۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه
سفر به انتهای شب
۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه
از سفرنامه ى رضاشاه
ساليان دراز و سنوات متمادى است كه روى نعش اين مملكت تاخت و تاز كردهاند. تمام سلولهاى حياتى آنرا غبار كرده، بههوا پراكندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتى هستم كه اگر بتوانم، بايد آنها را از هوا گرفته و به تركيب مجدد آنها بذل توجه نمايم. اين هاست آن افكارى كه تمام ايام تنهائى مرا بهخود مشغول، و يكساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است ...
هيچ چيز در اين مملكت درست نيست. همه چيز بايد درست شود. قرن ها اين مملكت را چه از حيث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب كردهاند. من مسئوليت يك اصلاح مهمى را، بر روى يك تل خرابه و ويرانه برعهده گرفتهام. اين كار شوخى نيست و سر من در حين تنهائى، گاهى در اثر فشار فكر در حال تركيدن است.
۱۳۸۸ تیر ۲, سهشنبه
سرود سکوت ِ هراس انگیز
این جا، وقتی که باد می میرد،
کلمات، جان می سپرند.
آسیاب، لب از سخن فرو می بندد.
درختان دیگر خاموشند.
اسب ها دیگر خاموشند.
زنبوران عسل خاموشند.
رودخانه لب از لب نمی گشاید.
آسمان بی صداست
قناری بی صداست
طوطی سبز بی صداست
و آفتاب در بلندی ها در سکوت فرو رفته است.
بلبل، لب از ترانه فرو بسته است
سهره خاموش است
مارمولک خاموش است
مار کبرا خاموش است
افعی خاموش است
سایه، در آن پستی ها، در سکوت فرو رفته است.
جلگه، سراسر خاموش است
و دره ی ژرف بی صداست.
حتی کبوتری
که هرگز نوایش خاموشی نمی گیرد، بی نواست.
و آن گاه، انسان ِ همیشه خاموش،
از هراس، زبان به سخن می گشاید.
۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه
و حرفهایی هست برای نگفتن
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح را ازدرون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.
۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه
من دچار خفقانم خفقان
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
کرآباد
كسى نمى شنود
كسى نخواهد شنيد
آنقدر نشنيدند كه گاهى
فكر مى كنم زير آسمان خدا
كسى كر نيست
مائيم كه خفه خون گرفته ايم:
تنديس هاى بى آزارى زير باران
در يك ميدان قديمى
و صدايمان
التماس مادران پلازاست*
كه فقط كبوتران را دورمان جمع مى كند.
يك شيشه ى ضد گلوله
مابين تازه عروس و شوهرش
دو صندلى اسقاط
و دو گوشى سياه تلفن
ليز و سرد
مثل دو ماهى مرده
دل تنگت حالا
هرچه مى خواهد بگو!
نه
تنابنده اى نمى شنود
No one, no body, no soul
صدايى كه پوست است و استخوان
و خارج نشدن از دهان
يك گله شعار و كلمات قصار
از رويش مى گذرند
و بر سرش انگار
يك كاميون آجر فشارى
خالى كرده باشند.
*مادرانى كه از زمان جنگ كثيف آرژانتين هر يكشنبه با عكس فرزندان گمشده ى خود در ميادين تجمع مى كنند.
۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه
زمانی
اگر آدمى پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مى گيرند
و اينك ما گسسته ايم
هر پوزه بندى را
و شكسته ايم هر قفلى را
با تيزى زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شكن است و
بندگشاى هر بندى
۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه
مال شما
همه چیز مال شماست؛
شب هم مال شماست، روز هم؛
نور خورشید در روز، نور ماه در شب؛
برگ های زیر نور ماه،
شوق در برگ ها؛
عقل در برگ ها؛
هزار و یک سبز در نور خورشید؛
زردها هم مال شماست، صورتی ها هم؛
لمس کردن بدن با کف دست،
گرمایش،
نرمی اش؛
آرامش موجود در خوابیدن؛
سلام ها مال شماست؛
مال شماست دیرک هایی که در بندر تکان می خورند؛
اسامی روزها،
اسامی ماه ها،
رنگ قایق ها مال شماست؛
مال شماست پای پستچی،
دست کوزه گر؛
عرقی که از پیشانی ها می ریزد،
گلوله هایی که در جبهه مصرف می شود؛
مال شماست قبرها، سنگ قبرها،
زندان ها، دستبندها، حکم های اعدام؛
مال شماست؛
همه چیز مال شماست.
۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه
خواسته ها و خاطره ها
خاطره ها چیز دیگری.
در شهری که خورشید را نتوان دید
بگو چه طور می شود زندهگی کرد؟
۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سهشنبه
جورج کارلین- یکم
۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه
راه خانه
به چه می ارزد
وقتی مرزهای باورمان
مانند حصار حرفی که نمی زنیم
دور و نفوذناپذیر است.
این چراغهای بی پایان
فقط سایه های کمرنگ ما را
از روشنایی دور دست
تحویل می گیرند
تاریک و باریکمان می کنند
و به چراغی دیگر
تحویلمان می دهند.
این باران نم نم
به چه می ارزد
وقتی رهگذران
دست های بی صدایشان را
انگار برای ابد
در جیب بارانی شان
حبس کرده اند
و نیمرخ خیس زنان
در نور قصابی شدهی ویترین ها
هیچ شباهتی به نیمهی روشن ماه ندارد.
ما از کنار نرده هایی
که نقش کم رنگمان را
هاشور می زنند
راه می رویم
براده های تیز باران
در پوست نمناکمان
فرو می نشیند
و زیگزاگ ذهن گریزانمان
در تراکم این همه رنگ تاریک
راه خانه را
طولانی تر می کند.
Your Heart Is As Black As Night
but the feelings all wrong
your heart is as black as night
۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه
بوکاوسکی - دو
۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه
من و تو
خنده ای ، خنده ی گل مهتاب .
شعله ای ، شعله ی دل خورشید .
بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان .
نغمه ای ، نغمه ی لب امید .
*
غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات .
عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز .
مژده ای ، مژده ی شکست فنا .
چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز .
ناله ام ، ناله ی نی آلام .
لاله ام . لاله ی دل خونبار .
هاله ام ، هاله ی گناه سیاه .
واله ام ، واله ی وفای نگار .
ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا .
باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ .
بیش از اینم بتر ، که می بینی ،
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ .
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
بوکاوسکی - یک
جاده خالی است
هر نفس ، خنجر فریادی را
سر خونین جدا از تن من
در رگ و ریشه نهان کرده هنوز
کینه ی کهنه ی جلادی را
بی سر از راه سفر آمده ام
سر من در شب تاریک زمین
همچنان چشم به راه سحر است
جاده ، خالی است ولی می شنوی ؟
آه ! با من ، با من
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست ؟
۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه
هر کجا
همه با هم برابرند
مو رنگ دیگری نمی شناسد
به جز سپیدی
گرچه سیاه بود
یا سرخ و بور
پایان که نه
همیشه دری
باز می شود
حالا به هر کجا
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه
سال و ماه و درد
ماه ها می آیند
دردها بسیارند و
پریشان نمی شوند
موسیقی از فیلم Los Abrazos Rotos پدرو آلمودوار ساخته آلبرتو ایگلزیاس
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
نمی فهمد
نمى فهمد زبان
سنبه مى زند چكش.
روز تا شب و روز
مى كوبند
مى دوانند غروب
فرض مى شويم جمله
عشق مى زنيم شمشير
فرض مى كنيم فردا.
چاپلوس اگر نشود
نشود فاش كسى...
نشوى جمله
نگاهت مى كنم
زبان نمى فهمد.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه
تو
۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سهشنبه
Cripple and The Starfish
اجرای زنده آهنگ
I am very happy
So please hit me
I am very very happy
So come on hurt me
*
كمك كن راه خانه را گم كنيم، كمك كن تكه هاى شكسته ى اين آينه را از كف كوچه برداريم، من و تو در اين تكه ها نگاه كنيم، ويران نشويم.
كمك كن در سايه ى اين ديوار قديمى جوان شويم. كمك كن سايه ى من و تو روى زمين بماند كودكى از راه برسد سايه من و تو را از زمين بردارد ببوسد و گم كند.
۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه
باید آوازمان را بخوانیم
باید آوازمان را بخوانیم:
می رسد آن شبِ بیکرانه؛
با دمِ سردِ او آخرین برگ
از شاخۀ فصلِ ما خواهد افتاد:
باید آوازمان را بخوانیم،
غمناک،
در رهگذارِ زمانه.
با سکوتِ سیاهِ دلِ خود
آسمان را چرا باز نومید،
آسمان را چرا باز دلتنگ کردیم!
دانه می خواست
از کفِ دستِ ما
تا به بالای خورشید
در فرصتی خوش بروید؛
با فریبِ چه نامژده ای،
از طلوع چه گلبانگی،
از مشرقِ ناکجایی
دست را درخلأ مشت کردیم وُ
در مشتِ سنگین
دانه را سنگ کردیم!
باید آوازمان را بخوانیم
تا هنوز آن گلِ کوچکِ زردِ وحشی
مرغکی در سفر را،
دمی چند،
در این بیابانِ خاطر
می تواند به رنگی،
به بویی
در کنارش به لطفِ تماشا بخواند؛
تا هنوز آن درختِ تک افتاده
بر سینۀ خالی کوه
از گذارِ نگاهی که تاریکِ کفرِ درون است،
گاه با آیه ای، سایه ای سبز، از دور
می تواند دلِ خسته ای را به بیرون،
به بالا بخواند.
باید آوازمان را بخوانیم:
خاک باید بداند که ما درد و اندوه و تنهاییِ بیکرانِ خدا را
از پشیمانیِ آفرینش
آزمودیم،
سخت آزمودیم و خاموش رفتیم؛
باد باید بداند که امّید را ما به باطل به دستش ندادیم،
گرچه افسرده ماندیم وُ
آواره گشتیم وُ
آخر فراموش رفتیم!
باید آواز مان را بخوانیم،
باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا برای کسانی که از راهِ دیگر
به این وادی درد خواهند افتاد
از کسانی که بودند و رفتند
آوازشان، مثل یک سنگواره
در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا که از ما،
خدا،
آفرینش،
همین یک نشانه بماند!
باید آوازمان را بخوانیم...
۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه
And the lovers lie abed
شعر با صدای شاعر
In my craft or sullen art
Exercised in the still night
When only the moon rages
And the lovers lie abed
With all their griefs in their arms,
I labour by singing light
Not for ambition or bread
Or the strut and trade of charms
On the ivory stages
But for the common wages
Of their most secret heart.
Not for the proud man apart
From the raging moon I write
On these spin drift pages
Not for the towering dead
With their nightingales and psalms
But for the lovers, their arms
Round the griefs of the ages,
Who pay no praise or wages
Nor heed my craft or art
۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه
خیانت
با هرکه دوست میشوم احساس میکنم
آنقدر دوست بودهايم که ديگر
وقت خيانت است
۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سهشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه
حسرت
عطر بارانهای
بسیاری را
در خود پنهان
کرده اند
اما
همواره
حسرت
رگباری را
به دل دارند،
که در
پیراهن های نازک تابستانی
غافلگیرمان
می کند
۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه
شش در چهار/سه... دکتر نورمن ویلیامز
ترجیح می دهد
و حتا وقت ندارد
به یک آنفولانزای ساده مبتلا شود
آن وقت تو مانده ای
که چرا نیم نگاهی
خرج آرایش جدید موهایت نمی کند
۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه
نرم نرمك بهار
شاخههاى شسته ، باران خورده ، پاك
آسمان آبى و ابر سپيد
برگهاى سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهاى شاد
خلوت گرم كبوترهاى مست
نرم نرمك ميرسد اينك بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمهها و دشتها
خوش بحال دانهها و سبزهها
خوش بحال غنچههاى نيمهباز
خوش بحال دختر ميخك كه ميخندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب
اى دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمىپوشى بكام
باده رنگين نمىبينى به جام
نقل وسبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن مى كه مىبايد تهى است؛
اى دريغ از تو اگر چون گل نرقصى با نسيم
اى دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اى دريغ از ما اگر كامى نگيريم از بهار
گر نكوبى شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش مىشود هفتاد رنگ ...
.
۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه
۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه
تو می آیی
آدم ها می آیند و می روند
ماشین ها می آیند و می روند
تو می آیی، تومی روی
تو می آیی، تو می روی
۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
some of the Beloved's sweet wine,
and now I am ill.
My body aches,
my fever is high.
They called in the Doctor and he said,
drink this tea!
Ok, time to drink this tea.
Take these pills!
Ok, time to take these pills.
The Doctor said,
get rid of the sweet wine of his lips!
Ok, time to get rid of the doctor
۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سهشنبه
مجنون
و جز منزل آخر
که قسمت کردنی نیست
با هم خواهیم رفت
حالا اگر جنونی در کار باشد
یقین داشته باش تو نیز
پنجاه پنجاه
از آن سهم خواهی برد.
من بدون تو
دیوانه نخواهم شد.