۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

سکوت

سکوت، غمگینم می کرد. سکوت سکوت نبود سکوت خودم بود.

تقویم

برای دیدن تاریخ روز
تقویم را باز می کنم
و تعجب می کنم از اینکه
روزها طبق پیش بینی تقویم
به پیش می روند

قبلا!

شده تا حالا به كسی برخورد كنين كه به دلتون بشينه؟
آره،ولی به دلشون ننشسته ام
يعنی چی؟
يعنی قبلا يه نفر به دلشون نشسته بوده

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

درس اكونومى

يه نفر اصفهانى به‌ش گفتند: "مگر تو اكونومى‌ بلد نيسى بكنى؟" اين خيلى خراج بود، گفت: "نه." گفت: "بيا بريم مسكو، اونجا يه مدرسه اكونومى‌هست، اونجا درس اكونومى‌ ياد بگير." اصفهانيه آمد رفت مسكو اكونومى‌ياد بگيره.

وارد مسكو شد، پرسيد: "مدرسه اكونومى‌ كجاست؟" نشونش دادند، رفت، وارد مدرسه شد و ديد يه‌نفر پشت ميز داره چيز مى‌نويسه. سلام كرد، يارو به اون جواب سلام داد اما سرش به نوشتن مشغول بود. اصفهانيه هرچى با اين احوالپرسى كرد و حرف زد اين تند تند جوابشو مى‌داد و چيزشو مى‌نوشت. اصفهانيه گفت: "شما چطور هم حرف مى‌زنى هم چيز مى‌نويسى؟" معلم جواب داد كه اين خودش درس اكونومى‌است كه انسون موقع حرف زدن از كار بازنمونه. بعد معلم جوراباشو از پاش در آورد، كف پاشو خاروند، جورابشو پاش كرد. اصفهانيه پرسيد: "چرا همچى كردى؟" گفت: "اين‌هم درس اكونومى ‌است. اگر پا بخاره با ناخون بخارونى، جوراب نازك مى‌شه." نيم ساعتى كه گذشت اصفهانيه پاشد تمبونشو كند، در كپلشو خاروند. معلم گفت: "چكار كردى، چرا تمبانتو كندی؟" گف:"كپلم مى‌خاريد. اگه مى‌خاروندم، تمبونم نازك مى‌شد، زود پاره مى‌شد. كندم و خاروندم كه پاره نشه." معلم گفت: "شما از من اكونومى‌ بيشتر خوندى، لازم نيست برو!"

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

خسته ام از این کویر

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !

هفت روز هفته

شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده توبا خانم است، دراز ،‌لاغر ، با چشم‌های ریز بدجنس.
‌یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می‌چرخد.
دوشنبه شکل آقای حشمت‌الممالک است: متین، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا.
سه‌شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگوبخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا را می دهد.
پنجشنبه بهشت است
و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش خنده و پر جنب و جوش، رو به غروب، سنگین، دلگیر می‌شود، پر از دلهره‌های پراکنده و غصه‌های بی‌دلیل و یک‌جور احساس گناه و درد دل از پرخوری ظهر (چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشق‌های لعنتی و گوش دادن به دلی‌دلی غم‌انگیز آوازی که
که از رادیو پخش می‌شود و دقیقه‌شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه‌ای تیره ، حتی آسمان ، درخت ها و هوا.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

بن بست

از او رمیده است
رویای خواستن
از من کلام غمزده دوست داشتن

تنها تو می مانی


تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد

گمشده

صاحب عکس فوق ، گم شده است
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

خلاء

آیینه ای سخت است صفحه ی کاغذ سفید
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست، زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را به دست آوری
اگر بخواهی
اگر به این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.

سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جوان را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمرت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.

کجاست آن صدایِ با دل آشنایِ گمشده



۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

باید آوازمان را بخوانیم

باید آواز مان را بخوانیم،

باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛

باید آوازمان را بخوانیم

تا برای کسانی که از راهِ دیگر

به این وادی درد خواهند افتاد

از کسانی که بودند و رفتند

آوازشان، مثل یک سنگواره

در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛

باید آوازمان را بخوانیم

تا که از ما،

خدا،

آفرینش،

همین یک نشانه بماند!

باید آوازمان را بخوانیم...

