۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه

هر آغازي
فقط ادامه اي است
و کتاب حوادث
هميشه از نيمه آن باز مي شود
دورترين گذشته ها هم به ياد ماندني هستند و تلخ ترين خاطره ها هم گاهي اوقات شيرين.عبور سبز از ميان هر گذشته اي ،حلاوت زيستن در آن لحظه را به آدمي ارزاني مي کند.

اولين اثر دو دختر جوان روسي به نام all the things she said با استقبال چشمگيري مواجه شده.نام گروه اين دو tatu هست و طرقداران بسياري را دارد.براي گوش کردن به آهنگ هاي tatu اينجا رو کليک کنيد.اولين آهنگ انگليسي اونها واقعا قشنگه.


I'm in serious shit, I feel totally lost
If I'm asking for help it's only because
Being with you has opened my eyes
Could I ever believe such a perfect surprise

Mother looking at me
Tell me what do you see
Yes, I've lost my mind

Daddy looking at me
Will I ever be free
Have I crossed the line

۱۳۸۱ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

خب
تو هم نباشي طوري نمي شود
بهتر بگويم
آب از آب تکان نمي خورد

هميشه هم کسي هست
که پنجره را باز کند
به پامچال يا داوودي آب دهد و به رهگذر سلام

به هر حال
ميل ميل توست
من بايد بروم که در حوالي ما دارد باران مي بارد

۱۳۸۱ شهریور ۲۵, دوشنبه

now the ears of my ears awake and
now the eyes of my eyes are opened
Love-Pablo Neruda

Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
how did your lips feel on mine?
Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
the white statues that have neither voice nor sight.
I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
your eyes.
Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
do me irreparable harm.
Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
window.
Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
stars, falling objects.

۱۳۸۱ شهریور ۲۴, یکشنبه

پشت سايه ها
دست هاي عشق
در هم گره مي خورند

گل و هيچ
دست به دست مي شود

مشت هاي بسته عشق
نشانه اي ندارد
و هيچ
بر بهت من
کف مي گشايد

گل براي دور عاشقي ديگر
که سهم تصادف او پوچ نيست
پشت سايه ها مي رود


-فرشته ساري

۱۳۸۱ شهریور ۲۰, چهارشنبه

براي آنکه ديگران را واداريم که دوستمان بدارند کافي است که شکوه و شکايت آغاز کنيم.
ولي من هيچگاه شکوه اي نمي کنم يا آن را در دل پنهان مي کنم.

-پرواز شب
امروز چهارشنبه
خاکستري تر از هميشه
به اندازه عشق من و تو
باران باريد
هنوز هم مي بارد
هفته هاست باران مي بارد
اما مگر عشق ما
اندازه دارد؟!

۱۳۸۱ شهریور ۱۸, دوشنبه

سکوت (۲)

دو نوع سکوت وجود دارد:سکوت با خود و سکوت با ديگران.هردو شکل به طور مساوي رنج مان مي دهد.سکوت با خودمان تحت حاکميت انزجار شديدي است که از بي ارزشي براي روحمان ،گريبان خودمان را فرا گرفته است.
اگر مي خواهيم شکستن با ديگران را بيازماييم بايد ابتدا سکوت با خودمان را بشکنيم.
معمول ترين وسيله براي رها شدن از سکوت ،رفتن نزد روانشناس است.
وقتي مي رويم خود را روانکاوي کنيم به ما مي گويند بايد از نفرت شديد به خودمان پرهيز کنيم.اما براي آزادي مان از اين نفرت ،براي آزادي مان از احساس گناه ،از احساس وحشت، از سکوت،به ما القا مي شود که طبق خواست خود زندگي کنيم.خود را به دست غريزه مان بسپاريم و از لذت ناب مان پيروي کنيم:از زندگي مان انتخاب نابي داشته باشيم.اما انتخاب نابي از زندگي ،به معني زندگي کردن طبق خواست خود نيست:زندگي عليه خواست خود است.براي اينکه هميشه قدرت انتخاب به انسان داده نشده است:انسان نه زمان زادنش را انتخاب کرده ،نه چهره اش را ،نه والدينش را و نه کودکي اش را.انسان ساعت مرگش را هم معمولا انتخاب نمي کند.انسان چاره اي جز پذيرفتن چهره اش ندارد.همان طور که چاره اي جز پذيرفتن سرنوشتش ندارد.تنها انتخابي که براي او مجاز است انتخاب بين خوبي و بدي است.بين درستي و نادرستي،واقعيت و دروغ.
هيچ گاه چون امروز سرنوشت آدميان اين چنين تنگاتنگ به هم متصل نبوده است.چندان که بدبختي هرکس ،بدبختي همه است.سقوط يک نفر سقوط هزاران موجود ديگر را در بر دارد و در عين حال همه از سکوت خفه شده اند و قادر نيستند چند کلمه با هم رد و بدل کنند.
ابزاري که براي رها شدن از سکوت به ما عرضه شده دروغين است.به ما القا مي شود که با خودخواهي در مقابل نااميدي از خود دفاع کنيم.اما خودخواهي هرگز هيج نوميدي را چاره نبوده است.

