۱۳۹۵ بهمن ۱۷, یکشنبه

شاید وقتی می‌گویم بالاترین عشق من هستی، عین عشق نباشد؛ عشق برایم مثل این است که تو تیغی باشی و من آن را رو به خودم بگیرم 

نامه به میلنا -- کافکا

۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

و اکنون
در آستانه ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من‌اش از برابر بگذرم
و در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آن جا که تو ایستاده‌ای

احمد شاملو

۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

۱۳۹۵ آبان ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

دریا
در سرزمین من عاقل است
مرزها را می‌شناسد
دستبند می‌زند
و به زندان می‌اندازد
هر موجی که سرکشی کند
سرش را در آب فرو می‌برد

در سرزمین من
آب از آب تکان نمی‌خورد



غلامرضا بروسان

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه


دشت‌ها آلوده است
در لجن‌زار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟ فكر نان باید كرد
و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا كه همه مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی كین پوشانده است
هیچ كس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست
و همه مردم شهر، بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست!؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست
و زمانی شده‌است كه به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست
هیچ چیز ارزان نیست

                                                                  
                                                   حمید مصدق 

۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

مثل تنه‌ی درخت، بسته‌ام
مثل هوا به چنگ نمی‌آیم
چنین است که نمی‌توانم تسلیم شما شوم.

 آدونیس

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه


 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺩﺳﺖ ﭼﭙﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﭼﭗ ﺑﭽﻪﯼ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﭽﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻣﭽﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﺑﺎ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﺪﺍﻥ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ
ﻛﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﻡ ﻣﯽﮐﺮد




ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﻌﻨﯽ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ
ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ
ﺭﻭﯼ ﻛﺎﺳﻪﯼ ﺁﺏ
ﻛﻒ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﺭﺍ ﻓﻮﺕ ﻛﻨﻢ
ﻭ ﭼﺮﺍﻍﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺑﺴﺎﺯﻡ




ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﭽﮕﯽ
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺩﺭ برابر ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺮﻡ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻢ
شرارەهای ﺳﺮﺥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘم
ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻌﻠﻪﻫﺎ ﺷﻮﻡ
ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﻭ شعلهﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺯم

شیرکو بیکس 

۱۳۹۵ مهر ۵, دوشنبه

یاران ناشناخته‌ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی‌ستاره ماند
...

 احمد شاملو 

۱۳۹۵ شهریور ۱۲, جمعه

یک مرد نیاز دارد در آن واحد دوست بدارد و بیزار باشد
با همان چشمی بخندد که با آن گریه می‌کند
سنگ‌ها را با همان دستانی جمع کند که پرتاب کرده بود
که در جنگ عشق‌بازی کند و در عشق… جنگ
بیزار باشد و ببخشد؛ به یاد بیاورد و ببخشد
برنامه‌ریزی کند و گیج شود؛ بخورد و هضم کند
که تاریخ چیست؟
و سال‌های سال به این کارش ادامه دهد

یهودا عمیخی ترجمه باهار افسری

۱۳۹۵ مرداد ۸, جمعه

 چرا هیچ‌كس به ما نگفته است كه زمین
مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد
و ما فكر می‌كنیم كه زمان می‌گذرد
شاید زمین، آن سیاره‌ای نیست كه ما در آن باید می‌زیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌ماند
و به این زندگی برنمی‌گردد 
از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم
از چشم‌هایمان
و همه‌چیزِ این خاك را كاویده‌ایم 
 ما به‌همراه آب و باد و خاك و آتش
تبعید این سیاره شده‌ایم
و این‌جا
زیباترین جا برای تنهایی‌ست 
كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

شهرام شیدایی 

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

این دنیا
 مثل فیلمی ست
 که از نیمه شروع شده
کسی می کشد
 کسی کشته می شود
 کسی می فروشد
 کسی می خرد
 کسی می رود
 کسی می آید


 رسول یونان

هستی من
پروانه‌ای شده است
و دنبال گلی که نیست
پرواز می‌کند

بیژن جلالی