۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

این جا

از اين جا كسي گذشته
و آهي را در اين اتاق جا گذاشته
زندگي رخت بر بسته
خيابان
پنجره اي باز
رگه اي آفتاب
بر دشت سبز.



۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

...

آب تا گردنم بالا آمده
آجر ها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هايم بالا آمده
آب بالا آمده ....

من اما نمی ميرم
من ماهی می شوم

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

بداقبال

دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم
نمی توانم به آغاز دریا برگردم
ونه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوهّ توت را در ستاره ّ زحل
بر آتشزنهّ زانوانت به دست آورم.

دوست دارم ، دوست دارم ، دوستت دارم
اما نمی خواهم بر موجهایت سفر کنم
مرا بگذار ، همان گونه که دریا صدفهایش را
بر کرانهّ تنهایی بی آغاز وامی گذارد.

عاشقی بد اقبالم
نه می توانم به سویت بیایم
و نه می توانم به خودم برگردم.

دلم بر من شوریده است.