۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

نه بادی است نه طوفان


نه بادی است نه طوفان، نه رشکی است نه حسرت. پس من از چه بیم دارم که پنجره را می بندم، پرده ها را می کشم و به تلخی از ایام و آدینه ها یاد می کنم.

تحمل سنگینی شب، نجات است پس از خواب بر می خیزم ستاره ها را در پشت دستانم و گمان و شک پنهان می کنم. ایستگاه های راه آهن و آواز مرغان و کودکی که در جاده مرطوب با ستایش رنگ قرمز، هندوانه را گاز می زد در رویا و روز و شب ام پنهان می کنم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

هيچوقت تو اين سالها نتونستم بفهمم دقيقاً چه حالي داري...
فقط اينو ميدونم ، كه هر وقت نياز داشتم نوشتي ،
همون چيزيكه ته ته دلم بوده نوشتي ...

اين اولين يادداشت كه اينجا ميذارم،
هميشه عاشق باشي...