۱۳۸۲ تیر ۲۷, جمعه

نامه اول

سلام
باز هم برای تو آشنا می نويسم.در کنار تو حرف ها ساده تر به زبان می آيند و اشک ها آسانتر بر روی گونه روان می شوند.
قلبم خيلی وقت ها غمگين می شود.تو خوب می دانی که درد انسانها تنها در يک دوره کوتاه از زنگيشان خلاصه نمی شود.هميشه به تو گفته ام که من به لزوم درد و اندوه در زندگی ايمان دارم.
هيچ لحظه ای هم از تو دور نبوده ام و هميشه خواسته ام در کنارت بنشينم و از حرف های به ميان نيامده برايت بگويم.يادت می آيد به تو گفته بودم ديگر بايد بيايم و زمان سفر رسيده است و من دلتنگ لحظه های زيادی هستم؟
حالا آمده ام ولی باز هم دارم براي تو از دلتنگی و اندوه می نويسم.اين را می دانم که اندوه و دلتنگی آدمی را پايانی نيست ولی قلبم طوری در دستانم می لرزد که نمی دانم چگونه آرامش را به آن بازگردانم.
ديگربسياری از حرف های گذشته را تکرار نخواهم کرد.ديگر از آدم هايي که آزارم می دهند سخنی به لب نخواهم آورد.ظاهرا حرف هايم باعث آزرده شدن خاطر آدم ها می شوند.مثل اين است که در اين دوره و زمانه درد دل کردن هم دچار حد و حدود تازه ای شده است.ولی نگران نباش.با تو اينگونه نخواهم بود و خودم را در چهارديواری نگفتن وننوشتن زندانی نخواهم کرد.بايد کارهای زيادی انجام دهم.می خواهم به رغم ترس و دلهره ای که دارم جلو بروم.ترسی از اينکه با من مخالفت شود ندارم.بيشتر به نتيجه کار می انديشم و اين تا حدود زيادی اضطراب را از وجودم دور می کند.حس می کنم در سال گذشته تغيير زيادی کرده ام خودم را بهتر شناهته ام و به زوايای پنهان وجودم بيشتر پی برده ام.حالا بهتر از قبل می دانم چه می خواهم و چه بايد بکنم و اين پيشرفت قابل ملاحظه ای است.فکر نمی کنی؟
خيلی دلم می خواهد پای صحبت های تو بنشينم تا بيشتر از خودت بگويي.
اگر فرصتی دست بدهد با هم به صحبت خواهيم نشست.نظرت چيست؟
تا فرصت ديداری ،به تو می انديشم...

هیچ نظری موجود نیست: