۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

 گاه در بستر خويش، پهلو به پهلوی گريه که می‌غلتم 
با من از رفتن، از احتمال 
از نيامدن، از او، از ستاره و سوسو سخن می‌گوئی

شانه به شانه‌ی من 
با من از دقيقه‌ی زادن، از هوا، از هوش 
از هی بخندِ هفت‌سالگی سخن می‌گوئی

خدايا چقدر مهربانی کنار دستمان پَرپَر می‌زد و 
آينه نبود تا تبسم خويش را تماشا کنيم

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

از روزنه‌ی سلول کوچک‌ام
درختان را می‌بینم
که به من لبخند می‌زنند
و پشت بام‌هایی را
که هم‌وطنان‌ام پرکرده‌اند.
و پنجره‌هایی را که می‌گریند و
نماز می‌خوانند، به خاطر من.
از روزن سلول کوچک‌ام
سلول بزرگ ترا می‌بینم
 
 سمیح القاسم

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند نمی آید چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت ومن ،بی نیاز به تن پوش

امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها

واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید



   آرسنى تاركوفسكى  ترجمه بابك احمدى

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

منزلگه غريبان

من سرِ راه زنده‌گی می‌كنم
چشم به راه می‌مانم روز و شب
و گوش‌هایم در انتظار صدایی

پرنده‌ی مُرادم در بالاها می‌گردد
خبر می‌رسد
آشنا می‌آید
دوست می‌آید
عشقم می‌آید
دلم باز می‌شود
به اندازه یك شب شاد می‌شوم با آن‌ها
بعد دوباره تنهایم

من خانه‌ای سرِ راه دارم
منزلگه غریبان است
آشنا می‌آید و می‌گذرد
دوست می‌آید و می‌گذرد
عشقم می‌آید و می‌گذرد


**صالح عطایی ترجمه‌ شهرام شيدایی و چوكا چكاد **

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

پازل

بازگشته اند

دردهای قدیمی

تصویرهای تاریک

از من در آینه

از من

در خواب ها

این بار می خواهم

تکه

تکه

تکه کنم خود را

تا دوباره دست کسی

شاید....

نه!

این پازل را

هزار بار هم که بچینی

همان می شود


**گروس عبدالملکیان
به من هر روز خبری می رسد از تو
چه دنیای کوچکی
از من خبری نمی رسد به تو
چه دنیای بزرگی
دنیا در بزرگی خود کوچک می شود



*منیره پرورش

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

...

سرم را بر آستانه سنگ
می‌گذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
می‌روم
برای سوختن در جایی
که نمی‌دانم


بیژن جلالی*  

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

چيزى نمانده

چيزى نمانده
ماه
ميان سكوت فرو مى‌ميرد
 آسمان از ستاره تهى مى‌شود
چيزى نمانده
تو از خواب برخيزى
پرده پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزى نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...

چه بنويسم؟
چيزى نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكه فشنگى گردد
شليك‌شده

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

حالم خوب است

زندګی بازی دارد
بازی زیبا
آب دارد
باز دارد
آبی دا
آبی دا
آبی
قرار نبود
حالم خوب است
و همه ی قرار نبودها و ما بودیم و قرار نبود