۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

بحث بر سر تو نیست

حالا تو

تاریخی از نگاه هستی

دورنمایی از تن

وشعرها

بی تو هم

فرود می آید .

می دانی

ماه هم نمی داند

آسمان را در دو ضرب کرده ام

و شب

تا دلت بخواهد ستاره دارم،

آن وقت

سپیده که می زند

منظومه ای از غیاب شکل می گیرد

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

ناگهان









همه چیز ناگهان اتفاق افتاد
ناگهان
ناگهان
دختر ناگهان
پسر ناگهان
راه ها، بیابان ها،گربه ها، انسان ها
عشق ناگهان به وجود آمد
شادی ناگهان.

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

صداها

وقتی شب
به خانه بر می گردی
و صدای کلید را در قفل می شنوی
بدان که تنهایی
وقتی کلید برق را می زنی
صدای تیک را می شنوی
بدان که تنهایی
وقتی که در تخت خواب
از صدای قلب خودت نمی توانی بخوابی
بدان که تنهایی
وقتی که زمان
کتاب ها و کاغذها را در خانه می جود
و تو صدایش را می شنوی
بدان که تنهایی
اگر صدایی از گذشته
تو را به روزهای قدیمی دعوت کند
بدان که تنهایی
و تو بی آن که قدر تنهایی را بدانی
دوست داری
خودت را خلاص کنی
اگر این کار را هم بکنی
باز تک و تنهایی!

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

غروب هایی که مستیم
ترانه هایی که با سوت می زنیم
شادند.
در صورتی که همان ترانه ها
در پنجره یک قطار
شاد نیستند.

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

You knew

You knew.

It’s no big deal to fall in love, really. You could scarcely think of a time when you didn’t experience some form of that silly biochemical mess for someone in your life. It’s not even a big deal to stay in love with someone and more or less mean it; you’ve done that, too.

No, the really tricky part, the Really Big Deal, isn’t just loving someone, but getting them. It’s one thing to say you love someone, and that, yes, you could even see yourself spending the rest of your life with them. Life’s a miserable enough business on your own, and you can do far worse than to go through it with someone you can say that four-letter word to with a straight face.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

گیرنده مرده است

روزها در پیش پایت
باد هوا بودند
که به هر چه بادا باد
شوتشان می کردی
و شب همیشه
غلام حلقه به گوشت بود

مثل مرده ای که هزار سال پیش
به خاک سپرده باشند
می دانستی اجل در راه
و سر را هر چه پر باد
بی هیچ سماجتی باید فرو گذاشت
حالا بر تخته سنگ
بالشت ابری بیمارستان
یا دامن گلدار همسرت فرقی نمی کند

می گفتی برف بر گلبرگ هم که بنشیند
بوی الرحمان می دهد
بی شک خنده ات می گرفت
اگر می دانستی
از آن روزهای بادا باد
به آدرس سابقت تک و توک
هنوز نامه می رسد
و با مهر <گیرنده مرده است> بر می گردد
انکار باورشان نمی شود
بی هیچ نقشه و توشه ای
سرت را گذاشته و مرده باشی
تو هم که دیگر
جان به جانت کنند خبر را
تکذیب نخواهی کرد.

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

من از دوستت دارم

از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق
از عارفانه
می گویم

از دوست دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست

من با به تمنای تو
خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم ماند

ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها


۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

نصیحتی برای خودم

هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری


۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه


حالا اغلب هر وقت با هم هستیم سکوت می کنیم. تقریبا همیشه سکوت می کنیم. چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ایم. کاملا ژرف و وقتی شروع به صحبت می کنیم فقط از چیزهای غیر ضروری حرف می زنیم.

حالا به هر چه که فکر می کنم قسمتی را برای خودم تعریف می کنم و قسمتی را دفن می کنم.کم کم دیگر برای خودم هم چیزی را تعریف نخواهم کرد.

اما این که یعنی بدبختی؟

شکی نداشته باش.یعنی خیلی بدبخت بودن اما این برای خیلی ها اتفاق می افتد. لحظاتی فرا می رسد که انسان نمی خواهد دیگر از درون خودش خبردار شود زیرا می ترسد که پس از روبه رو شدن با آن دیگر جرات زندگی کردن را نداشته باشد.


نجواهای شبانه - ناتالیا گینزبورگ

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه















پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که می رود
درخت ها چه زود به گریه می افتند

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

پنجره













از پنجره های زیادی نگریسته ام به خیابان
در شب های دراز
پس از نیمه شب
و پنداشته ام یک پنجره که به خیابان باز می شود
مفهوم شاعرانه ای است
هر جا که باشد

خواب دیدم دوباره با هم ایم
از خنده بیدار شدم
دیوانه وار به اطراف نگریستم
چشمانم از اشک پر شد