۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه


سرود نواخته می شود
همه می ایستیم
لبخند می زنیم
سرود به پایان می رسد
اما هنوز ایستاده ایم
-صندلی ها را دزدیده اند
زمین را هم فروخته اند-
دیگر جایی برای نشستن نداریم...

واهه آرمن

آن چنان دلم گرفته است که...
گویی ضربان قلبم...چنگی به دل نمی زند


پرویز شاپور

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

بازگشت

در میانه‌ی راه ایستادم
به زمان پشت کردم
و به‌جای ادامه‌ی آینده
- که کسی در آن چشم به‌راهم نبود -
برگشتم و بر جاده‌ی هموار گذشته گام زدم

آن راه باریک را ترک کردم که همه
از آغازِ آغاز انتظار نشانه‌ای،
کلیدی یا فتوایی از آن دارند،
و در این میانه امید، نومیدانه امیدوارست
تا دروازه‌ی قرون باز شود
و کسی بگوید: اکنون نه دروازه‌ای، نه قرنی...

خیابان‌ها و میدان‌ها را زیر پا گذاشتم،
تندیس‌های خاکستری در سردی صبح‌گاه،
و تنها باد در میان اشیای مرده، زنده بود.
آن‌سوی شهر، دشت و آن‌سوی دشت
شب در دل صحرا:
دل من شب بود، صحرا بود
آن‌گاه سنگی در آفتاب بودم، سنگی و آینه‌ای
و آن‌وقت دریایی در دل صحرا و ویرانه‌ها
و بر فراز دریا آسمان سیاه،
سنگ عظیم حروف ساییده
ستاره‌ها را هیچ چیز به من نمی‌نمود.
به انتها رسیدم. دروازه‌ها فروریخته
و فرشته، بی‌سلاح خفته،
درون باغ: برگ‌ها به‌هم پیچیده،
نفس سنگ‌ها چنان که گویی زنده‌اند،
خواب‌آلودگی گل‌های ماگنولیا
نور برهنه بر اندام‌های خال‌ کوبیده‌ی درختان.
آب، علفزار سرخ و سبز را
با چهار بازو در آغوش می‌کشید.
ودر مرکز، زن، درخت،
پرِ مرغانِ آتش

عریانی من عادی می‌نمود:
مثل آب بودم، مثل هوا
زیر نور سبز درخت
آرمیده در چمن،
پرِ درازی بود
به‌جای‌مانده از باد، سپید.
خواستم ببوسمش اما صدای آب
با تشنگی‌ام تماس گرفت و شفافیتش
به خویشتنم بازخواند
تصویری لرزان در اعماق دیدم:
عطشی درهم شکسته، دهانی ویران،
ای آتش خودپسند و خزنده، ای پیر خسیس،
عریانی‌ام را بپوشان. به آرامی رفتم.
فرشته تبسم کرد. باد بیدار شد
و خاشاکش کورم کرد.
سخنان من باد بود، خاشاک بود:
این ما نیستیم که زندگی می‌کنیم، این زمان است که ما را می‌زید.


اوکتاویو پاز- احمد میراعلایی

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه


مرده همان قدر زنده است که زنده
زنده همان قدر مرده است که مرده
مرده یا زنده
همان قدر خوب است
همان قدر
است
تقدیر . . .


سارا محمدی اردهالی
هنگام عشقبازی
دو بال بزرگ روی شانه‌ها می‌روید
و ما پرنده می‌شویم
بالا می‌رویم
از ابرها بالا می‌رویم
آنجا که افسانه های قدیمی ادامه دارد
و خدایان از بالای کوههای بلند فرمانروائی می‌کنند
هنگام عشقبازی
ما پرنده می‌شویم

الیاس علوی
 

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه


باد را آواز باید کرد
من زبان باد را آموختم  در موسم سرگشتگی هایم
باد را با بازوان پیغام باید داد
باد با چشمهای ما بیگانه ولی بادست هایمان  آشنا
باد اگر بر خیزد از اقصای این سامان
رهگذارش  کوچه های زنده خواهد بود
ضربه تدریس خواهد کرد
با تکان دستمالی باد می جنبد 
باد را تقدیس باید کرد

مفتون امینی

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

نه صدایی، نه روشنا


خانه خاموش است

وقتی سیم و شماره گیر

اژدهای سیاهی است

گوشی تلفن خفته

گردونه های زنگ فراموش

زنگی که معنی دمیدن روز است

و امواج عشق را در مدار حیات

تا انتهای زمان

پیش می برد



خانه خاموش است

اژدهای سیاه

روی روز خوابیده است

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه


ميزى براى كار
كارى براى تخت
تختى براى خواب
خوابى براى جان
جانى براى مرگ
مرگى براى ياد
يادى براى سنگ
اين بود زندگى

 حسین پناهی

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه




 همه چيز
احتمال وسيعش را از دست مى دهد حالا كه نيستيد
و احتمال رنگ سپيد ،كم رنگ است
يعنى ظهور اين آفتاب ،قطعى نيست
و خانه بر كلمات شما نمى چرخد


نازنین نظام شهیدی 





روياهايم را جمع مى‌كنم درون پاكت
و خنده‌ات را خيس مى‌كنم
و مى‌چسبانم بر درش

در كوچه
پاييز
صندوق زردى‌ست

روياهايم برگشت خورده‌اند
خيسى ِ خنده‌ات براى بردن روياهايم
كفايت نمى‌كند
مستطيلى سرخ دور خنده‌ات
اين روياها يك نگاه لازم دارند

اگر نداريد
انتهاى كوچه، سمت چپ
فرقى نمى‌كند، سمت راست
گورستان است
دفنشان كنيد لطفاً
زير برگ‌ها


۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

گرداب


همه چیز گرداب است؛
                   همه جا فریاد وحشت است؛
                   من در خود بر صخره های تیز فرو می افتم،
                   در خود می شکنم،
                   در خود می میرم،
                   در خود می پوسم،
                   و کلمه ها را می سازم.

                   طوفان دست می گشاید؛
                   خشم زنجیر می گسلد؛
                   سنگ اگر به ستوه آید
                   دریایی است ازخون؛
                   و من دریای خونم
                   که به ستوه آمده ام.

ای فرجام،

                   مرا آواز تنهایی کن،
                   مرا بخوان؛
                   مرا اشک عصیان کن،
                   مرا فرو ریز؛
                   مرا جامۀ دیوانگی کن،
                   مرا بپوش.

* محمود کیانوش

و چه  سرشارم از پوچی

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

ما می‌میریم


ما می‌میریم
  تا شاعران بیمار شعر بگویند
 " ما می‌میریم " بازی قشنگی است
  وقتی مادر پوتین افسر جوان را لیس می‌زند
  و روزنامه‌ها هِی عکس پدر را می‌نویسند
                                                    کنار آدمهای ِمهم
  هر شب هزار بار عروس می‌شود
  و خواهرم هزار بار جیغ می‌زند
  هزار بار بازی قشنگی است
  " کارگران ساعت یازده احساساتی می‌شوند."
 
  فردا همه به خیابان می‌ریزند 
  آواز می‌خوانند
  می‌رقصند
  و البته شعار می‌دهند
  ما می‌میریم
   تا عکاس " تایمز" جایزه بگیرد. 



الیاس علوی

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

 من در ملکوتم
با فرشتگان فاحشه مشغولم
با فاحشه‌گان فرشته مشغولم
اينجا اتاق انتظار است
قرار است کسی که در اتاق ديگر است
كه در آن اتاق  بالاست
بگردد تو را
میان همه‌ی قهوه‌خانه‌ها
کافی نت‌ها
گورستان‌ها
و زیر پل‌‌ها
و خانه‌های سیمانی
و خانه‌های کاهگلي
و لای کَپَرها
و لای کفن ها
قرار است بگردد تو را
اما دیر کرده است
بخت‌يارم من.



 الیاس علوی 

آدم ها...


آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

تو برمی خیزی
تا چشم, اتاق پای می کشی
و تا دورها می نگری
آنگاه یک ثانیه می شوی

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

درسرزمين من
روزنامه لال به دنيا مى آيد
راديو كر

و تلويزيون كور
و كسانى كه طالب سالم زاده شدن اين همه باشند
لال مى كنند و مى كشند
كر مى كنند و مى كشند
كور مى كنند و مى كشند
در سرزمين من
آه ! سرزمين من



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از این



نه از مهر ور نه از کین می نویسم 
نه از کفر و نه از دین می نویسم 
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم

پيشكشى


در برابر اين اندوه كوهها سر خم مى‌كنند
رودخانه‌ى بيكران از جريان باز مى‌ايستد
چفت‌وبست زندان همواره سخت
دخمه‌هاى محكومين را در بر گرفته
و به اراده‌اى مرگبار سپرده است
نزد كسانى خورشيد مى‌درخشد سرخ
نزد كسانى باد مى‌وزد لطيف
اما ما هيچكدام را نمى‌شناسيم، در عوض
فقط طنين گام سنگين سرباز را مى‌شنويم
و كليدهايى كه مى‌چرخند برابر پيكرمان
گويى براى نيايش بامدادى بر مى‌خاستيم
از ميان شهر جانوران شتافتيم
آنجا بى‌نفسى مانند مردگان ديدار كرديم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

پایان داستان

قصه همان است
فرق نمى‌كند؛ راوى گفته باشد
يا خود اين گونه دانسته باشيم
شهريار 
وقتى ناخن‌هايش دراز شد
پوستش را كند
افعيان سياهى از پوستش به در آمدند
كه به مشرق و مغرب مى‌دويدند
تا آنكه شب و روز اشتباه شد
و جهان به ماده نخستين بازگشت
و راوى قصه را به پايان نبرده بود
هنگام كه فردا از راه رسيد
مردمان خواب آلوده بيدار
همچنان در انتظار ماندند و ماندند
بى كه بدانند راوى را افعيان بلعيده‌اند
و شهريار ديوانه 
همچنان در سوراخش پوست عوض مى‌كند
هر روز




  سهیل نجم  --  ترجمه عبدالرضا رضایی‌نیا
   

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

شادباش

رزم تو پیروز

بزم تو پُر نور

جام به جام تو می‌زنم ز ره دور

شادی آن صبح آرزو که بینیم

بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

رستخیز


تاج خروس هاى سحر را بريده اند
 در خاك كرده اند
از خاك ، رسته خرمن انبوه لاله ها
اى باد ، گوش كن
اين لاله هاى خونين فرياد مى كشند
بيدارى اى سحر ؟
آيا هواى ديدن ما دارى اى سحر ؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

...

ماییـم و موج سودا
شـب تا به روز تنـها
خواهی بیـا ببخـشا
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن