به تو یک فکر خوب بدهم . چون نوشته می شود شاید اثر کند : سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می کنی یادگارهایی بگذاری که در ایام پیری ، موقعی که خواهی نخواهی شکسته و ناتوان می شوی ، آن یادگارها مانع از این باشند که آن آدم از تو دور بشود.
در میدان های سکوت آدم های بی دفاعی را دار می زدند و دارها و آدم های آویخته شان در گاهواره ی مرگ چون درختی را می نمودند که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند و سکوهای افتخار خالی از هر نفر در لحظه های کور نگاهی سرگردان بود و عابری که پیامی داشت و به سوی میدان سکوت می شتافت خود نیز درختی خزان زده شد و شاخه هایش را میوه های سیاه غربت پوشانید و چندین لاشخوار از چوبه های خشک دور دست پرواز کردند و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند و این نیز خود نمایش را پایان نداد
یک روز که می خندیدم گفتم این باد که می آید می خندد یک روز که گریه می کردم گفتم باد گریه می کند امروز فهمیدم باد نه می خندد ، نه گریه می کند امروز که من نه می خندیدم نه گریه می کردم
پرندگانی هستند که آشيانه ی خود را ترک می کنند به جای ديگر می روند و خواب آشيانه ی خود را می بينند.
بهارها به خواب زمستان می روند وخواب می بينند که در بهارند.
پرندگانی هستند که روز وشب تنهامان می گذارند و خواب می بينند که روز و شب با ما هستند
تواين پرندگان را ديده يی وخواب می بينی که با تو هستند.
من دلم تنگ می شود
برای تو
برای هرآنچه که تکانم می دهد
تـــــا تــامل خـــویش
بـــــــرای خاطراتمان
چیزهایی که تو، توهم می خوانیشان
دلــم کــه تنـــگ می شــود
پای لحظه های خالی از تو
بــساط اشک پهن می کــنم
گوش خیالم را به گذشته می چسبانم
صدایت را از امواج پراکنده ی زمان جمع می کنم
پژواک صدایت بر دیوار ذهن می کوبد
پر از آواز می شوم از تو
مگرغیر از این است
که توهم هم وجود دارد؟
باشد ...
به خودم دروغ نمی گویم!
اما به حقیقت دقایق پریشان عاشقی سوگند
دلم برای این توهم تنگ می شود
شنا بلد نبود. در آب غرق شد. وقتی جسدش را از آب گرفتند دو شیار عمیق بر کتف هایش خودنمایی می کرد. او یک فرشته بود که بال هایش را از دست داده بود. -کاش تعقیبش نمی کردیم! ماموران پلیس اشتباه کرده بودند. گزارش: او نه جاسوسی بود نه اجنبی. پرونده ی او را مختومه اعلام می کنیم.
Sometimes a bitter taste A foul smell, a strange Light, a discordant tone A disinterested touch Come to our five senses Like fixed realities And they seem to us to be The unsuspected truth
حق گویی یک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعیت بشری نمی تواند این مرض را معالجه کند این است که این مریض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هایم را ببندم ،هرچه بگویند اطاعت کنم،تا خیال کنند مرده ام.