گاه يك سنجاقك به تو دل میببندد و تو هر روز سحر مینشينی لب حوض تا بيايد از راه از خم پيچك نيلوفرها روی موهای سرت بنشيند يا كه از قطره آب كف دستت بخورد گاه يك سنجاقك همه معنی يك زندگی است.
خسرو سینائی
۱۳۹۳ اسفند ۲۴, یکشنبه
من نمی رفتم اگر تو نمی آمدی ولی اکنون من رفته ام و تو نیامده ای
بیژن جلالی
۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه
کار
اصلی من مشاهده ی آدم ها، جهان و حضور آدم ها در جهان است، نه نقد و قضاوت
کردنشان. همیشه می خواهم خودم را از نتیجه گیری ها دور نگه دارم. می خواهم
همیشه هر چیز احتمال وقوع و بروز داشته باشد. دوست ندارم پرونده ی چیزی را
ببندم، برای همین ترجمه را بر نقد ترجیح می دهم.
هاروکی موراکامی
۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه
:-(
فقط از بلندی های خوش خلقی بی پایان است که می توانی در زیر پای خودت، ابدیت حماقت انسان را ببینی و به آن بخندی
جشن بی معنایی، میلان کوندرا
۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه
هر
پدیده ای در جهان (درخت، روز یا فنجان) تمام نشدنی است. این واژه های آنها
هستند که تمام شدنی و گنگ اند. واژه ها به جهان آسیب می رسانند. چیزی را از
آنها می گیرند و خودشان را به جای آنها می گذارند.
استیون میلهاوزر
۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه
وقتی
حرف می زد همیشه حس می کردم بین مجموعه ای از باغ و فواره و برکه ای از
گلاب گم شده ام. خنکای غریبی در کلامش موج می زد، مانند آنکه دور از آبشاری
ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد، مانند آنکه زیر درختی
خوابیده باشی و نسیم با بوسه ای بیدارت کند.
آخرین انار دنیا، بختیار
علی
۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه
“چه فایده از اسمی که به خُود میبَندیم؛ وقتی پُشتِ آن کسِ دیگریم!”
بهرام بیضایی
۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه
گاه می اندیشم
خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را ،
ــ بی قید ــ
و تکان دادن ِ دستت که ،
ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن ِ سر را که ،
ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟
ــ افسوس !
کاشکی می دیدم !
من به خود می گویم :
« چه کسی باور کرد
جنگل ِ جان ِ مرا
آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »
حمید مصدق
۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه
خستهام خیلی خسته به من جایی بدهید میخواهم بخوابم یک تخت خالی یک دنیای خالی یک قلب خالی…
سارا محمدی اردهالی
۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه
زندگى مىکنیم و یکدیگر را دوست مىداریم و نه مىدانیم زندگى چیست و نه مىدانیم روز چیست و نه مىدانیم عشق چیست.