتنی ها بهانه سکوت اند؟
کوچ هیچ دلیل نیست برای نرسیدن
ماه هم بی گدار به آب مرداب نزده
لابد چیزهایی می داند که نه از من سراغ می گیرد نه از پرسه ها و دلگردی های بی وقت تو
لاید تو هم چیزهایی می دانی که هی چشمانت کم رنگ می شوند.. هی بغض می کنی..هی بی قراری
کجای این شب بی ستاره راه خیالت را بزنم تا مال من باشی..تا مال من بمانی؟
حالا بیا سراغی از ماه تاب بگیریم
یا لااقل شب زدگی و پریشانی این همه خاطره ی عزیز را بگذاریم به حساب جوانی و بی تجربگی روزگار
دلتنگی نکن
شنیده ام می گویند دل که هوایی شد به هیچ کار نمی آید دیگر
دل من بی تو دیگر نه هوایی باران می شود، نه هوس آفتاب دارد!
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
Alone Looking at the Mountain
A lonely cloud floats leisurely by.
We never tire of looking at each other -
Only the mountain and I
۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه
فراموشی
هنوز دیروزها
۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه
من از وقتی تو نوشته هايم را می خوانی مي نويسم.
از وقتی اولين نامه را نوشتم، نامه ای که نمی دانستم مفهومش چيست.
نامه ای که معنايش را تنها در چشمان تو می يافت
من هيچگاه بيش از سه جمله اول اين نامه چيزی ننوشته ام:
هيچ باوری نداشتن، منتظر چيزی نبودن، اميد داشتن به آن که روزی اتفاقی بيفتد
کلمه ها از زندگي ما عقب هستند
تو هميشه از آن چه من از تو انتظار داشتم جلوتر بودی
تو هميشه غير منتظره بودی
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
نقطه
یک روز بد
یک روز تلخ
تمام می شود
می توانم نقطه ی این روز بد را با خوابی آرام بگذارم
و حالا چه قدر تلخ تر است
خوابیدن در بستری که بوی تو را می دهد
اما تو را ندارد
این نقطه نه برای امشب گذاشته می شود
نه برای شب های دیگر
تا شب عید که ملافه ها در آفتاب باد بخورند می ماند
تا بوی تو از ملافه هایی که با بویت گل دادند پاک شود
پس
این روز بد
این روز تلخ
تا عید تمام نمی شود
و سر نوشت این نقطه هم
مثل سر نوشت من مبهم خواهد ماند
عشق های بی فرجام
پاییز
فصل مناسبی است
جان می دهد برای عشق های بی فرجام
فقط کافی است
پنجره ای باشد
و خیالی آسوده تر از
چرخ فلکی در باران
۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سهشنبه
سقوط
اگر تو هم عاشق بودی
نمی دانستی
چرا نشسته ای؟
چرا برخاسته ای؟
عزم کجا کرده ای؟
اگر تو هم عاشق بودی
نمی دانستی که از انتهای کدامين خط به پايين سقوط می کنی
۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه
رنگ ها
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۸, سهشنبه
باران ريز ريز
باراني مي بارد ريز ريز
ويترين ها،درختان،انسان ها
و صداي عبور اتوموبيل ها
و روزهاي گذشته
و من
همه
با باران ريز مي باريم
۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه
it is not important
that you take your bag and leave
all women take their bags and leave
when they are angry.
it is not the important question
that i put out my cigarettes nervously
on the upholstery of the chair,
all men do that
when they are angry.
the matter is not that simple.
it is out of our hands.
we are two zeroes in the margin of love.
two lines written in pencil.
what is important is this:
the golden fish thrown to us by the sea
was squashed between our fingers.
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
جهنم زندگان
جهنم زندگان چيزی مربوط به آينده نيست. اگر جهنمی در کار باشد همان است که از هم اکنون اينجاست.جهنمی که همه روزه در آن ساکنيم و با کنار هم بودنمان آن را شکل می دهيم.
برای آسودن از رنج آن دو طريق هست:راه اول برای بسياری از آدمها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزئی از آن شدن،تا جايي که ديگر وجودش حس نشود.
راه دوم راهی پرخطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر،و در جستجو و بازشناسی آنچه و آنکس که در ميان دوزخ ،دوزخی تيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص خلاصه می شود.
مارکو پولو-شهرهای نامرئی-ايتالو کالوينو
نه بادی است نه طوفان
تحمل سنگینی شب، نجات است پس از خواب بر می خیزم ستاره ها را در پشت دستانم و گمان و شک پنهان می کنم. ایستگاه های راه آهن و آواز مرغان و کودکی که در جاده مرطوب با ستایش رنگ قرمز، هندوانه را گاز می زد در رویا و روز و شب ام پنهان می کنم.
۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
نوشتن
برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی اندرز رفت. بدون اعتقاد به اینکه آدابی باید رعایت شود و شناخت هایی به دست آید.
من نیز چون نوشتن که دوست من است، آواره ام. من که تقریبا از این خانه خارج نمی شوم. بی اندازه در جنبشم. در این روزها که در خانه من گشوده نمی شود، هیچ کس بیش از من با دنیا پیوند ندارد و در این ساعات که نمی نویسم، هیچ کس بیش از من نمی نویسد.
۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو....
مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرض شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است.
می خواهم فقط مضمون گريه های شما را ادامه دهم
با من می آييد؟
ما به خودمان مربوطيم
پشت سرمان حرف است
هوای بد است
حديث است
ما از پی رد پای باد نرفته ايم ،نمی رويم .
ما دوست داريم
علاقه داريم .
می رويم کنج يک جای دور
روياهامان را يواشکی برای هم
شبيه ترانه می خوانيم .
ما زير باران نشسته ايم
طوری که شما فکر می کنيد
ما داريم رو به دريا
گريه می کنيم ....
سید علی صالحی
۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه
خر انسان سوار
بر روی رودخانه ای
خروشان، در قایقی پارو زدم
که ناگهان صدای رعدآسایی
به گوش رسید. از آسمان
یک خر افتاد که از دهانش
زباله بیرون می آمد. و زره
داشت که از جنس کاغذ بود
که سوار یک انسان بود. بعد
به زبان لاتین خری صحبت
کرد. من نفهمیدم چه گفت
ولی گفت من خرم. بعد یک
صورت انسان آمد و گفت:
اگه تو خری. من هم قاطرم.
بعد من از تعجب خر شدم.
ماهنامه عروسک سخنگو - اسفند هشتاد و شش
۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه
خیلی چیزها هست که برای من این روزها طرح و معنایی ساده ندارد. مثل علامت های کیلومتر شمار جدید جاده که از بیرون قم زده اند: "کربلا 1250 کیلومتر" بعد "کربلا 1240 کیلومتر" و ... و کربلا 325 کیلومتر بیرون از مرز میهن اسلامی است.
زمستان 62- اسماعیل فصیح
۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه
اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم.
۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه
۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه
جرات دیگری هم داشتیم دو نفر را در دو شهر یا در دو پایتخت دوست داشتیم. اولی را در اتاق نمی بوسیدیم که اتاق سرد است و دومی را دشنام می دادیم که هوای بیرون از اتاق گرم است. صبح هم که از خواب بیرون می آمدیم و کسی عید را تبریک می گفت چهره اش را زود فراموش می کردیم و ما اگر فردا به او سلام می گفتیم بما جواب نمی گفت.
تیره بختانی هم از همسایگان ما بودند ما را شب ها بشام دعوت می کردند ما هم دعوت آنها را می پذیرفتیم. ولی شام که سر می شد ما حرفی برای گفتن نداشتیم بی خداحافظی خانه ی آنها را ترک می گفتیم.
یکروز صبح هوا بارانی بود ـ می خواستیم با همسایه از خانه بکوچه برویم، کبوتری کنار دیوار نشست. ما همه ی همسایه ها را بسکوت آوردیم، از کودکان خواستیم آرام از خانه بیرون بروند تا کبوتر از صدای پای کسی پرواز نکند و در خانه ی ما باشد یکی از همسایگان پیرزن کوری بود گفت: کبوتر پر ندارد.
ما همه بخانه بازگشتیم، لباس را کندیم،پرده ها را دوباره کشیدیم و غذای مانده ی شب را خوردیم.
۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه
اما نمی دانم چرا
اين روزها
از دوستان و آشنايان
هرکس مرا می بيند
از دور می گويد:
اين روزها انگار
حال و هوای ديگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل هميشه ساکت و آرام.
اين روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گيجم
حس می کنم
از روزهای پيش قدری بيشتر
اين روزها را دوست دارم
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظات را خوب می دانم
اما
غير از همين حسها که گفتم
و غير از اين رفتار معمولی
و غير از اين حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای ديگری ندارم
رفتار من عادی است
۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه
بارش اين تگرگ با اين که مثل هر
تگرگي تند و تيز و سخت بود اين
دفعه چيز زنانه اي وجود داشت
.تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که
انگار آن بالا در آسمان،زنان
سرمست از خشم مرواريد ها را از
گردن هاي زيباشان مي کندند و با
غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.
صداي ضربه هاي تگرگ
بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها
گوش مي داديم به هيچ کاري جز
خاموش کردن طنين صداهاي خفه
نمي خورد.
۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه
شعر ناگفته
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هرکسی را
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم
سفر ایستگاه-قیصر امین پور
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و
همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام