۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

این شعر نیست

 این شعر نیست آتش خاموش معبدیست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست
این شعر نیست نقش سرابیست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشکم نمی نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی رمید
گر شعر بود درد مرا فاش می نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید
 این شعر نیست لاشه مردیست پای دار
 این شعر نیست خون شهیدیست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید
 این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه
 گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
 گر شعربود از دل خود می زدودمش
 گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
 گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

...

قلمرو حکمرانی اش هر لحظه تنگ تر می شد
به تنگی یک شهر
یک خانه
یک اتاق
و کفش هایش
خود را سوزاند
بر خاکستر پیکرش تف انداخت
سپس
انگشتش را
به ملاط سیاه آغشته کرد
و بر سنگ قبرش نوشت:
هیچ کس

...

اندوه را از یاد برده ام
غم را
نیز
و خشم را
به طوفان
سپرده ام

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

همه‌ مردان جوان غمگین

 
همه‌ی مردان جوان غمگین
در کافه‌ها نشسته‌اند
نور چراغ‌های نئون را کشف می‌کنند
همه‌ی ستاره‌ها را از دست می‌دهند
مردان جوان غمگین
همه‌،
بی‌مقصود از دل شهر می‌گذرند
تا شب می‌نوشند
می‌کوشند، غرق نشوند
برای مردان جوان غمگین
آوازی سر کن
پیاله‌ها پر از گندم سیاه است و
همه‌ی خبرها، بد است.
رویاهایت را در وداع ببوس
همه‌ی مردان جوان غمگین
لبخندی قطعی را می‌جویند
کسی که بتوانند نگهش دارند
حتی برای دمی
دختران کوچک خسته
هرکاری بتوانند می‌کنند
می‌کوشند
با یک مرد جوان غمگین
شوخ‌طبعی کنند
پاییز برگ‌ها را به طلا بدل می‌کند
و دل آهسته، آهسته می‌میرد
مردان جوان غمگین پیر می‌شوند
بی‌رحمانه‌ترین قسمت ماجرا این‌جاست
وقتی ماهی سیاه
از بالا نگاه می‌کند
همه‌ی مردان جوان غمگین
نقش عشق‌ بازی می‌کنند
حرام‌زاده، ماه
بر مردان جوان غمگین می‌تابد
بگذار نور مهربانت
آن‌ها را دوباره به خانه برساند
همه‌ی مردان جوان غمگین را



فران لندسمن،  محسن عمادی

سلام ، خداحافظ

سلام ، خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

عزیمت غیبت است
عزیمت مکانی ست
عزیمت مکانی زمانی ست
حذف ِهدف، رسیدن ِنرسیدن
در لحظه‌ی دراز ِعزیمت هیچ وقت
 ساعت ابدیت نیست
ابدیت ساعت نیست
ابدیت وقت نیست
و با دراز ِلحظه غرض ساکن می‌ماند
غرض همیشه غرض می‌ماند
و حاشیه همیشه بیابان.

...

نمی توانم بگویم دوباره تو را خواهم دید
ما دیگر
هرگز همدیگر را نمی بینیم

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

...

شبها تلخند
دراز...
بى صدا و بى انتها!

پاسخها از تاريكى مى‌آيند
از آن سوى پرچين ذهن
گلوله به سمت پرسشهاى زبان‌بسته
شليك مى‌كنند
پرسش‌ تلخ مى‌‌شوند
دراز...
بى صدا و بى انتها

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

...


مى نويسم هر شب و نمى توانم بخوانمش

اين ديگر چه خطى است؟

دوست دارم بدانم چه مى نوشته ام، سال ها؟

كسانى هستند جائى، لابد

كه مى توانند بخوانند اين ناخوانا را

شايد اين رمزها، سرگذشت آنها بوده

يا سرنوشتى كه بر سرشان خواهد باريد

نكند اين طلسم روزگار كسى را

بدتر يا بهتر كند

چنين شد كه رها كردم نوشتن طومار هر شبه را

اما چند گاهى است كه هر صبح، ساعت ده

طومارى بر انگشتانم نوشته مى شود با آن حروف

نمى رود از پوست با هيچ شوينده

شبانگاه حرف به حرف غيب مى شود نگاره ها

حس مى كنم به جايى مى روند

كه روياها از آن مى آيند