۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

برای احمق هایی که کم نیستند :

دو سر طناب را گرفته بودیم و
می کشیدیم آن را

خنده دار بود
اما
نمی خندیدیم

هر کدام
در این بازی نفس گیر
دیگری را به زور
به خانه ی خود می کشاندیم و
تمام می شد
جنگ

واهه آرمن

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

اين روزها همه قافيه را باخته‌ايم
خاك‌‌ها مين می‌زايند
شراب‌ها مزّه شاش می‌دهند
گرگ‌ها به پاسبانی گله نشسته‌اند
و آنكه آن بالا خوابش برده
قاعده‌ها را از ياد برده است

الیاس علوی 

۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

کتاب‌ها 
روی هم
تفاله‌های چای
در گلدان کنج ایوان
و ته سیگارها
در فنجان
من
 روی
پاهایم

هر روز
انبار می‌شویم 


حسین علی اکبری 

۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

 خوبم، خوشم؛ کجام؟ هیچ جا! نیمه شب است یا نزدیک سحر؟ نمی دانم! انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه ی پرهیاهو نشسته ام؛ میان بی نهایت گذشته و بی نهایت فردا 


درخت گلابی -- داریوش مهرجویی

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

هیچ چیز دوباره بازنمی‌گردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمی‌شود
چرا که هر چیزی واقعی است

 فرناندو پسوا

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه


باران
ببار و خیابان ها را غرق کن
و فقط لامپ ها را نپوشان
که چهره نوح را ببینیم
ما از جماعت کشتی
فقط ابلیس را می شناسیم


 شمس لنگرودی

۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

من در عالم نباتی هستم
و کمی به عالم حیوانی نزدیک شده‌‌ام
و تصادفا به زبان
آدمها
حرف می‌زنم 

بیژن جلالی

۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

خنده دار است، نه ؟
 در آن بازی زمین می خوردیم و
 زخمی می شدیم
 در این بازی زخمی می شویم و 
زمین می خوریم

واهه آرمن

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

همیشه در گرگم به هوا
از گرگ شدن فرار می‌کردیم
و اکنون
نا خواسته در تمامی بازی‌ها  
گرگیم


رویا وکیلی

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

حال بگو چه کار کنیم؟
ما کجا و ساحل دریا کجا؟ 
شن و ماسه از کجا؟
که خانه ای درست کنیم از کجا؟ 
و روزها که می گذرند از کجا که ما
از کجا؟


علی باباچاهی

۱۳۹۴ تیر ۵, جمعه

باید به فکر راه حلی باشم
 که چطور یک زیبایی
  مراجعه کند به اعصابم
  و آرزو بایستد همان جا
 روی نک زبانم 
 که چطور ساحل را بیاورم
  برای قاب عمه 
 چطور با یک تیوب 
 بریزم به اقیانوس‌ها
 حالا دیگر 
 کاملا از جهنم بالغ ترم 

 علی قنبری

۱۳۹۴ خرداد ۱۷, یکشنبه

       لحظاتی هست
استخوان‌های اشیاء می پوسد
و فرسودگی از در و دیوار می بارد
لحظاتی هست
نه آواز گنجشک حمل
نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم
و نه نگاه مادر در قاب
قانعت نمی کند
زندگی قانعت نمی کند
و تو به اندکی مرگ احتیاج داری


الیاس علوی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

 در اوج خود كبوتر
ترتيب پله‌ها را باور نمی‌کند
و دختران آبی
وقتی كه آسمان را می‌بافند
او در ميان بال و هوا
خود را
ول می‌کند
ميان
هوا
و
بال

یدالله رویایی

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه


گاه‌ وقتی پنجره باز می‌شود
اما هوای تازه‌ای داخل نمی‌شود
پنجره از كار افتاده
بيرون از كار افتاده 

شهرام شیدایی

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه


گاه يك سنجاقك
به تو دل می‌ببندد
و تو هر روز سحر
می‌نشينی لب حوض
تا بيايد از راه
از خم پيچك نيلوفرها
روی موهای سرت بنشيند
يا كه از قطره آب كف دستت بخورد
گاه يك سنجاقك
همه معنی يك زندگی است.


خسرو سینائی

۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

کار اصلی من مشاهده ی آدم ها، جهان و حضور آدم ها در جهان است، نه نقد و قضاوت کردنشان. همیشه می خواهم خودم را از نتیجه گیری ها دور نگه دارم. می خواهم همیشه هر چیز احتمال وقوع و بروز داشته باشد. دوست ندارم پرونده ی چیزی را ببندم، برای همین ترجمه را بر نقد ترجیح می دهم.  

هاروکی موراکامی

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

هر پدیده ای در جهان (درخت، روز یا فنجان) تمام نشدنی است. این واژه های آنها هستند که تمام شدنی و گنگ اند. واژه ها به جهان آسیب می رسانند. چیزی را از آنها می گیرند و خودشان را به جای آنها می گذارند.  

 استیون میلهاوزر

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

وقتی حرف می زد همیشه حس می کردم بین مجموعه ای از باغ و فواره و برکه ای از گلاب گم شده ام. خنکای غریبی در کلامش موج می زد، مانند آنکه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد، مانند آنکه زیر درختی  خوابیده باشی و نسیم با بوسه ای بیدارت کند.   

  آخرین انار دنیا، بختیار علی

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه


  


گاه می اندیشم
خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را ،
ــ بی قید ــ
و تکان دادن ِ دستت که ،
                        ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن ِ سر را که ،
                        ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟
                                                ــ افسوس !
کاشکی می دیدم !

من به خود می گویم :
            « چه کسی باور کرد
            جنگل ِ جان ِ مرا
            آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »

حمید مصدق 

۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

خسته‌ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم
یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی

 سارا محمدی اردهالی

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

زند‏‌گى مى‏‌کنیم و یکدیگر را دوست مى‌‏داریم و نه مى‏‌دانیم زند‏‌گى چیست و نه مى‌‏دانیم روز چیست و نه مى‌‏دانیم عشق چیست.


ژاک پره ور ترجمه احمد شاملو

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه