سردم است
زير لحاف سردم در تختخواب مي خزم.پاهايم را جمع مي کنم و به بدنم مي چسبانم تا شايد کمي گرم شوم.مدتهاست که احساس سرما مي کنم.انگار سرما تمامي بدنم را فرا گرفته،حتي نوک انگشتان و دماغم را.نمي دانم چرا.انگار به يک تکه يخ تبديل شده ام.واقعا نمي دانم چه بر سر من آمده!من هميشه اينجوري نبودم.
وقتي ۸ سال داشتم پدرم براي من قصه هاي جادويي مي گفت.اين قصه ها در شب هاي دراز و سرد زمستان مرا به جهاني ديگر مي برد.موقع شنيدن اين داستانها با اينکه از آنها لذت مي بردم با خودم مي گفتم مگر مي شود زيباي خفته با بوسه عاشقش از مرگ برخيزد؟يا يک قورباغه با بوسه دختر زيبا به شاهزاده تبديل شود.حسادت کودکانه اي هميشه در من ايجاد مي شد.پدرم اين قصه ها را مي گفت اما من در سرم سوداي قصه ديگري را داشتم.قصه ها را از نو مي نوشتم.رنگ و نقش ديگري به آنها مي دادم و پايانش را هم به ميل خودم تعيين مي کردم.يادم مي آيد يکبار سيندرلا را در همان اوايل کشتم تا شاهزاده مجبور شود يکي از خواهران زشت سيندرلا را براي ازدواج انتخاب کند.مي دانستم عشق شاهزاده حقيقي نيست چون معلوم نبود در اين عشق کفش سيندرلا چه کاره است! او را کشتم تا بعدا عذاب نبيند.با همين تصاوير به خواب مي رفتم.در خواب به دنيايي ديگر وارد مي شدم.دنيايي که سرشار از رنگ بود.رنگ هايي که هرگز نديده بودم.هيچ وقت دوست نداشتم از انجا برگردم.اما صبح ها هميشه با داد و فرياد هاي مادرم از خواب پا مي شدم.يک زماني از او بدم مي آمد چون مرا هميشه از بهترين جاها به اين زمين لعنتي واقعي برمي گرداند.مگر
نمي توانست مرا براي مدتي به حال خود بگذارد؟
کودکي من در داستانها و روياها و رنگ ها گذشت.در نوجواني عاشق شدم.مثل همه داستانها.
خودم را يکبار در هيات قورباغه اي تجسم کردم و منتظر ماندم تا شاهزاده روياهايم با بوسه اي مرا نجات دهد.اما او بوسه اش را از من دريغ داشت.به او التماس کردم حتي به پايش افتادم که مرا از اين وضع نجات دهد اما او نپذيرفت که به يک قورباغه زشت بوسه اي از لبان زيباي خود دهد.اين بود که ديگر حالم از هر چه شاهزاده و پري و قصه بود به هم خورد.از همان موقع اين سرما وارد جانم شد.ديگر هيچ وقت به کتابهايم نگاه نکردم.يکبار مي خواستم براي رها شدن از سرما آنها را به آتش بکشم اما نتوانستم .
باز احساس سرما مي کنم.اگر مي شد با به ياد آوردن قصه ها و پري ها و رنگ ها گرم شوم خوب مي شد اما نه ديگر فرقي نمي کند.ديگر نمي توان گرم شد.مي خواهم بخوابم.داستان بس است.شايد اين بار اگر خوابيدم شاهزاده با بوسه خود عشق را به من بچشاند.سردم است.
۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه
۱۳۸۲ آبان ۱۰, شنبه
۱۳۸۲ آبان ۸, پنجشنبه
من يک شورشي نيستم
مدتها بود که قهرماني نداشتيم،از قهرمان قبلي زود خسته شده بوديم.قهرمان نبود يا اگر بود اداي قهرمان ها را رو در نمي اورد.تا اينکه يک روز صبح جايزه اي را به يک خانم ايراني دادند.شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شده بود.چشمها برق زد.خيلي ها خنده بر لباشون ظاهر شد.بعضي ها هم اشک شوق ريختند. قهرمان جديد ظاهر شد.شيرين عبادي که سالها در سکوت و آرامش کارش رو مي کرد تبديل به خوراک رسانه اي و بحث هاي مردمي شد.وقتي هم که بدون حجاب بر صفحه تلويزيون ها ظاهر شد خيلي ها گفتند انقلاب شد.از آن روز شيرين عبادي به سمبل مقاومت،رهبر اپوزيسيون،رييس جمهور آينده و ليدر جنبش تبديل شد اما وقتي شيرين داستان ما حرف زد و گفت من شورشي نيستم کام خيلي ها تلخ شد و اين شد که بعضي ها گلهاي قشنگشون رو که به خانم عبادي داده بودند پس گرفتند،بعضي ها هم که به سبک اون شخصيت کارتون گاليور گفتند من مي دونم يا من مي دونستم.شيرين عبادي را به عامل رژيم،جاسوس،نفوذي و فرد ضد مردمي تبديل کردند.نامزدي رياست جمهوري هم ازش گرفته شد تا لقب آيت الله بگيرد.چرا؟چون قهرمان که اينطوري نمي شه! قهرمان يعني آرنولد.
مدتها بود که قهرماني نداشتيم،از قهرمان قبلي زود خسته شده بوديم.قهرمان نبود يا اگر بود اداي قهرمان ها را رو در نمي اورد.تا اينکه يک روز صبح جايزه اي را به يک خانم ايراني دادند.شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شده بود.چشمها برق زد.خيلي ها خنده بر لباشون ظاهر شد.بعضي ها هم اشک شوق ريختند. قهرمان جديد ظاهر شد.شيرين عبادي که سالها در سکوت و آرامش کارش رو مي کرد تبديل به خوراک رسانه اي و بحث هاي مردمي شد.وقتي هم که بدون حجاب بر صفحه تلويزيون ها ظاهر شد خيلي ها گفتند انقلاب شد.از آن روز شيرين عبادي به سمبل مقاومت،رهبر اپوزيسيون،رييس جمهور آينده و ليدر جنبش تبديل شد اما وقتي شيرين داستان ما حرف زد و گفت من شورشي نيستم کام خيلي ها تلخ شد و اين شد که بعضي ها گلهاي قشنگشون رو که به خانم عبادي داده بودند پس گرفتند،بعضي ها هم که به سبک اون شخصيت کارتون گاليور گفتند من مي دونم يا من مي دونستم.شيرين عبادي را به عامل رژيم،جاسوس،نفوذي و فرد ضد مردمي تبديل کردند.نامزدي رياست جمهوري هم ازش گرفته شد تا لقب آيت الله بگيرد.چرا؟چون قهرمان که اينطوري نمي شه! قهرمان يعني آرنولد.
۱۳۸۲ مهر ۶, یکشنبه
۱۳۸۲ شهریور ۳۰, یکشنبه
۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه
اين صبح،اين نسيم،اين سفره مهيا شده سبز،اين من و اين تو همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند يکي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و از سوي ما آمد
آمدي و آمديم
اول فقط يک دل دل بود.يک هواي نشستن و گفتن
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن
يک هنوز با هم ساده
رفتيم و نشستيم
خوانديم و گريستيم
بعد يک صدا شديم،هم آواز و هم بغض و هم گريه
همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن
براي يک قدم رفيقانه،براي يک سلام نگفته،براي يک خلوت دل خالص
براي يک دل سير گريه کردن
براي همسفر هميشه غاشق...باران
باري اي عشق،اکنون و اينجا هواي هميشه ات را نمي خواهم.
نشاني خانه ات کجاست؟
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند يکي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و از سوي ما آمد
آمدي و آمديم
اول فقط يک دل دل بود.يک هواي نشستن و گفتن
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن
يک هنوز با هم ساده
رفتيم و نشستيم
خوانديم و گريستيم
بعد يک صدا شديم،هم آواز و هم بغض و هم گريه
همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن
براي يک قدم رفيقانه،براي يک سلام نگفته،براي يک خلوت دل خالص
براي يک دل سير گريه کردن
براي همسفر هميشه غاشق...باران
باري اي عشق،اکنون و اينجا هواي هميشه ات را نمي خواهم.
نشاني خانه ات کجاست؟
۱۳۸۲ شهریور ۴, سهشنبه
۱۳۸۲ مرداد ۲۷, دوشنبه
۱۳۸۲ مرداد ۱۸, شنبه
زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر،در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم آمد
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگر باره
جنبش آب
و طپش قلب وحشي آن خواهم بود
در اينجا
من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا
من شايد هم سنگ باشم و هم خاموشي
پابلو نرودا
بعدها آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر،در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم آمد
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگر باره
جنبش آب
و طپش قلب وحشي آن خواهم بود
در اينجا
من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا
من شايد هم سنگ باشم و هم خاموشي
پابلو نرودا
۱۳۸۲ مرداد ۱۵, چهارشنبه
يک نامه ديگر
سلام
اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم...
سلام
اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم...
۱۳۸۲ مرداد ۱۳, دوشنبه
می خواهم با مورچگان دوستی کنم
تا بياموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بيايم
و رازهايم را به تو بياموزم
بی هيچ هراسی
می خواهم با نبضت دوستی کنم
می خواهم با باد دوستی کنم
تا رازهای دل هايي را بدانم
که پنجره هاشان را بسته اند
می خواهم با مرگ دوستی کنم
تا مرا مشفقانه با خود ببرد
می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پيش از شهوت
بياموزم محبت را
و بخشيدن را
غاده السمان
تا بياموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بيايم
و رازهايم را به تو بياموزم
بی هيچ هراسی
می خواهم با نبضت دوستی کنم
می خواهم با باد دوستی کنم
تا رازهای دل هايي را بدانم
که پنجره هاشان را بسته اند
می خواهم با مرگ دوستی کنم
تا مرا مشفقانه با خود ببرد
می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پيش از شهوت
بياموزم محبت را
و بخشيدن را
غاده السمان
۱۳۸۲ مرداد ۷, سهشنبه
مکرر پيغام می دهيد و کاغذ می نويسيد که من چرا جواب نمی دهم.من اين ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده ايد تا من در اين دنيا اينقدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجيب خودم را متصل فريب دهم.
هر چه کرده ام و گفته ام غلط است.تو از مشقت هايي که من در عمر خود می کشم خبر نداری ولی حالا ببين که به پيشگاه تو اقرار می کنم.
خوبی مرغی بود پرشکسته.يک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم.چندی که گذشت پر زد و روی بام خانه من پريد.بايد حالا آن را از دور تماشا کنم.اگر به او نزديک شدی پيغام مرا زير گوش او بگو!
آنچه نتيجه می گيرم اين است که حق گويي يک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعيت بشری نمی تواند اين مرض را معالجه کند اين است که اين مريض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هايم را ببندم ،هرچه بگويند اطاعت کنم،تا خيال کنند مرده ام.
نيما يوشيج
نامه به مادر
دنيا خانه من است
هر چه کرده ام و گفته ام غلط است.تو از مشقت هايي که من در عمر خود می کشم خبر نداری ولی حالا ببين که به پيشگاه تو اقرار می کنم.
خوبی مرغی بود پرشکسته.يک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم.چندی که گذشت پر زد و روی بام خانه من پريد.بايد حالا آن را از دور تماشا کنم.اگر به او نزديک شدی پيغام مرا زير گوش او بگو!
آنچه نتيجه می گيرم اين است که حق گويي يک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعيت بشری نمی تواند اين مرض را معالجه کند اين است که اين مريض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هايم را ببندم ،هرچه بگويند اطاعت کنم،تا خيال کنند مرده ام.
نيما يوشيج
نامه به مادر
دنيا خانه من است
۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه
گاهی اوقات فکر می کنم با خواندن اين نوشته ها چه فکری می کنی؟با خودت ميگی اينا چيه اين نوشته؟چرا اينطوری شده؟
خودم هم نمی دانم.گاهی اوقات خودم را خيلی دور از همه چيز و همه کس احساس می کنم.احساس می کنم توی يک سياره ديگر هستم و ار اون دوردورا دارم به زمين و آدم ها نگاه می کنم و دارم سعی می کنم راهی پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم...هی دور می شم-دور و دور و دور
خودم هم نمی دانم.گاهی اوقات خودم را خيلی دور از همه چيز و همه کس احساس می کنم.احساس می کنم توی يک سياره ديگر هستم و ار اون دوردورا دارم به زمين و آدم ها نگاه می کنم و دارم سعی می کنم راهی پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم...هی دور می شم-دور و دور و دور
۱۳۸۲ تیر ۲۷, جمعه
نامه اول
سلام
باز هم برای تو آشنا می نويسم.در کنار تو حرف ها ساده تر به زبان می آيند و اشک ها آسانتر بر روی گونه روان می شوند.
قلبم خيلی وقت ها غمگين می شود.تو خوب می دانی که درد انسانها تنها در يک دوره کوتاه از زنگيشان خلاصه نمی شود.هميشه به تو گفته ام که من به لزوم درد و اندوه در زندگی ايمان دارم.
هيچ لحظه ای هم از تو دور نبوده ام و هميشه خواسته ام در کنارت بنشينم و از حرف های به ميان نيامده برايت بگويم.يادت می آيد به تو گفته بودم ديگر بايد بيايم و زمان سفر رسيده است و من دلتنگ لحظه های زيادی هستم؟
حالا آمده ام ولی باز هم دارم براي تو از دلتنگی و اندوه می نويسم.اين را می دانم که اندوه و دلتنگی آدمی را پايانی نيست ولی قلبم طوری در دستانم می لرزد که نمی دانم چگونه آرامش را به آن بازگردانم.
ديگربسياری از حرف های گذشته را تکرار نخواهم کرد.ديگر از آدم هايي که آزارم می دهند سخنی به لب نخواهم آورد.ظاهرا حرف هايم باعث آزرده شدن خاطر آدم ها می شوند.مثل اين است که در اين دوره و زمانه درد دل کردن هم دچار حد و حدود تازه ای شده است.ولی نگران نباش.با تو اينگونه نخواهم بود و خودم را در چهارديواری نگفتن وننوشتن زندانی نخواهم کرد.بايد کارهای زيادی انجام دهم.می خواهم به رغم ترس و دلهره ای که دارم جلو بروم.ترسی از اينکه با من مخالفت شود ندارم.بيشتر به نتيجه کار می انديشم و اين تا حدود زيادی اضطراب را از وجودم دور می کند.حس می کنم در سال گذشته تغيير زيادی کرده ام خودم را بهتر شناهته ام و به زوايای پنهان وجودم بيشتر پی برده ام.حالا بهتر از قبل می دانم چه می خواهم و چه بايد بکنم و اين پيشرفت قابل ملاحظه ای است.فکر نمی کنی؟
خيلی دلم می خواهد پای صحبت های تو بنشينم تا بيشتر از خودت بگويي.
اگر فرصتی دست بدهد با هم به صحبت خواهيم نشست.نظرت چيست؟
تا فرصت ديداری ،به تو می انديشم...
سلام
باز هم برای تو آشنا می نويسم.در کنار تو حرف ها ساده تر به زبان می آيند و اشک ها آسانتر بر روی گونه روان می شوند.
قلبم خيلی وقت ها غمگين می شود.تو خوب می دانی که درد انسانها تنها در يک دوره کوتاه از زنگيشان خلاصه نمی شود.هميشه به تو گفته ام که من به لزوم درد و اندوه در زندگی ايمان دارم.
هيچ لحظه ای هم از تو دور نبوده ام و هميشه خواسته ام در کنارت بنشينم و از حرف های به ميان نيامده برايت بگويم.يادت می آيد به تو گفته بودم ديگر بايد بيايم و زمان سفر رسيده است و من دلتنگ لحظه های زيادی هستم؟
حالا آمده ام ولی باز هم دارم براي تو از دلتنگی و اندوه می نويسم.اين را می دانم که اندوه و دلتنگی آدمی را پايانی نيست ولی قلبم طوری در دستانم می لرزد که نمی دانم چگونه آرامش را به آن بازگردانم.
