۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

بیا بی نشان شویم











آماده ای تا بی نشان شویم، بی نام؟
تا دیگر نه نامه ای قصدمان کند نه آوایی فریادمان
بیا باقی عمرمان را نامه بنویسیم به نشان آن ها که هم
نام دارند هم نشانی

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه





بادکنک از دست کودک رها شد
و مورچه ای را با خود به آسمان برد
کودک عاجزانه نگاهم کرد
چهارزانو بر زمین نشست
و گریست

در این بازی
نقش من چه بود؟

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

حال و احوال دل بی من تو

لابد الان این موقع شب هم سیگاری گیرانده ای
روی رختخواب خاطرات لمیده ای
و هی خواب های سبز و آبی می بینی
هی توی رویاهای دور پی ام می گردی و مثل همیشه،
نیستم
هی نوازشم می کنی و من خیال می کنم...بیشتر...بیشتر
هی می گویی صبر کن و من صبر نمی کنم
هی بی راهه می روی و باز از راه می گویی

لابد حالا دلتنگی می کنی اما سخت تر از آنی که سراغ پرواز را بگیری
می دانم چه پرسه ها می زنی در کوچه های بیهودگی... روزمرگی
اما نمی دانم کلید قفل این دل بی صاحب را کجا گم کرده ام
هر چه اسمت را رج می زنم اسم شب را به خاطر نمی آورم
هرچه باران می بارد، این بار سنگین سبک نمی شود
چرا؟
هر چه می خوانمت نمی شنوی
چه قدر بخوانمت به نجوای بی قرار؟
کار از کار گذشته.. گفته بودم روزگار تحمل این همه ممنوعه را ندارد
چه قدر گفتم دل به دریا زدن بارمان را سبک می کند...
نگفتم دلم تنگ شده؟
تو نزدیک ترین ستاره بودی به صبح.. حالا شب شدی
خیال نمی کنی مبادا تاریک شوی و من پرپر شوم در کوری آفتاب؟
دلت نمی سوزد برای سرگشتگی هامان..چه راه بلد ره گم کردیم و رفتیم
تا کی پنهانی دلتنگم می شوی؟
تا کی اسمم را صدا نمی کنی؟
روزگار غریب است.. سهم من از تو بی صدایی است و نگاه پنهانی
و سهم تو از من خالی ثانیه هاست در خانه ای که مال ما نیست
پرواز در قفس چنگی به دل نمی زند
شده خواب رهایی ببینی یا رویا در قفس؟
شده بی آنکه آفتاب را بهانه کنی خواب باران ببینی و
از ته دل دعا کنی که بیدار نشوی؟
تا کی نگفتنی ها بهانه سکوت اند؟
کوچ هیچ دلیل نیست برای نرسیدن
ماه هم بی گدار به آب مرداب نزده
لابد چیزهایی می داند که نه از من سراغ می گیرد نه از پرسه ها و دلگردی های بی وقت تو
لاید تو هم چیزهایی می دانی که هی چشمانت کم رنگ می شوند.. هی بغض می کنی..هی بی قراری
کجای این شب بی ستاره راه خیالت را بزنم تا مال من باشی..تا مال من بمانی؟
حالا بیا سراغی از ماه تاب بگیریم
یا لااقل شب زدگی و پریشانی این همه خاطره ی عزیز را بگذاریم به حساب جوانی و بی تجربگی روزگار

دلتنگی نکن
شنیده ام می گویند دل که هوایی شد به هیچ کار نمی آید دیگر
دل من بی تو دیگر نه هوایی باران می شود، نه هوس آفتاب دارد!

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

فراموشی












هنوز دیروزها

پرسه می زنند این پیرامون
فراموشی می آید پاورچین
خیمه اش را بر پا می کند خاکستری
و هر بار آتش می گیرد چادرش
از شعله سبز یک یاد


۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه










من از وقتی تو نوشته هايم را می خوانی مي نويسم.
از وقتی اولين نامه را نوشتم، نامه ای که نمی دانستم مفهومش چيست.
نامه ای که معنايش را تنها در چشمان تو می يافت
من هيچگاه بيش از سه جمله اول اين نامه
چيزی ننوشته ام:
هيچ باوری نداشتن، منتظر چيزی نبودن، اميد داشتن به آن که روزی اتفاقی
بيفتد

کلمه ها از زندگي ما عقب هستند
تو هميشه از آن چه من از تو انتظار داشتم جلوتر بودی
تو هميشه غير منتظره بودی

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

نقطه





یک روز بد
یک روز تلخ
تمام می شود
می توانم نقطه ی این روز بد را با خوابی آرام بگذارم
و حالا چه قدر تلخ تر است
خوابیدن در بستری که بوی تو را می دهد
اما تو را ندارد
این نقطه نه برای امشب گذاشته می شود
نه برای شب های دیگر
تا شب عید که ملافه ها در آفتاب باد بخورند می ماند
تا بوی تو از ملافه هایی که با بویت گل دادند پاک شود
پس
این روز بد
این روز تلخ
تا عید تمام نمی شود
و سر نوشت این نقطه هم
مثل سر نوشت من مبهم خواهد ماند

عشق های بی فرجام















پاییز
فصل مناسبی است
جان می دهد برای عشق های بی فرجام
فقط کافی است
پنجره ای باشد
و خیالی آسوده تر از
چرخ فلکی در باران

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

سقوط




اگر تو هم عاشق بودی
نمی دانستی
چرا نشسته ای؟
چرا برخاسته ای؟
عزم کجا کرده ای؟
اگر تو هم عاشق بودی
نمی دانستی که از انتهای کدامين خط به پايين سقوط می کنی

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه






اکنون
رفتار زندگی از یادم رفته است
اکنون
درست یادم نیست کودکان چه شکلی دارند
زنجره ها زنگ صداشان را از کجا می آورند
زنگوله های خوشه پروین،بر گردن چه اسب سیاهی آویزان است
من شکل آه را هم.
از یاد برده ام

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه





ساحل،حضور ما را می خواند

دریا،سرود شاد علف ها را

در جشن شادمانه ی دریا
ای کاش آب بودم



رنگ ها






سئوال را سبز بنویس

تعجب را نارنجی

غم را خاکستری

فراغت را زرد

زندگی را هفت بار بنویس

و هر بار به یک رنگ

آزادی را هرگونه که خواستی

پیروزی را نخست ارغوانی

و آنگاه بنفش

عشق را اول به رنگ گل لبخند

آخر به رنگ گل زخم



...و مرگ را قهوه ای بنویس

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه








عشقت را چه می کنی؟
اگر دوستم داشته باشد منتطرم می ماند
خسته می شوی
خسته خواهم شد
گرسنه می مانی
می دانم
ممکن است بمیری
برای مردن آماده ام
پس می روی؟
باید بروم!