از اين جا كسي گذشته
و آهي را در اين اتاق جا گذاشته
زندگي رخت بر بسته
خيابان
پنجره اي باز
رگه اي آفتاب
بر دشت سبز.
و آهي را در اين اتاق جا گذاشته
زندگي رخت بر بسته
خيابان
پنجره اي باز
رگه اي آفتاب
بر دشت سبز.
دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم
نمی توانم به آغاز دریا برگردم
ونه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوهّ توت را در ستاره ّ زحل
بر آتشزنهّ زانوانت به دست آورم.
دوست دارم ، دوست دارم ، دوستت دارم
اما نمی خواهم بر موجهایت سفر کنم
مرا بگذار ، همان گونه که دریا صدفهایش را
بر کرانهّ تنهایی بی آغاز وامی گذارد.
عاشقی بد اقبالم
نه می توانم به سویت بیایم
و نه می توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است.