ديگربسياری از حرف های گذشته را تکرار نخواهم کرد.ديگر از آدم هايي که آزارم می دهند سخنی به لب نخواهم آورد.ظاهرا حرف هايم باعث آزرده شدن خاطر آدم ها می شوند.مثل اين است که در اين دوره و زمانه درد دل کردن هم دچار حد و حدود تازه ای شده است.ولی نگران نباش.با تو اينگونه نخواهم بود و خودم را در چهارديواری نگفتن وننوشتن زندانی نخواهم کرد.بايد کارهای زيادی انجام دهم.می خواهم به رغم ترس و دلهره ای که دارم جلو بروم.ترسی از اينکه با من مخالفت شود ندارم.بيشتر به نتيجه کار می انديشم و اين تا حدود زيادی اضطراب را از وجودم دور می کند.حس می کنم در سال گذشته تغيير زيادی کرده ام خودم را بهتر شناهته ام و به زوايای پنهان وجودم بيشتر پی برده ام.حالا بهتر از قبل می دانم چه می خواهم و چه بايد بکنم و اين پيشرفت قابل ملاحظه ای است.فکر نمی کنی؟
خيلی دلم می خواهد پای صحبت های تو بنشينم تا بيشتر از خودت بگويي.
اگر فرصتی دست بدهد با هم به صحبت خواهيم نشست.نظرت چيست؟
تا فرصت ديداری ،به تو می انديشم...
۱۳۸۲ تیر ۲۴, سهشنبه
۱۳۸۲ تیر ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۲ تیر ۱۳, جمعه
۱۳۸۲ تیر ۲, دوشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۲۶, دوشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۲۰, سهشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۱۴, چهارشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سهشنبه
پيش از اين همچو ما را
به آتش مي کشيدند
امروز خود بايد آتش برافروزيم
آتش از خويشتن خويش
پيش از اين همچو ما را
يا سنگسار مي کردند
يا به آهستگي مي کشتند
و اکنون ما بايد بنشينيم و
به آرامي شاهد مرگ خويش باشيم
کيفرمان پيش از اين
دست بريدن بود
يا بر کندن چشم
چيدن زبان از کام
و يا سوز داغي بر پيشاني
زماني هست که
اگر آدمي پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مي گيرند
و اينک ما گسسته ايم
هر پوزه بندي را
و شکسته ايم هر قفلي را
با تيزي زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شکن است و
بندگشاي هر بندي
به آتش مي کشيدند
امروز خود بايد آتش برافروزيم
آتش از خويشتن خويش
پيش از اين همچو ما را
يا سنگسار مي کردند
يا به آهستگي مي کشتند
و اکنون ما بايد بنشينيم و
به آرامي شاهد مرگ خويش باشيم
کيفرمان پيش از اين
دست بريدن بود
يا بر کندن چشم
چيدن زبان از کام
و يا سوز داغي بر پيشاني
زماني هست که
اگر آدمي پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مي گيرند
و اينک ما گسسته ايم
هر پوزه بندي را
و شکسته ايم هر قفلي را
با تيزي زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شکن است و
بندگشاي هر بندي
۱۳۸۲ فروردین ۱۷, یکشنبه
۱۳۸۲ فروردین ۵, سهشنبه
سلام
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو.... مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرپ شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است...تا ديداري بر بال ابرها....خداحافظ....
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو.... مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرپ شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است...تا ديداري بر بال ابرها....خداحافظ....
۱۳۸۲ فروردین ۲, شنبه
۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه
وقتي جاده هاي گوناگوني در مقابلت باز مي شوند و نمي داني کداميک از آنها را در پيش بگيري،بي گدار به آب نزن و به طور اتفاقي يکي از انها را انتخاب نکن.بنشين و منتظر بمان.با همان اعتماد عميقي که روز تولدت براي اولين بار نفس کشيدي،نفس بکش و اجازه نده هيچ جيزي تمرکزت را از بين ببرد.همچنان در انتظار باقي بمان.حرکت نکن و در سکوت به صداي قلبت گوش بده.زماني که قلبت با تو صحبت کرد برخيز و به آن سويي که مي گويد برو.
۱۳۸۱ اسفند ۱۴, چهارشنبه
۱۳۸۱ اسفند ۱۱, یکشنبه
۱۳۸۱ اسفند ۴, یکشنبه
۱۳۸۱ بهمن ۲۲, سهشنبه
۱۳۸۱ بهمن ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۱ بهمن ۱۱, جمعه
۱۳۸۱ بهمن ۹, چهارشنبه
I'm making flowers out of paper
While darkness takes the afternoon
I know that they won't last forever
But real ones fade away to soon
I still cry sometimes when I remember you
I still cry sometimes when I hear your name
I said goodbye and I know you're alright now
But when the leaves start falling down I still cry
I still cry-Ilse de lange
While darkness takes the afternoon
I know that they won't last forever
But real ones fade away to soon
I still cry sometimes when I remember you
I still cry sometimes when I hear your name
I said goodbye and I know you're alright now
But when the leaves start falling down I still cry
I still cry-Ilse de lange
۱۳۸۱ بهمن ۱, سهشنبه
به درازا روزگار را سر مي دهم
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!
راستي ،اگر نقطه ها نبودند
آسمان چه بي ستاره مي شد!
و کلمه اي نبود:
زيرا که انسان نبود و لب هايش
و انسان نبود و چشمانش
که روشنايي را
سراسر تاريخ کند
به درازا
روزگار را سر مي دهم
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!
-اسماعيل شاهرودي
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!
راستي ،اگر نقطه ها نبودند
آسمان چه بي ستاره مي شد!
و کلمه اي نبود:
زيرا که انسان نبود و لب هايش
و انسان نبود و چشمانش
که روشنايي را
سراسر تاريخ کند
به درازا
روزگار را سر مي دهم
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!
-اسماعيل شاهرودي
شب قفس تاريک است.-
من نمي گويم
اين را قفس شب ها گفتند.-
شب قفس تاريک است!
من نمي گويم از شب تنها،
من قفس را گفتم،
من سياهي را مي گويم!
تو چه مي گويي
اي همقفس
اي سوخته حرف !
تو چه مي گويي؟
تو چه مي گويي!-
اي قفس از شب بر لب
که نمي خواهي
حتي
نم سازنده آوازي را
پرواز دهي!؟
و جواب
خواب را برده به پهناي قفس ،
مي بيند
که من از او
او
مي پرسم
-تو چه مي گويي؟
مي بينم او
او قفس شب را بر لب
مي نمايد به من از راه نفس!
-اسماعيل شاهرودي
من نمي گويم
اين را قفس شب ها گفتند.-
شب قفس تاريک است!
من نمي گويم از شب تنها،
من قفس را گفتم،
من سياهي را مي گويم!
تو چه مي گويي
اي همقفس
اي سوخته حرف !
تو چه مي گويي؟
تو چه مي گويي!-
اي قفس از شب بر لب
که نمي خواهي
حتي
نم سازنده آوازي را
پرواز دهي!؟
و جواب
خواب را برده به پهناي قفس ،
مي بيند
که من از او
او
مي پرسم
-تو چه مي گويي؟
مي بينم او
او قفس شب را بر لب
مي نمايد به من از راه نفس!
-اسماعيل شاهرودي
۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه
مرد و ساحلش
جايي دور افتاده بود بين آبي دريا و سبزي جنگل با ساحلي که نزديک ترين دوستش مردي نويسنده بود.مردي که به اين نقطه آمده بود تا داستاني را بنويسد.
هر روز صبح که از خواب پا مي شد چشمانش را براي دقايقي باز نمي کرد.بعد کم کم چشمان دريا رنگش را باز مي کرد.اول سبزي درخت ها را مي ديد ،آسمان را که اکثر وقت ها ابري بود ولي خوب بعضي وقت ها از وسط ابرهاي سياه هم مي شد يک ذره آسمان آبي رنگ را هم ديد.اگر مرد يک ذره سرش را بالا مي برد مي توانست ساحل را هم ببيند.موج ها و دريا را هم.
مرد عادت داشت هر روز صبح پس از بيدار شدن از خواب به ساحل برود.
ساعت ها مي نشست و به دريا خيره مي شد.او هميشه مي گفت تصميم گرفته داستانش را در اين ساحل و جلوي دريا بنويسد.
مرد هر روز از صبح تا غروب جلوي ساحل مي نشست و خيره مي ماند.انگار منتظر بود از ته دريا خبرهايي بياورند.ساحل معيادگاهي براي او بود.او منتظر پيغامي بود که دريا برايش از آن دور دورها قرار بود بياورد.
....
جايي دور افتاده بود بين آبي دريا و سبزي جنگل با ساحلي که نزديک ترين دوستش مردي نويسنده بود.مردي که به اين نقطه آمده بود تا داستاني را بنويسد.