منفجر نشی یارو

این روزها

به ندرت که می شوم

حتی سیگار

پیدایم نمی کند ،

از پک زدن به شهر

سرفه ام می گیرد

و نه تله کابین هوایی ام می کند

نه توپ های رنگارنگ .

حرف دیگری هست؟

از آخرین آدرنالین

سال ها می گذرد

ترافیک راه های عصبی

سبک تر شده

و کارگاه تنفس

تا اطلاع ثانوی

نیمه تعطیل است!

این روزها

دربه در دنبال نارنجک می گردم

و جهان را گوش نمی دهم

که مدام می گوید :

منفجر نشی یارو!

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

در گل فروشى

مردى به گل فروشى مى رود
و گل مى خرد
دختر گل فروش گل را مى پيچد
مرد دست در جيب مى كند
تا پول درآورد
و به گل فروش دهد
اما در همان وقت
ناگهان
دست بر قلبش مى گذارد
و به زمين مى افتد
همين كه مى افتد
سكه اى به زمين مى غلتد
و بعد گل به زمين مى افتد
هم زمان با مرد
هم زمان با پول
دختر گل فروش برجا مى ماند
با سكه اى كه بر زمين مى غلتد
با گلى كه تباه مى شود
با مردى كه جان مى دهد
قطعا اين ماجرا خيلى غم انگيز است
و دختر گل فروش
بايد كارى كند
ولى نمى داند چه كند
نمى داند
از كجا شروع كند
كارهاى زيادى مى شود كرد
با مردى كه جان مى دهد
با گلى كه تباه مى شود
با سكه اى كه بر زمين مى غلتد
و باز نمى ايستد ار غلتيدن

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

...


The Really Big Deal, isn’t just loving someone, but getting them

ترانه ى ماه مِه


خر و شاه و من
فردا تلف مى شوند
خر از گرسنگى
شاه از دلتنگى
من از دلبستگى

انگشت گچى
بر سنگ لوح روزها
نام ما را نقش مى زند
و باد در درختان سپيدار
ما را مى خواند
خر ، شاه ، مرد

آفتابى از كهنه ى سياه
نام ما ديگر از ميان رفته
آب خنك علف زارها

شن شن زارها
گل سرخ ِ بوته ى سرخ ِ گل
راه ِ دراز شاگردان مدرسه

خر و شاه و من
فردا تلف مى شويم
خر از گرسنگى
شاه از دلتنگى
من از دلبستگى
در ماه مِه

زندگى گيلاس است
مرگ هسته ى گيلاس است
عشق درخت گيلاس است

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

دلدادگان خیانت پیشه

چراغ از من بود و
نور از تو
فتیله را که فروخت ؟

آدم‌هاى‌ مشهور

عاقبت

دیگر قدیس نمی‌خواهم

بروید آدم شوید

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

بگو آره بگو نه



Just be quiet, say nothing, and if you can't say 'yes,' don't say 'no,' say 'later.'
Is this why people say 'maybe' when they mean 'yes,' but hope you'll think it's 'no' when all they really mean is, Please, just ask me once more, and once more after that

Feelings





Right now you may not want to feel anything. Perhaps you never wished to feel anything. And perhaps it's not with me that you'll want to speak about these things. But feel something you did



۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

لحظه

لحظاتى فرا مى رسد كه انسان نمى خواهد ديگر از درون خودش خبردار شود زيرا مى ترسد كه پس از روبه رو شدن با آن ديگر جرات زندگى كردن را نداشته باشد

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

...

بخند – چیز مهمی نیست

پیش دیگران باید شاد به نظر برسی

این را با چشمانی غمگین می بینم

انار بانو و پسرهايش

با خودم مى‌گويم كه يك روز برمى‌گردم ـ يك روز خوب خوشبخت ـ خانه‌اى، باغكى، يا باغچه‌اى، رو به كوه و آفتاب مى‌خرم. انار ننه خانم را مى‌كارم و ميوه‌هايش را براى مردم اطراف مى‌فرستم. آن‌ها كه از انار محبت چشيده‌اند مى‌دانند كه با هم خواهر و برادرند و هر بار كه نگاهشان به هم مى‌افتد، حسى خوب در دلشان مى‌دود و روح آشفته‌شان براى آنى آرام مى‌گيرد و همه‌ى اين‌ها به يمن انار بانوى صد ساله‌اى‌ست كه زير درخت انارش خوابيده و خوابش آن چنان شيرين است كه هيچ كس دل بيدار كردن او را ندارد.

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

چارلی

Don't give yourselves to brutes, men who despise you, enslave you . . . who regiment your lives, tell you what to do, what to think and what to feel! Who drill you, diet you, treat you like cattle, use you as cannon fodder . . . You are not machines, you are not cattle, you are men


سفر به انتهای شب

The biggest defeat in every department of life is to forget, especially the things that have done you in, and to die without realizing how far people can go in the way of crumminess. When the grave lies open before us, let's not try to be witty, but on the other hand, let's not forget, but make it our business to record the worst of the human viciousness we've seen without changing one word. When that's done, we can curl up our toes and sink into the pit. That's work enough for a lifetime

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

از سفرنامه ى رضاشاه

همه چيز را مى‌شود اصلاح كرد. هر زمينى را مى‌شود اصلاح نمود. هركارخانه‌اى را مى‌توان ايجاد كرد. هر مؤسسه‌اى را مى‌توان بكار انداخت. اما چه بايد كرد با اين اخلاق و فسادى كه در اعماق قلب مردم ريشه دوانيده، و نسلاً بعد نسل براى آنها طبيعت ثانوى شده است؟
ساليان دراز و سنوات متمادى است كه روى نعش اين مملكت تاخت و تاز كرده‌اند. تمام سلول‌هاى حياتى آنرا غبار كرده، به‌هوا پراكنده‌اند و حالا، من گرفتار آن ذراتى هستم كه اگر بتوانم، بايد آنها را از هوا گرفته و به تركيب مجدد آنها بذل توجه نمايم. اين هاست آن افكارى كه تمام ايام تنهائى مرا به‌خود مشغول، و يك‌ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است ...

هيچ چيز در اين مملكت درست نيست. همه چيز بايد درست شود. قرن ها اين مملكت را چه از حيث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب كرده‌اند. من مسئوليت يك اصلاح مهمى را، بر روى يك تل خرابه و ويرانه برعهده گرفته‌ام. اين كار شوخى نيست و سر من در حين تنهائى، گاهى در اثر فشار فكر در حال تركيدن است.

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

سرود سکوت ِ هراس انگیز

این جا، وقتی که باد می میرد،
کلمات، جان می سپرند.
آسیاب، لب از سخن فرو می بندد.
درختان دیگر خاموشند.
اسب ها دیگر خاموشند.
زنبوران عسل خاموشند.

رودخانه لب از لب نمی گشاید.
آسمان بی صداست
قناری بی صداست
طوطی سبز بی صداست
و آفتاب در بلندی ها در سکوت فرو رفته است.

بلبل، لب از ترانه فرو بسته است
سهره خاموش است
مارمولک خاموش است
مار کبرا خاموش است
افعی خاموش است
سایه، در آن پستی ها، در سکوت فرو رفته است.
جلگه، سراسر خاموش است
و دره ی ژرف بی صداست.
حتی کبوتری
که هرگز نوایش خاموشی نمی گیرد، بی نواست.

و آن گاه، انسان ِ همیشه خاموش،
از هراس، زبان به سخن می گشاید.

پاکنويس روزها

پاکنويس روزها
چه فايده ای دارد؟

چرک نويس اش را
نمی توان دور ريخت

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

و حرفهایی هست برای نگفتن

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح را ازدرون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

من دچار خفقانم خفقان

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند

کرآباد

صداى ما را خير

كسى نمى شنود

كسى نخواهد شنيد

آنقدر نشنيدند كه گاهى

فكر مى كنم زير آسمان خدا

كسى كر نيست

مائيم كه خفه خون گرفته ايم:

تنديس هاى بى آزارى زير باران

در يك ميدان قديمى

و صدايمان

التماس مادران پلازاست*

كه فقط كبوتران را دورمان جمع مى كند.


يك شيشه ى ضد گلوله

مابين تازه عروس و شوهرش

دو صندلى اسقاط

و دو گوشى سياه تلفن

ليز و سرد

مثل دو ماهى مرده

دل تنگت حالا

هرچه مى خواهد بگو!

نه

تنابنده اى نمى شنود

No one, no body, no soul

صدايى كه پوست است و استخوان

و خارج نشدن از دهان

يك گله شعار و كلمات قصار

از رويش مى گذرند

و بر سرش انگار

يك كاميون آجر فشارى

خالى كرده باشند.