۱۳۸۱ شهریور ۱۶, شنبه

سکوت (۱)

سکوت را از کودکي پشت ميز،در مقابل والدين مان که با کلماتي کهنه و حزن آلود و سنگين براي مان صحبت مي کردند شروع کرده ايم.ما ساکت بوديم.ساکت بوده ايم،به خاطر اعتراض و از سر خشم.ساکت بوده ايم تا به آنها بفهمانيم که کلمات سنگين آنان ديگر به درد ما نمي خورد.ما کلمات ديگري در کيسه داشتيم.ساکت بوديم،لبريز از اعتماد به کلمات تازه خودمان.آن کلمات تازه را بايد خرج کساني مي کرديم که آنها را مي فهميدند.از سکوتمان سرشار بوديم.اکنون از آن شرمساريم و اندوهگين و کم ارزشي آن را مي فهميم.از آن هرگز رها نشده ايم.
آن کلمات سنگين کهنه که به کار والدين مان مي آمدند،سکه هاي غير رايجند و هيچ کس قبولشان ندارد و کلمات نو را متوجه شديم که ارزشي ندارند و هيچ چيز با آنها نمي شود خريد.به درد برقراري ارتباط نمي خورند.سست و سرد و بي حاصلند.به درد نوشتن کتاب،براي وابسته نگاه داشتن شخص عزيزي به خودمان و نجات يک دوست نمي خورند.
بين من و دنيا شيشه اي است.نوشتن راهي است براي گذر از اين شيشه بي آن که بشکند.

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

۱۳۸۱ شهریور ۱۳, چهارشنبه

مرد: تو کي هستي؟
زن:من؟
مرد:ما همديگرو مي شناسيم؟
زن:نه لزوما
مرد:اينجا خونه ي توئه؟
زن:نه خونه ي توئه
مرد:شوخي مي کني؟
زن:نه بابا ما خونه ي توييم
مرد:امکان نداره
زن:به هر حال تو بودي که کليد داشتي
مرد:و ما اينجا چه غلطي مي کرديم؟
زن:نمي دونم
مرد:اتفاقي هم افتاد؟
زن:اطو داري؟
مرد:چي؟
زن:پرسيدم اطو داري؟
مرد:مي پرسه اطو داري؟اين ديگه آخرشه.يا اين خله يا من دارم خواب مي بينم.
مرد:خوابم يا بيدار؟
زن:خوابي
مرد:آه..
زن:چيه؟
مرد:سرم..هنوز زنده اي؟
زن:به نظر نمي رسه
مرد:راست مي گي.بين ما اتفاقي هم افتاد؟
زن:تو هيچي يادت نيست؟

داستان خرس پاندا به روايت يک ساکسيفونيست که دوست دختري در فرانکفورت دارد-ماتئي ويسني يک

۱۳۸۱ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

براي از دست دادن چيزي بايد اول صاحب آن بود.ما هيچ وقت در اين زندگي صاحب چيزي نيستيم و هيچ وقت چيزي را از دست نمي دهيم.در اين زندگي فقط بايد آواز خواند،بايد با غبار روان هاي عاشق مان از ته گلو ،از ته دل، از ته مغز، از ته قلب ،از ته روح آواز بخوانيم.

۱۳۸۱ شهریور ۱۱, دوشنبه

...آيا به ياد مي آوري چگونه غنچه ها را پيش از آن که بشکفد نوازش مي کردي؟چگونه از چيدن من لذت مي بردي؟چگونه عطر مرا به مشام جان مي نيوشيدي؟و از وجود من تغذيه مي کردي؟بعد ترکم کردي و مرا به بهاي رستگاري روحت فروختي.شگفتا از اين بي وفايي،چه گناهي،اورل عزيز.نه،من به خدايي که زندگي زني را به باد دهد تا روح مردي را رستگار کند ايمان ندارم.


-زندگي کوتاه است-نامه اي به قديس اوگوستين

۱۳۸۱ شهریور ۱۰, یکشنبه



جاي قبرم را انتخاب کرده ام
کجاست؟
از اينجا دور نيست.روي تپه ،کنار يک درخت،لب يک درياچه.خيلي آرام است.براي فکر کردن جاي خوبيه
خيال دارين اونجا هم فکر کنين؟
نه!خيال دارم اونجا بميرم
خنديد.من هم خنديدم
مي آيي ديدنم؟
ديدن؟
بيا حرف بزنيم.مثلا سه شنبه ها.تو هميشه سه شنبه ها مي آيي
ما اهل سه شنبه هستيم
آره اهل سه شنبه.پس مي آيي حرف بزنيم؟
خيلي به سرعت داشت ضعيف مي شد
گفت:منو نگاه کن.مي آيي سر قبرم؟از مشکلاتت برايم مي گي؟
مشکلاتم؟
آره
شما هم جواب مي دين؟
من هر چي بتونم جواب مي دم.مگر تا به حال غير از اين بوده؟
قبرش را مجسم کردم.روي تپه.کنار درياچه.يک تکه زمين سه متري که آنجا دفنش مي کنند.رويش را با خاک مي پوشانند و سنگي رويش مي گذارند.شايد چند هفته ديگه،شايد چند روز ديگه خودم را مي بينم که آنجا تنها نشسته ام.دست روي زانو گذاشته ام و به فضاي خالي خيره شده ام.
گفتم:ولي فرق دارد.من که نمي توانم صداي شما را بشنوم.
آه،صدا..
چشمهايش را بست و با خنده گفت:اصلا مي دوني چيه؟بعد از مردنم،تو حرف بزن
من گوش مي کنم.


-سه شنبه ها با موري

در خواب هستم
فرش سپيدي زير پايم گسترده
اميد کنار من نشسته
سخن از عشق مي گويد

از خواب برمي خيزم
زير پايم فرشي نيست
اميد رفته
عشق را هم با خود برده

۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

we are dreaming of tomorrow,and tomorrow isnt coming
we are dreaming of glory that we dont really want
we are dreaming of a new day when the new day's here already
we are running from the battle when its one that must be fought
and still we sleep
we are listening for calling but
never really heeding
hoping for the future when the future's only plans
dreaming of wisdom that we are dodging daily
praying for a savior when salvation's in our hands
and still we sleep
and still we pray
and still we fear
and still we sleep

ما در روياي فرا رسيدن فرداييم و فردا نمي آيد
ما در روياي شکوه و افتخاري غوطه وريم که خود نمي خواهيمش
خواب روزي نو را مي بينيم غافل از اينکه همين امروز است آن
ما رويگردان از رزميم آن دم که بايد در آن قدم بگذاريم
و ما همچنان در خوابيم
ما ندا را مي شنويم اما به آن وقعي نمي نهيم
اميد بر آينده بسته ايم آينده هم تنها نقشي است بر آب
در آرزوي خردي هستيم که همواره از آن سرباز زده ايم
ظهور منجي را به نيايش ايستاده ايم
اما نجات دهنده خودمان هستيم

و ما همچنان در خوابيم
و ما همچنان در خوابيم
و همچنان در نيايشيم
و همچنان هراسناکيم
و ما همچنان در خوابيم

۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه

دوست داری بخند
دوست داری گريه کن
و يا دوست داری مثل آيينه مبهوت باش
مبهوت من در دنيای کوچکم
ديگر چه فرق می کند
باشی يا نباشی
من با تو زندگی می کنم


--رسول يونان

۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه


i carry your heart with me(i carry it in
my heart)i am never without it(anywhere
i go you go,my dear; and whatever is done
by only me is your doing,my darling)
i fear
no fate(for you are my fate,my sweet)i want
no world(for beautiful you are my world,my true)
and it's you are whatever a moon has always meant
and whatever a sun will always sing is you

here is the deepest secret nobody knows
(here is the root of the root and the bud of the bud
and the sky of the sky of a tree called life;which grows
higher than the soul can hope or mind can hide)
and this is the wonder that's keeping the stars apart

i carry your heart(i carry it in my heart)


(e e cummings)
اگر اندک اندک دوستم نداشته باشي
من نيز تو را از دل مي برم اندک اندک
اگر يکباره فراموشم کني
در پي من نگرد
زيرا پيش از تو فراموشت کرده ام
اما
اگر روزي
ساعتي
احساس مي کني که حلاوت جاوداني ات را
براي من ساخته اند
اگر روزي گلي
بر لبانت برويد در جستجوي من
آه عشق من،زيباي خود من
در من تمامي شعله ها زبانه خواهد کشيد
زيرا در درونم نه چيزي فسرده است و نه چيزي خاموش شده
عشق من حيات از عشق تو مي گيرد محبوبم
و تا روزي که تو زنده اي در دستان تو خواهد بود
بي اينکه از عشق تو جدا شود

if little by little you stop loving me
I shall stop loving you little by little

If suddenly
you forget me
do not look for me
for I shall already have forgotten you


But
if each day
each hour
you feel that you are destined for me
with implacable sweetness
if each day a flower
climbs up to your lips to seek me
ah my love, ah my own
in me all that fire is repeated
in me nothing is extinguished or forgotten
my love feeds on your love, beloved
and as long as you live it will be in your arms
without leaving mine

- نرودا

۱۳۸۱ شهریور ۵, سه‌شنبه

والنتين: ميشل...من کار احمقانه اي ديشب کردم
ميشل:چي؟
والنتين: من تمام شب رو با ژاکت تو خوابيدم.مي خواستم با تو باشم.



والنتين:شما سگو نمي خوايد؟
قاضي:من هيچي نمي خوام.
والنتين:پس ديگه نفس نکشيد.
قاضي:ايده خوبيه.


قاضي:امروز روز تولد منه
والنتين:نمي دونستم..من آرزوي...من چي بايد براي شما آرزو کنم؟



والنتين:بهم بگو ميشل...دوستم داري؟
ميشل:اينطور فکر مي کنم
والنتين:تو دوستم داري يا اينطور فکر مي کني؟
ميشل:جفتش يکيه
والنتين:نه
ميشل:من چشم به راه ديدنتم
والنتين:بعدا مي بينمت


والنتين:چرا با من آشنا نشديد؟
قاضي:چون شما ديگه وجود نداشتيد


قرمز-کريستف کيشلوفسکي

۱۳۸۱ شهریور ۴, دوشنبه

نزد ما هيچ چيز نيازمند واژه نيست:لبخندي بسنده است-شبنم لبخند بر روي سبزه سکوت.
نزد ما نقطه مقابل جنون خرد نيست،شادي است.
مدت هاست که بدون تو جايي نمي روم.تو را با خود به ساده ترين مخفيگاه هاي ممکن مي برم.تو را در شادي ام مخفي مي کنم.مثل يک نامه عاشقانه در روز روشن
زندگي بي عشق،زندگي يي است متروکه،خيلي متروکه تر از يک جنازه
Tears In Heaven

Would you know my name
If I saw you in heaven
Would it be the same
If I saw you in heaven
I must be strong
And carry on
'Cause I know I don't belong
Here in heaven

Would you hold my hand
If I saw you in heaven
Would you help me stand
If I saw you in heaven
I'll find my way
Through night and day
'Cause I know I just can't stay
Here in heaven

Time can bring you down
Time can bend your knee
Time can break your heart
Have you beggin' please
Beggin' please

Beyond the door
There's peace I'm sure
And I know there'll be no more
Tears in heaven

Would you know my name
If I saw you in heaven
Would it be the same
If I saw you in heaven
I must be strong
And carry on
'Cause I know I don't belong
Here in heaven

۱۳۸۱ شهریور ۳, یکشنبه

زماني که ده سالت بود،روزي از مدرسه به خانه برگشتي و گريه کنان فرياد زدي دروغگو.
بعد به اتاقت رفتي و در را بستي.تو افسانه دروغين مرا کشف کرده بودي.دروغگو مي تواند عنوان مناسبي براي من باشد.از زماني که متولد شدم تنها يک بار دروغ گفتم اما با اين دروغ سه زندگي را ويران کردم.

چندوقت پيش در روزنامه اي خواندم عشق از قلب سرچشمه نمي گيرد بلکه از بيني آغاز مي شود.هنگامي که دو نفر با يکديگر روبرو مي شوند و از يکديگر خوششان مي ايد هورمون هاي کوچکي که نام انها را فراموش کرده ام از بدن ترشح مي شوند.اين هورمون ها از طريق بيني وارد بدن مي شوند و به مغز مي روند و در يکي از لايه هاي مخفيانه مغز توفان عشق را به راه مي اندازند.
چه فرضيه احمقانه اي!افرادي که در زندگي طعم عشق واقعي يعني آن عشق بزرگي را که کلمات قادر به توصيف آن نيستند چشيده اند مي دانند که اين اظهارات تنها تلاش براي به تبعيد فرستادن قلب است.بدون شک بوي فرد مورد علاقه احساسات عظيمي را در انسان بوجود مي آورد اما براي بوجود آوردن اين احساسات چيز ديگري لازم است چيزي که به بو ربطي ندارد.

هنگامي که به او مي گفتم قلبم را مي شکني،مي خنديد و مي گفت حرف احمقانه نزن،قلب يک ماهيچه است و نمي شکند و فقط اگر بدوي درد مي گيرد

از کتاب ؛برو آنجا که دلت مي گويد؛ نوشته سوزانا تامارو
اندوه که نيست،
من در آغوش اويم.
شادي هم نيست،
آزارم مي دهد.
پس چرا مي گريم؟

۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه

تو امروز
مثل يک روز گرفته هستي

روزي از تمام زمان
با هياهوي مکرر
فريب آغاز
اندوه انجام
با اينهمه آکنده پرواز

تو مثل يک روز بي حادثه هستي
آرام،دراز
شب ،دورتر از تعبير راز

مي توانستي
از سرسره هاي بهت
به دامن خاکي شب بيفتي

مي توانستي
تهي شوي از خود
چون جام خالي باده اي

يا چنان بگستري
که خستگان از تو بياسايند
بي آنکه
به راز سايه روشنت
جامه،معطر کنند

تو مثل يک روز مقدس هستي
روزي به صبوري تاريخ
که هرگز
نگاهش روشن نمي شود
به تقدير خويش


فرشته ساري-تربت عشق و جمهوري زمستان


من از وقتي تو نوشته هايم را مي خواني مي نويسم.
از وقتي اولين نامه را نوشتم،نامه اي که نمي دانستم مفهومش چيست.
نامه اي که معنايش را تنها در چشمان تو مي يافت
من هيچگاه بيش از سه جمله اول اين نامه چيزي ننوشته ام:
هيچ باوري نداشتن،منتظر چيزي نبودن،اميد داشتن به آن که روزي اتفاقي بيفتد

کلمه ها از زندگي ما عقب هستند
تو هميشه از آن چه من از تو انتظار داشتم جلوتر بودي
تو هميشه غير منتظره بودي.

۱۳۸۱ شهریور ۱, جمعه

Houston --- Dean Martin


Well it's lonesome in this old town
Everybody puts me down
I'm a face without a name
Just walking in the rain
Goin' back to Houston, Houston, Houston

I got holes in both of my shoes
Well I'm a walking case of the blues
Saw a dollar yesterday
But the wind blew it away
Goin' back to Houston, Houston, Houston

I haven't eaten in about a week
I'm so hungry when I walk I squeak
Nobody calls me friend
It's sad the shape I'm in
Goin' back to Houston, Houston, Houston

Goin' back to Houston, Houston, Houston
I got a girl waiting there for me
Well at least she said she'd be
I got a home and a big warm bed
And a feather pillow for my head
Goin' back to Houston, Houston, Houston

Well it's lonesome in this old town
Everybody put me down
I'm a face without a name
Just walking in the rain
Goin' back to Houston, Houston, Houston

۱۳۸۱ مرداد ۳۰, چهارشنبه

در هر زندگي چيزي دهشتبار وجود دارد.در عمق هر زندگي چيزي دهشتبار سنگين سخت و گس وجود دارد.چيزي مانند يک رسوب،سرب،لکه،رسوب غم،لکه اي از غم.
همه ما کمابيش به بيماري غم مبتلا هستيم.شادي کم ياب ترين ماده در اين دنياست.


بوبن

۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه

بيش از180 سايت ايراني شب پيش هک شدند.هک اين سايتها توسط فردي يه اسم مرد عنکبوتي (spider-man)صورت گرفته است .در ميان سايت هاي معروف اسم سايت اي تي ايران،زبانسرا،مبنا و تعداد زيادي شرکت هاي ايراني ديده می شود.

۱۳۸۱ مرداد ۲۷, یکشنبه

آلبوم جديد موبي به نام ۱۸ کار خيلي جالبي هست و من خيلي دوستش دارم.تو آلبوم قبليش يه آهنگي بود به اسمه why my heart feels so bad که واقعا محشره.
تو اين آلبوم جديد هم چند تا کار هست که به قول دوستي آدمو تکه تکه مي کنه. موبي در کنار کار موسيقي عکاسي و نقاشي هم مي کنه که مي شه اونها رو تو سايت موبي ديد.سايت در آدرس moby
هست. يکي از زيباترين آهنگ هاي اين آلبومone of these mornngs هست که متن خيلي زيبايي هم داره.متون آهنگ هاي موبي همشون قشنگند.
One Of These Mornings


One of these mornings
Won't be very long
You will look for me
And I'll be gone
اين هم يکي از طرح هاي خود موبي


۱۳۸۱ مرداد ۲۶, شنبه

بودن يعني بخشش قلب به کساني که دوست داريم.
چگونه مي توان تا ابد قلب را بخشيد؟

پاسخ اين سووال را تو مي داني.همه مي دانند.پاسخ اين سووال حفظ ابهام سووال در تمام طول زندگي است.پاسخ ،پاسخ ندادن است.پاسخ تا ابد در درون سووال ماندن است.

کريستين بوبن
آموزگار نيستم
تا عشق را به تو بياموزم
ماهيان نيازي به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نيز آموزگاري نمي خواهند
تا به پرواز درآيند
شنا کن به تنهايي
پرواز کن به تنهايي
عشق را دفتري نيست
بزرگ ترين عاشقان دنيا
خواندن نمي دانستند

(نزار قباني )

۱۳۸۱ مرداد ۲۳, چهارشنبه

سکوت بود و لحظه آبی خِيال
و دست سبز تو سر در سالهای خاطره
تمام شب درون من خلاصه می شود
و انتظار تو
که سايبان کوچه های عشق بود
بيا
بيا که سال ها
ميان چشم من خلاصه می شود