زبان،
عشق نمی داند/ نمی فهمد زبان: روز می کوبد/ شب می کوبد/ کلمه می زند/ جمله
می بافد./صبح می گیراند با فرض هایش/ غروب می دواند/ دست می زند، پا می
زند./ زبان، عشق نمی داند/ بند می زند،/ نگاهت می کنم.
مجتبی ویسی
۱۳۹۴ دی ۲۶, شنبه
تا کی
باید یک زاویه دید تازه پیدا کنم
برای نوشتن
تا چشم هایم از حدقه
دربیاید
و یک نما بگیرد از خدا
از بالا؟
شعر ماهی
صیدناشدنی، علی قنبری
۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه
نیمی از مردم عاشقاند
نیم دیگر، بیزار
و جای من کجاست در میان این دو نیمههایِ جور
یهودا عمیخی ترجمه باهار افسری
۱۳۹۴ دی ۱۵, سهشنبه
باد آمد، باد آمد از دریا، ابر آورد گلها را با خود برد آنها را پرپر كرد برگ افتاد از شاخه سبزی را زردی برد پروانه رفت از باغ گرما را سردی برد گنجشكان، بیآواز در لانه میمانند بچهها آواز خوشبختی میخوانند