هر روز صبح که از خواب پا مي شد چشمانش را براي دقايقي باز نمي کرد.بعد کم کم چشمان دريا رنگش را باز مي کرد.اول سبزي درخت ها را مي ديد ،آسمان را که اکثر وقت ها ابري بود ولي خوب بعضي وقت ها از وسط ابرهاي سياه هم مي شد يک ذره آسمان آبي رنگ را هم ديد.اگر مرد يک ذره سرش را بالا مي برد مي توانست ساحل را هم ببيند.موج ها و دريا را هم.
مرد عادت داشت هر روز صبح پس از بيدار شدن از خواب به ساحل برود.
ساعت ها مي نشست و به دريا خيره مي شد.او هميشه مي گفت تصميم گرفته داستانش را در اين ساحل و جلوي دريا بنويسد.
مرد هر روز از صبح تا غروب جلوي ساحل مي نشست و خيره مي ماند.انگار منتظر بود از ته دريا خبرهايي بياورند.ساحل معيادگاهي براي او بود.او منتظر پيغامي بود که دريا برايش از آن دور دورها قرار بود بياورد.
....
۱۳۸۱ دی ۲۴, سهشنبه
شايد يکي از همين شب ها،موقعي که دلت گرفته و مثلا هواي سفر به دور دستها به سرت افتاده است،اگر حال و هوايي باقي باشد تو را به هشت سالگي ام ببرم.
به لالايي هاي شبانه،به زنگ هاي تفريح دبستان،به شب هاي پرستاره،به يکرنگي هايي که در تمام کوي و برزن ها معنا داشت و به دلهايي که اگر چه پر بودند ولي در گوشه اي از آنها هميشه جايي هم براي دوستي هاي بي ريا و خالصانه يافت مي شد.قلب هيچ کودکي محبت کم نمي آورد و دل هيچ پدر و مادري آنقدر کوچک مبود که براي پاسداري از عشق کودکشان مجبور باشند دل قرض کنند!
شايد يکي از همين شب ها دستت را بگيرم و به همراه تو نقبي به روزهاي آشتي بزنم.
با من مي آيي؟
به خدا اگر دير بجنبيم يک ستاره هم به ما نخواهد رسيد...
به لالايي هاي شبانه،به زنگ هاي تفريح دبستان،به شب هاي پرستاره،به يکرنگي هايي که در تمام کوي و برزن ها معنا داشت و به دلهايي که اگر چه پر بودند ولي در گوشه اي از آنها هميشه جايي هم براي دوستي هاي بي ريا و خالصانه يافت مي شد.قلب هيچ کودکي محبت کم نمي آورد و دل هيچ پدر و مادري آنقدر کوچک مبود که براي پاسداري از عشق کودکشان مجبور باشند دل قرض کنند!
شايد يکي از همين شب ها دستت را بگيرم و به همراه تو نقبي به روزهاي آشتي بزنم.
با من مي آيي؟
به خدا اگر دير بجنبيم يک ستاره هم به ما نخواهد رسيد...
۱۳۸۱ دی ۲۳, دوشنبه
تو هستي من هستم
من در مسير جاري هر روز
تا رهگذار کوي تو مي پويم
گل هايي مي رويند مي بويم
گر برگي در بادي مي بينم
گر خاري در راهي مي چينم
با تندباد حادثه همراهم
آگاهم
معنا را مي فهمم
يک شب هم دستم را تا آسمان گشودم و رفتم
مي گفتند آن سوتر ماهي هست راهي هست
اما من مي گفتم با اين همه ستاره چه خواهم کرد
برگشتم
در رهگذار کوي تو بنشستم
اينجا هم ماهي هست
راهي هست
تو هستي
من هستم
من اينجا با شوق تو دلشادم
من اينجا
آزادم آزادم آزادم
من در مسير جاري هر روز
تا رهگذار کوي تو مي پويم
گل هايي مي رويند مي بويم
گر برگي در بادي مي بينم
گر خاري در راهي مي چينم
با تندباد حادثه همراهم
آگاهم
معنا را مي فهمم
يک شب هم دستم را تا آسمان گشودم و رفتم
مي گفتند آن سوتر ماهي هست راهي هست
اما من مي گفتم با اين همه ستاره چه خواهم کرد
برگشتم
در رهگذار کوي تو بنشستم
اينجا هم ماهي هست
راهي هست
تو هستي
من هستم
من اينجا با شوق تو دلشادم
من اينجا
آزادم آزادم آزادم
۱۳۸۱ دی ۲۰, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)