*مادرانى كه از زمان جنگ كثيف آرژانتين هر يكشنبه با عكس فرزندان گمشده ى خود در ميادين تجمع مى كنند.

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

زمانی

زمانى هست كه
اگر آدمى پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مى گيرند
و اينك ما گسسته ايم
هر پوزه بندى را
و شكسته ايم هر قفلى را
با تيزى زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شكن است و
بندگشاى هر بندى


۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

مال شما

مال شماست، دوستان عزیز
همه چیز مال شماست؛
شب هم مال شماست، روز هم؛
نور خورشید در روز، نور ماه در شب؛
برگ های زیر نور ماه،
شوق در برگ ها؛
عقل در برگ ها؛
هزار و یک سبز در نور خورشید؛
زردها هم مال شماست، صورتی ها هم؛
لمس کردن بدن با کف دست،
گرمایش،
نرمی اش؛
آرامش موجود در خوابیدن؛
سلام ها مال شماست؛
مال شماست دیرک هایی که در بندر تکان می خورند؛
اسامی روزها،
اسامی ماه ها،
رنگ قایق ها مال شماست؛
مال شماست پای پستچی،
دست کوزه گر؛
عرقی که از پیشانی ها می ریزد،
گلوله هایی که در جبهه مصرف می شود؛
مال شماست قبرها، سنگ قبرها،
زندان ها، دستبندها، حکم های اعدام؛
مال شماست؛
همه چیز مال شماست.


۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

1984

During times of universal deceit, telling the truth becomes a revolutionary act

جورج کارلین- یکم

What's all this stuff about motivation? I say, if you need motivation, you probably need more than motivation. You probably need chemical intervention or brain surgery. Actually, if you ask me, this country could do with a little less motivation. The people who are causing all the trouble seem highly motivated to me

رفتن ها

شهر تو وجود دارد فقط رازی در آن نهان است. رفتنها را می شناسد و بازگشتها را نه.

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

راه خانه

این همه چراغ
به چه می ارزد
وقتی مرزهای باورمان
مانند حصار حرفی که نمی زنیم
دور و نفوذناپذیر است.

این چراغهای بی پایان
فقط سایه های کمرنگ ما را
از روشنایی دور دست
تحویل می گیرند
تاریک و باریکمان می کنند
و به چراغی دیگر
تحویلمان می دهند.

این باران نم نم
به چه می ارزد
وقتی رهگذران
دست های بی صدایشان را
انگار برای ابد
در جیب بارانی شان
حبس کرده اند
و نیمرخ خیس زنان
در نور قصابی شده‌ی ویترین ها
هیچ شباهتی به نیمه‌ی روشن ماه ندارد.

ما از کنار نرده هایی
که نقش کم رنگمان را
هاشور می زنند
راه می رویم
براده های تیز باران
در پوست نمناکمان
فرو می نشیند
و زیگزاگ ذهن گریزانمان
در تراکم این همه رنگ تاریک
راه خانه را
طولانی تر می کند.


Your Heart Is As Black As Night

your hands may be strong
but the feelings all wrong
your heart is as black as night

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

من و تو

خنده ای ، خنده ی گل مهتاب .

شعله ای ، شعله ی دل خورشید .

بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان .

نغمه ای ، نغمه ی لب امید .

*

غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات .

عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز .

مژده ای ، مژده ی شکست فنا .

چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز .

ناله ام ، ناله ی نی آلام .

لاله ام . لاله ی دل خونبار .

هاله ام ، هاله ی گناه سیاه .

واله ام ، واله ی وفای نگار .

ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا .

باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ .

بیش از اینم بتر ، که می بینی ،

شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ .

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

بوکاوسکی - یک

"I could see the road ahead of me. I was poor and I was going to stay poor. But I didn't particularly want money. I didn't know what I wanted. Yes, I did. I wanted someplace to hide out, someplace where one didn't have to do anything. The thought of being something didn't only appall me, it sickened me . . . To do things, to be part of family picnics, Christmas, the 4th of July, Labor Day, Mother's Day . . . was a man born just to endure those things and then die? I would rather be a dishwasher, return alone to a tiny room and drink myself to sleep."