من از وقتی تو نوشته هايم را می خوانی مي نويسم.
از وقتی اولين نامه را نوشتم، نامه ای که نمی دانستم مفهومش چيست.
نامه ای که معنايش را تنها در چشمان تو می يافت
من هيچگاه بيش از سه جمله اول اين نامه چيزی ننوشته ام:
هيچ باوری نداشتن، منتظر چيزی نبودن، اميد داشتن به آن که روزی اتفاقی بيفتد
کلمه ها از زندگي ما عقب هستند
تو هميشه از آن چه من از تو انتظار داشتم جلوتر بودی
تو هميشه غير منتظره بودی
یک روز بد یک روز تلخ تمام می شود می توانم نقطه ی این روز بد را با خوابی آرام بگذارم و حالا چه قدر تلخ تر است خوابیدن در بستری که بوی تو را می دهد اما تو را ندارد این نقطه نه برای امشب گذاشته می شود نه برای شب های دیگر تا شب عید که ملافه ها در آفتاب باد بخورند می ماند تا بوی تو از ملافه هایی که با بویت گل دادند پاک شود پس این روز بد این روز تلخ تا عید تمام نمی شود و سر نوشت این نقطه هم مثل سر نوشت من مبهم خواهد ماند
اگر تو هم عاشق بودی
نمی دانستی
چرا نشسته ای؟
چرا برخاسته ای؟
عزم کجا کرده ای؟
اگر تو هم عاشق بودی
نمی دانستی که از انتهای کدامين خط به پايين سقوط می کنی
۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
جاده خالی از قدم قاصد دل طپیده منتظر پیغام همه خستگی، همه سنگینی آسمان روی چنار آرام ...
۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه
رفتار درست، رفتار غم انگیزیست
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
اکنون
رفتار زندگی از یادم رفته است
اکنون
درست یادم نیست کودکان چه شکلی دارند
زنجره ها زنگ صداشان را از کجا می آورند
زنگوله های خوشه پروین،بر گردن چه اسب سیاهی آویزان است
عشقت را چه می کنی؟ اگر دوستم داشته باشد منتطرم می ماند خسته می شوی خسته خواهم شد گرسنه می مانی می دانم ممکن است بمیری برای مردن آماده ام پس می روی؟ باید بروم!