زبان،
عشق نمی داند/ نمی فهمد زبان: روز می کوبد/ شب می کوبد/ کلمه می زند/ جمله
می بافد./صبح می گیراند با فرض هایش/ غروب می دواند/ دست می زند، پا می
زند./ زبان، عشق نمی داند/ بند می زند،/ نگاهت می کنم.
مجتبی ویسی
۱۳۹۴ دی ۲۶, شنبه
تا کی
باید یک زاویه دید تازه پیدا کنم
برای نوشتن
تا چشم هایم از حدقه
دربیاید
و یک نما بگیرد از خدا
از بالا؟
شعر ماهی
صیدناشدنی، علی قنبری
۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه
نیمی از مردم عاشقاند
نیم دیگر، بیزار
و جای من کجاست در میان این دو نیمههایِ جور
یهودا عمیخی ترجمه باهار افسری
۱۳۹۴ دی ۱۵, سهشنبه
باد آمد، باد آمد از دریا، ابر آورد گلها را با خود برد آنها را پرپر كرد برگ افتاد از شاخه سبزی را زردی برد پروانه رفت از باغ گرما را سردی برد گنجشكان، بیآواز در لانه میمانند بچهها آواز خوشبختی میخوانند
محمود کیانوش
۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه
برای احمق هایی که کم نیستند :
دو سر طناب را گرفته بودیم و
می کشیدیم آن را
خنده دار بود
اما
نمی خندیدیم
هر کدام
در این بازی نفس گیر
دیگری را به زور
به خانه ی خود می کشاندیم و
تمام می شد
جنگ
واهه آرمن
۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه
وقتی همه خوابند
در آن لحظهی بخصوص
تو بیدار شو...
شمس آقاجانی
۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه
مگر چند بار زندگی می کنیم؟
که اینقدر مردگی می کشیم.
الیاس علوی
۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه
خورشید سرد شد و برکت از زمینها رفت
فروغ فرخزاد
۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه
دو خط موازیایم
که هیچوقت نمیرسیم به هم
هر چند که خیلی نزدیکایم به هم
جلال ملکشاه
۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه
اين روزها همه قافيه را باختهايم
خاكها مين میزايند
شرابها مزّه شاش میدهند
گرگها به پاسبانی گله نشستهاند
و آنكه آن بالا خوابش برده
قاعدهها را از
ياد برده است
الیاس علوی
۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه
کتابها
روی هم
تفالههای چای
در گلدان کنج ایوان
و ته سیگارها
در فنجان
من
روی
پاهایم
هر روز
انبار میشویم
حسین علی اکبری
۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه
زندگی بیرون از کلمات جریان دارد
حقيقت و مرد دانا -- بهرام بیضایی
۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه
خوبم، خوشم؛ کجام؟ هیچ جا! نیمه شب است یا نزدیک سحر؟ نمی دانم! انگار در
مکثی خالی میان دو دقیقه ی پرهیاهو نشسته ام؛ میان بی نهایت گذشته و بی
نهایت فردا