۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

...

الو!
مامان؟
مامان!
پسرت مریض شده !
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته
مامان!
قلب پسرت گُر گرفته
مامان!
بگو به خواهرها
به لودا
به اولگا
بگو پسرت
برادرشان
در به در شده
هر کلامی
می جهد بیرون
از دهان سوخته اش
رانده است و مطرود
حتی هر شو خی اش
مطرود است و رانده
دهان سوخته پسرت
روسپی خانه ی آتش گرفته یی است
قی می کند
روسپیان برهنه اش

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

عالیه‌ی عزیزم

به تو یک فکر خوب بدهم . چون نوشته می شود شاید اثر کند : سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می کنی یادگارهایی بگذاری که در ایام پیری ، موقعی که خواهی نخواهی شکسته و ناتوان می شوی ، آن یادگارها مانع از این باشند که آن آدم از تو دور بشود.

از نامه های عاشقانه نیما

از من

از من چیزی جز من

باقی می ماند

که خاطره ای است از من

در خاطره جهان

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

ای کاش بودی

klaus nomi- the cold song.mp3

من در خوابهای آشفته اين ساليان به دنبال چه می گردم ؟
من از هر چه ياد است و کتاب و حرف تازه گريزانم.
ای کاش بودی




*موسیقی از کلاوس نومی

به دل مگیر

و می خواستی آن جهان ِ دیگر
جایگزینِ تنهایی ِ خفقان آور ِ امروز شود
جایگزین این زمان ویران
بگذار بخندند،به دل مگیر

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

خواب




با گریه می نویسم
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو با لبم
آمیخته ست
دیدار شد میسر و با گریه پا شدم

The sun is far away



The sun is far away
It goes in circles
Someone dies
Someone lives
In pain


از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

نمایش ناتمام

در میدان های سکوت
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشک دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند
و این نیز خود نمایش را پایان نداد

...

سرم را بر آستانه سنگ

می گذارم

و لبم را بر لب آب

و دست در دست باد

می روم

برای سوختن در جایی

که نمی دانم